"گاهی اوقات برای به دست اوردن یه سری چیزها، از واقعیت خودمون فرار میکنیم تا بلکه به یه انسان دیگه تبدیل بشیم، تا بشیم اونی که مطلوب دیگرانه اما...اما اون چیز، اون شخص! هرگز به دست نمیاد و من...و من اینو از راه سختش یاد گرفتم!"
چند دقیقه ای میشد که دکتر داشت سعی میکرد با سوالاش وادار به صحبتم کنه...اما من، هیچ تمایلی برای صحبت کردن نداشتم!
دکتر: هاناعه؟ اصلا میشنوی چی میگم؟ دلت نمیخواد بدونی اسم و رسمت چیه؟!
(به گفته ی دکترم اسمم اینه..هاناعه...فقطم همینو میدونم...به من گفتن طی یه تصادفی حافظه مو از دست دادم و منتقل شدم اینجا ولی من گول این دکترارو نمیخورم!)
-...
خب راستش خیلی کنجکاو نبودم که بدونم خانوادم کیان، بیشتر از خود دکتر حواسم به شبح پشتش بود...یه ته چهره ای به دکتر میزد، فقط یه سری فرق جزئی داشت. مثلا رنگ پوستش قرمز بود و...یه شاخی مثل اسبای تک شاخ وسط پیشونیش بود بنده خدا...البته به نظر من اون دکتر پشتیه دلنشین تر از دکتر وراج من که حالا از روی تگ روی لباسش متوجه اسمش شدم بود!
*دکتر هیروشی با عصبانیتی که توی چشماش فریاد میزد بازوی سمت چپمو فشار داد و با یه لحن جدی و محکم گفت: *
دکتر: هاناعه!!! مطمعن باش اون روی منو نمیخوای ببینی!
*به شبح پشت سرش نگاه کردم،داشت ادای هیروشی رو به یه حالت مسخره ای در میاورد...خندم گرفت ولی سعی کردم خودمو کنترل کنم چون میدونستم وسط عصبانیت کسی خندیدن خلاف ادبه، بگذریم که هیروشی بیچاره پنج روزه که داره تلاششو میکنه تا من یه چیزی بگم!*
*شبحی که حالا دکتر تک شاخ صداش میکردم به سمت پرونده ی من که دست هیروشی بود خم شد و یهو بالای سرش یه لامپ روشن شد و به من اشاره کرد، گیج نگاهش کردم و دیدم داره زیر لب یه چیزایی رو زمزمه میکنه...*
-هاناعه...آئویی...هیجده ساله اهل کیوتو...دلیل انتقال فراموشی...حادثه نامشخص...
*با گفتن این حرفا هیروشی کلافه، سرشو عین برق گرفته ها اورد بالا. به وضوح برق چشمای تیله ایشو از پشت عینکش میدیدم.*
دکتر: تو...اینارو از کجا میدونی مگه...مگه همه چیزو فراموش نکردی؟!
-من چیزی یادم نمیاد دکتر...تک شاخ بهم گفت!
*و به یه گوشه از پشت سرش اشاره کردم*
*ناباورانه روشو برگردوند به سمتی که انگشتم اشاره میکرد*
دکتر: ولی هاناعه اونجا که...کسی نیست!
-چی؟ چطوری نمیبینینش؟ پوست قرمزش و شاخ روی سرش زیر نور لامپ میدرخشن!
دکتر: از کی...متوجه وجود همچین موجودی شدی؟
*لبخند زدم*
- خب تقریبا از وقتی اینجا چشممو باز کردم! *و به سمت دکتر تک شاخ بای بای کردم*
یه نگاه گذرا به هیروشی انداختم که با حیرت هرچه تمام تر یه چیزایی توی پروندم مینوشت...
"آپدیت رمان نقاب آبی به صورت شش روز در هفته از پارک انیمه"