زمان کنونی: 2024/06/29, 02:19 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/06/29, 02:19 PM



ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

اشعار فروغ فرخزاد

نویسنده پیام
Judy
اخراج شده



ارسال‌ها: 1,670
تاریخ عضویت: Jul 2014
ارسال: #11
RE: اشعار فروغ فرخزاد
شراب و خون
نسیت یاری تا بگویم راز خویش
ناله پنهان کرده ام در ساز خویش
چنگ اندوهم ، خدا را زخمه ای
زخمه ای تا برکشم آواز خویش
بر لبانم قفل خاموشی زدم
با کلیدی آشنا بازش کنید
کودک دل رنجه ی دست جفاست
با سر انگشت وفا نازش کنید
پر کن این پیمانه را ای هم قفس
پر کن این پیمانه را از خون او
مست متم کن چنان کز شور می
بازگویم قصه ی افسون او
رنگ چشمش را چه می پرسی زمن
رنگ چشمش کی مرا پا بند کرد
آتشی کز دیدگانش سر کشید
این دل دیوانه را در بند کرد
از لبانش کی نشان دارم به جان
جز شرار بوسه های دلنشین
من چه میدانم سر انگشتش چه کرد
در میان خرمن گیسوی من
آنقدر دانم که این آشفتگی
زان سبب افتاده اندر موی من
آتشی شد بر دل و جانم گرفت
راهزن شد راه ایمانم گرفت
رفته بود از دست من دامان صبر
چون ز پا افتادم آسانم گرفت
گم شدم در پهنه ی صحرای عشق
در شبی چون چهره ی بختم سیاه
ناگهان بی آنکه بتوانم گریخت
بر سرم بارید باران گناه
مستیم از سرپرید ، ای همنفس
بار دیگر پر کن این پیمانه را
خون بده ، خون دل آن خود پرست
تا به پایان آرم این افسانه را
اهواز-زمستان 1333
2017/09/16 02:13 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Judy
اخراج شده



ارسال‌ها: 1,670
تاریخ عضویت: Jul 2014
ارسال: #12
RE: اشعار فروغ فرخزاد
دیدار تلخ
به زمین می زنی و میشکنی
عاقبت شیشه ی امیدی را
سخت مغروری و می سازی سرد
در دلی آتش جاویدی را
دیدمت ، وای چه دیداری ، وای
این چه دیدار دلازاری بود
بی گمان برده ای از یاد آن عهد
که مرا با تو سرو کاری بود
این چه عشقی است که در دل دارم
من از این عشق چه حاصل دارم
می گریزی ز من و در طلبت
بازهم کوشش باطل دارم
باز لبهای عطش کرده ی من
عشق سوزان ترا می جوید
می تپد قلبم و با هر تپشی
قصه ی عشق تو را می گوید
بخت اگر از تو جدایم کرده
می گشایم گره از بخت ، چه باک
ترسم این عشق سرانجام مرا
بکشد تا به سراپرده ی خاک
خلوت خالی و خاموش مرا
تو پر از خاطره کردی ، ای مرد
شعر من شعله ی احساس من است
تو مرا شاعره کردی ، ای مرد
آتش عشق به چشمت یکدم
جلوه ای کرد و سرابی گردید
تا مرا واله و بی سامان دید
نقش افتاده بر آبی گردید
سینه ای ، تا که بر آن سر بنهم
دامنی ، تا که بر آن ریزم اشک
آه ، ای آنکه غم عشقت نیست
می برم بر تو و بر قلبت رشک
به زمین می زنی و می شکنی
عاقبت شیشه ی امیدی را
سخت مغروری و می سازی سرد
در دلی ، آتش جاویدی را
اهواز-زمستان 1333
2017/09/16 02:14 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Judy
اخراج شده



ارسال‌ها: 1,670
تاریخ عضویت: Jul 2014
ارسال: #13
RE: اشعار فروغ فرخزاد
گمگشته
من به مردی وفا نمودم و او
پشت پا زد به عشق و امیدم
هرچه دادم به او حلالش باد
غیر از آن دل که مفت بخشیدم ...
دل من کودکی سبکسر بود
خود ندانم چگونه رامش کرد
او که می گفت دوستت دارم
پس چرا زهر غم به جامش کرد
بازهم در نگاه خاموشم
قصه های نگفته ای دارم
بازهم چون به تن کنم جامه
فتنه های نهفته دارم
بازهم می توان به گیسویم
چنگی از روی عشق و مستی زد
باز هم می توان در آغوشم
پشت پا بر جهان هستی زد ...
باز هم می دود به دنبالم
دیدگانی پر از امید و نیاز
بازهم با هزار خواهش گنگ
می دهند به سوی خویش آواز
بازهم دارم آنچه را که شبی
ریختم چون شراب در کامش
دارم آن سینه را که او می گفت
تکیه گاهیست بهر آلامش
ز آنچه دادم به او مرا غم نیست
حسرت و اضطراب و ماتم نیست
غیر از آن دل که پر نشد جایش
بخدا چیز دیگرم کم نیست
کو دلم ، کو دلی که برد و نداد
غارتم کرده ، داد می خواهم
دل خونین مرا چکار آید
دلی آزاد و شاد می خواهم
دگر آرزوی عشقی نیست
بیدلان را چه آرزو باشد
دل اگر بود باز می نالید
که هنوز نظر باو باشد
او که از من برید و ترکم کرد
پس چرا پس آن دل را
وای بر من که مفت بخشیدم
دل آشفته حال غافل را
اهواز-دی ماه 1333
2017/09/16 02:16 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Judy
اخراج شده



ارسال‌ها: 1,670
تاریخ عضویت: Jul 2014
ارسال: #14
RE: اشعار فروغ فرخزاد
از یاد رفته
یاد بگذشته به دل ماند و دریغ
نیست یاری که مرا یاد کند
دیده ام خیره به ره ماند و نداد
نامه ای تا دل من شاد کند
خود ندانم چه خطائی کردم
که زمن رشته ی الفت بگسست
در دلش جائی اگر بود مرا
پس چرا دیده ز دیدارم بست
هر کجا می نگرم ، بازهم اوست
که به چشمان ترم خیره شده
درد عشقست که با حسرت و سوز
بر دل پر شررم چیده شده
شعر گفتم که ز دل بردارم
بار سنگین غم عشقش را
شعر خود جلوه ای از رویش شد
با که گویم ستم عشقش را
مادر ، این شانه ز مویم بردار
سرمه را پاک کن از چشمانم
بکن این پیرهنم را از تن
زندگی نیست بجز زندانم
تا دو چشمش به رخم حیران نیست
به چکار آیدم این زیبایی
بشکن این آینه را ای مادر
حاصلم چیست ز خود آرایی
در ببندید و بگوئید که من
جز از او از همه کس بگسستم
کس اگر گفت چرا ؟ باکم نیست
فاش گویید که عاشق هستم
قاصدی آمد اگر از ره دور
زود پرسید که پیغام از کیست
گر از او نیست ، بگویید آن زن
دیر گاهیست ، در این منزل نیست ...
اهواز-زمستان1333
2017/09/16 02:17 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Judy
اخراج شده



ارسال‌ها: 1,670
تاریخ عضویت: Jul 2014
ارسال: #15
RE: اشعار فروغ فرخزاد
چشم براه
آرزوئی است که مرا در دل
که روان سوزد و جان کاهد
هر دم آن مرد هوسران را
با غم و اشک وفغان خواهد
بخدا در دل و جانم نیست
هیچ جز حسرت دیدارش
سوختم از غم و کی باشد
غم من مایه ی آزارش
شب در اعماق سیاهی ها
مه چو در هاله ی راز آید
نگران دیده به ره دارم
شاید آن گمشده باز آید
سایه ای تا که به در افتد
من هراسان بدوم بر در
چون شتابان گذرد سایه
خیره گردم به در دیگر
همه شب در دل این بستر
جانم آن گمشده را جوید
زین همه کوشش بی حاصل
عقل سرگشته به من گوید
زن بدبخت دل افسرده
ببر از یاد دمی او را
این خطا بود که ره دادی
به دل آن عاشق بدخو را
آن کسی را که تو می جویی
کی خیال تو بسر دارد
بس کن این ناله و زاری را
بس کن او یاردگر دارد
لیکن این قصه که میگوید
کی بنرمی رودم در گوش
نشود هیچ ز افسونش
آتش حسرت من خاموش
میروم تاکه عیان سازم
راز این خواهش سوزان را
نتوانم که برم از یاد
هرگز آن مرد هوسران را
شمع ای شمع چه میخندی ؟
به شب تیره ی خاموشم ..
بخدا مردم از این حسرت
که چرا نیست در ...
اهواز-زمستان 1333
2017/09/16 02:18 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Judy
اخراج شده



ارسال‌ها: 1,670
تاریخ عضویت: Jul 2014
ارسال: #16
RE: اشعار فروغ فرخزاد
آئینه شکسته
دیروز به یاد تو و آن عشق دل انگیز
بر پیکر خود پیرهن سبز نمودم
در آینه بر صورت خود خیره شدم باز
بند از سر گیسویم آهسته گشودم
عطر آوردم بر سر و بر سینه فشاندم
چشمانم را ناز کنان سرمه کشاندم
افشان کردم زلفم را بر سر شانه
در کنج لبم خالی آهسته نشاندم
گفتم به خود آنگاه صد افسوس که او نیست
تا مات شود زین همه افسونگری و ناز
چون پیرهن سبز ببیند به تن من
با خنده بگوید که چه زیبا شده ای باز
او نیست که در مردمک چشم سیاهم
تا خیره شود عکس رخ خویش ببیند
این گیسوی افشان به چه کار آیدم امشب
کو پنجه او تا که در آن خانه گزیند
من خیره به آئینه و او گوش به من داشت
گفتم که چسان حل کنی این مشکل مارا
بشکست و فغان کرد که از شرح غم خویش
ای زن ، چه بگویم که شکستی دل ما را
اهواز-زمستان1333
2017/09/16 02:19 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Judy
اخراج شده



ارسال‌ها: 1,670
تاریخ عضویت: Jul 2014
ارسال: #17
RE: اشعار فروغ فرخزاد
دعوت
ترا افسون چشمانم زره برده ست و میدانم
چرا بیهوده میگویی ، دل چون آهنی دارم
نمیدانی ، نمیدانی ، که من جز چشم افسونگر
در این جام لبانم ، باده ی مرد افکنی دارم
......
......
نمی ترسی ، نمی ترسی که بنویسند نامت را
به سنگ تیره ی گوری ، شب غمناک خاموشی
بیا دنیا نمی ارزد به این پرهیز و این دوری
فدای لحظه ای شادی کن این رویای هستی را
......
......
ترا افسون چشمانم زره برده است و میدانم
که سرتا پا به سوز خواهشی بیمار می سوزی
دروغ است این اگر ، پس آن دو چشم راز گویت را
چرا هر لحظه بر چشم من دیوانه می دوزی
تهران-بهار1334
2017/09/16 02:19 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Judy
اخراج شده



ارسال‌ها: 1,670
تاریخ عضویت: Jul 2014
ارسال: #18
RE: اشعار فروغ فرخزاد
خسته
از بیم و امید عشق رنجورم
آرامش جاودانه می خواهم
بر حسرت دل دگر نیفزایم
آسایش بیکرانه می خواهم
پا بر سر دل نهاده می گویم
بگذشتن از آن ستیزه جو خوشتر
یک بوسه ز جام زهر بگرفتن
از بوسه ی آتشین او خوشتر
پنداشت اگر شبی به سرمستی
در بستر عشق او سحر کردم
شبهای دگر که رفته از عمرم
در دامن دیگران به سر کردم
دیگر نکنم ز روی نادانی
قربانی عشق او غرورم را
شاید که چو بگذرم از او یابم
آن گمشده شادی و سرورم را
آنکس که مرا نشاط و مستی داد
آنکس که مرا امید و شادی بود
هر جا که نشست بی تامل گفت
(او یک زن ساده لوح عادی بود)
می سوزم از این دوروئی و نیرنگ
یکرنگی کودکانه می خواهم
ای مرگ از آن لبان خاموشت
یک بوسه جاودانه می خواهم
رو ، پیش زنی ببر غرورت را
کو عشق ترا به هیچ نشمارد
آن پیکر داغ و دردمندت را
با مهر بروی سینه نفشارد
عشقی که ترا نثار ره کردم
در سینه ی دیگری نخواهی یافت
زان بوسه که بر لبانت افشاندم
سوزنده تر آذری نخواهی یافت
در جستجوی تو و نگاه تو
دیگر ندود نگاه بی تابم
اندیشه ی آن دو چشم رویائی
هرگز نبرد ز دیدگان خوابم
دیگر به هوای لحظه ای دیدار
دنبال تو دربدر نمی گردم
دنبال تو ای امید بی حاصل
دیوانه و بی خبر نمی گردم
در ظلمت آن اطاقک خاموش
بیچاره و منتظر نمی مانم
هر لحظه نظر به در نمی دوزم
وان آه نهان به لب نمی رانم
ای زن که دلی پر از صفا داری
از مرد وفا مجو ، مجو ، هرگز
او معنی عشق را نمی داند
راز خود به او مگو هرگز
اهواز-زمستان1333
2017/09/16 02:21 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Judy
اخراج شده



ارسال‌ها: 1,670
تاریخ عضویت: Jul 2014
ارسال: #19
RE: اشعار فروغ فرخزاد
بازگشت
ز آن نامه ای که دادی و زان شکوه های تلخ
تا نیمه شب بیاد تو چشمم نخفته است
ای مایه ی امید من ، ای تکیه گاه دور
هرگز مرنج از آنچه به شعرم نهفته است
شاید نبوده قدرت آنم که در سکوت
احساس قلب کوچک خود را نهان کنم
بگذار تا ترانه ی من رازگو شود
بگذار آنچه را که نهفتم عیان کنم
تا بر گذشته می نگرم ، عشق خویش را
چون آفتاب گمشده می آورم به یاد
می نالم از دلی که به خون غرقه گشته است
این شعر ، غیر رنجش یارم به من چه داد
این درد را چگونه توانم نهان کنم
آندم که قلبم از تو بسختی رمیده است
این شعر ها که روح ترا رنج داده است
فریاد های یک دل محنت کشیده است
گفتم قفس ، ولی چه بگویم که پیش از این
آگاهی از دو روئی مردم مرا نبود
دردا که این جهان فریبای نقشباز
با جلوه و جلای خود آخر مرا ربود
اکنون منم که خسته ز دام فریب و مکر
باردگر به کنج قفس رو نموده ام
بگشای در که در همه دوران عمر خویش
جز پشت میله های قفس خوش نبوده ام
پای مرا دورباره بزنجیر ها ببند
تا فتنه و فریب ز جایم نیفکند
تا دست آهنین هوسها ی رنگ رنگ
بندی دگر دوباره بپاین نیفکند
تهران-بهار1334
2017/09/16 02:22 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Judy
اخراج شده



ارسال‌ها: 1,670
تاریخ عضویت: Jul 2014
ارسال: #20
RE: اشعار فروغ فرخزاد
بیمار
طفلی غنوده در بر من بیمار
با گونه های سرخ تب آلوده
با گیسوان در هم آشفته
تا نیمه شب ز درد نیاسوده
هر دم میان پنجه ی من لرزد
انگشتهای لاغر و تبدارش
من ناله می کنم که خداوندا
جانم بگیر و کم بده آزارش
گاهی میان وحشت تنهایی
پرسم ز خود که چیست سر انجامش
اشکم به روی گونه فرو غلطد
چون بشنوم ز ناله ی خود نامش
ای اختران که غرق تماشائید
این کودک منست که بیمارست
شب تا سحر نخفتم و می بینید
این دیده ی منست که بیدارست
یادم آید که بوسه طلب می کرد
با خنده های دلکش مستانه
یا می نشست بانگهی بی تاب
در انتظار خوردن صبحانه
گاهی بگوش من رسد آوایش
(ماما) دلم ز فرط تعب سوزد
بینم درون بستر مغشوشی
طفلی میان آتش تب سوزد
شب خاموش است و در بر من نالد
او خسته جان ز شدت بیماری
بر اضطراب و وحشت من خندد
تک ضربه های ساعت دیواری
تهران-22اسفند1333
2017/09/16 02:23 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  اشعار فاضل نظری !Emily 4 1,085 2018/08/02 04:33 PM
آخرین ارسال: !Emily
  شاعر و اشعار zhou yu 4 1,080 2017/09/09 03:43 PM
آخرین ارسال: anageraal
  اشعار بدون نقطه! yahiko 74 17,290 2011/10/15 02:31 PM
آخرین ارسال: yahiko



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان