زمان کنونی: 2024/11/05, 02:26 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/05, 02:26 PM



ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان "زندگی در آتش"

نویسنده پیام
Heisenberg
RENEGADE



ارسال‌ها: 886
تاریخ عضویت: Dec 2013
ارسال: #1
One Piece-10 داستان "زندگی در آتش"
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
در این تاپیک داستان "زندگی در آتش" قرار میگیره،امیدوارم لذت ببرید.
تعداد قسمت ها: 11 قسمت.
هر دو یا سه روز یک قسمت قرار میگیره.

تاپیک نظرات.
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/06/30 04:20 PM، توسط Heisenberg.)
2017/05/29 05:27 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Heisenberg
RENEGADE



ارسال‌ها: 886
تاریخ عضویت: Dec 2013
ارسال: #2
RE: داستان "زندگی در آتش"
قسمت اول
مرد با عجله وارد آشپزخانه شد،غذا درحال پختن و صدای جلز ولز نیز فریاد و گریه ی محتویات بی چاره قابلمه بود. (لیز! ما داریم به ی گردش ساده میریم لازم نیست اینهمه غذا درست کنی.) لیز درحالی که پیشبند به تن داشت و کفگیر در دست راستش بود برگشت شانه بالا انداخت(حالا ی روز هم مرخصی گرفتی بذار به بهترین شکل بگذرونیمش.) مرد خواست ادامه بدهد که پسرش دوان دوان سمت او آمد(بابا! بابا! میشه بـــــ) حرف پسر تموم نشده بود که موبایل زنگ خورد.(شرمنده مرد کوچولو!باید این تماس رو جواب بدم)به هال رفت و جواب داد:
-الو
+هی! چه خبر بروس؟
-سلامتی.خبری شده؟
+آره. همین الان باید بیای سازمان.
بروس عصبی شد.
-چی؟ من که امروز مرخصی داشتم!
+اینطور که میگن مسئله مهمیه و تو هم باید حضور داشته باشی!
-آخه....باشه.
بروس موبایل را به سمتی پرت کرد و لحظه ای به فکر فرو رفت((آخه چرا دقیقا روزی که من میخوام یکم واسه خانواده ام وقت بذارم؟؟))سریع لباس هایش را پوشید و به آشپزخانه نزد پسر و همسرش رفت.(ی تماس گرفتن باید حتما برم سازمان)پسر اعتراض کرد(اما پدر ما میخوایم بریم گردش!)بروس جلوی پسرش نشست و دستش را روی شانه او گذاشت(واقعا متاسفم جک ولی چاره ای نیست. بعدا میریم گردش. باشه؟)پسر کاملا قانع نشده بود اما با بی میلی گفت(باشه.)پدر لبخند زد و بلند و به لیز گفت(زود برمیگردم)
بروس رفت و چند ساعت بعد برگشت. همین که وارد خانه شد جک که انگار منتظر او بود به او گفت(تو ی دروغ گو هستی پدر!) تا خواست لب به سخن باز کند جک به بیرون از خانه رفت. لیزا به سمت بروس آمد(جک هنوز بچست! خودتو ناراحت...)حرف لیزا با صدای فریاد جک قطع شد.بروس سریع به کوچه رفت و با صحنه ای وحشتناک رو به رو شد.مردی با دست های الکتریکی و لباس سیاه جک را با یک دست بلند کرده و داشت او را می سوزاند. بروس فریادی که کشید که تارهای صوتی اش آسیب دیدند. و سریع مشتی به سمت مرد ناشناس حواله کرد.(دستتو بکش عوضی) مرد دستش را بالا آورد و از کف دستش آتشی بیرون آمد که بروس را بی حرکت ساخت.مرد ناشناس گفت(پسرتو خیلی دوست داری درسته؟) بروس که نفرت در تمام وجودش زبانه میکشید گفت(به توی آشغال هیچ ربطی نداره.) مرد لبخندی زد و گردن جک را جوری فشار داد که او جلوی چشمان بهت زده بروس پس از فریاد های گوش خراش بی شمار، خاکستر شد و باد او را برد.(این کافیه برای اینکه دست از سر ما برداری؟ چقدر اطلاعات دارین؟)بروس خون گریه میکرد و هیچ اهمیتی به حرف های مرد ناشناس نمیداد.(خب بهت چند لحظه فرصت میدم اما اگه جواب قانع کننده نباشه دستم رو مشت میکنم که تو رو کاملا جزغاله میکنه)بروس سر خود را بالا آورد توی چشمان مرد نگاه کرد و محکم جواب داد(باز هم میگم به توی آشغال هیــــــــــــــــــــــچ ربطی نداره و اگه میدونستم درباره چی حرف میزنی هم بهت چیزی نمیگفتم.) مرد ناشناس به ساعتش نگاهی انداخت و از اتلاف وقت عصبی شد(هه! چه بد) و شروع کرد به مشت کردن دستش که صدای آژیر ماشین پلیس و آمبولانس به گوشش رسید.بروس را رها کرد. ناگهان سیاهی ای دورش را فرا گرفت و غیب شد.مغز بروس در حال منفجر شدن بود. غم و آن صدای آژیر لعنتی امانش را بریده بود. از درون فریاد میکشید.انگار که جای او با غذای توی قابلمه عوض شده بود. به زمین افتاد و دیگر هیچ ندید.
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/06/08 11:50 AM، توسط Heisenberg.)
2017/05/29 05:30 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Heisenberg
RENEGADE



ارسال‌ها: 886
تاریخ عضویت: Dec 2013
ارسال: #3
One Piece-7 RE: داستان "زندگی در آتش"
قسمت دوم
سبز...سبز...سبز هر چیزی که به چشمش میخورد سرسبز و رویایی بود.گویی در بهشت بود.در سویی دیگر خانواده اش را دید؛جک و لیزا با لبخند برای او دست تکان میدادند.حتی اگر مرده بود این مرگ را به زندگی ترجیح میداد.امید ها و زندگی اش دوباره جان تازه ای گرفتند.به سمت خانواده اش دوید.نام آن هارا صدا میزد و میدوید. ناگهان تندبادی شروع به وزیدن کرد.اما سیاه، به تاریکی مرگش. مجبور شد چشمانش را ببندد. چشمانش را که باز کرد دریافت که فاصله بهشت تا جهنم جز پلک زدنی نیست.به جای خانواده بروس و لبخند های آن ها دو قبر بود، قبرهایی که مرد سیاه پوش ناشناس به آن ها تکیه داده بود. و این بار لبخند وحشتناک آن مرد بود که امان بروس را برید.شروع کرد به گریه کردن، داد زدن و تکرار کلمه بی فایده "نه".(نه نه نه نه....نـــــــــــه) صدایی زنانه به گوشش رسید.(انقد تکون نخور.اگه به اینکارت ادامه بدی نمیتونم رگت رو پیدا کنم. تازه این برای سلامتی خودته.)سلامتی؟ آیا بدون خانواده اش دیگر سلامتی برای او معنایی داشت؟ زندگی معنایی داشت؟ برای او جز کلمات زجر آور چیز دیگری نبودند.چشمان خسته اش را آرام باز کرد و به اطراف خود نگاهی انداخت. پرستاری که سعی میکرد رگ او را پیدا کند و یک اتاق، اتاقی در بیمارستان، بیمارستانی مانند همه بیمارستان های دیگر برای کسانی که میخواستند بیشتر زندگی کنند.چیزی که درباره بروس صدق نمیکرد. دستگاه های زیادی به او وصل بود. دستگاه هایی که به عمرش ندیده بود.خواست با پرستار صحبت کند که دکتر با پرونده پزشکی بروس وارد شد و پرستار از اتاق خارج شد و در را بست.(سلام آقای...)اسم بروس را از روی پرونده خواند.(بروس! اشکالی نداره به اسم صدات کنم؟) بروس سر خود را تکان داد که مشکلی نیست.(خوبه. ببین بروس تو دو سال توی کما بودی. تو این دو سال سازمانی که در اون کار میکردی تمام هزینه های درمانت رو متحمل شده. ما هم نهایت تلاشمون رو کردیم که عضو های بدن تو رو ترمیم کنیم و تا حدی هم موفق شدیم. اما چیز هایی بود که ما نتونستیم کاری دربارشون انجام بدیم. اما یک لباس طراحی کردیم که میتونه بدن تو رو تقویت کنه و کاستی هاش رو بهبود ببخشه.) سپس به گوشه از اتاق اشاره کرد.بروس نگاهی به لباس انداخت. لباسی که حتی دستکش و ماسک و کفش هم داشت!با خودش گفت((فقط کم مونده بود سایبورگ بشم)).تلاش کرد نام لیزا را به دکتر بگوید اما تارهای صوتی اش ناتوان بودند. به هرحال تلاش خود را کرد(ل....لی...)دکتر خوب گوش کرد(لی؟ منظورت لیزاست؟ همسرت؟)بروس سری تکان داد.(او....حالش خوبه. تو اون ماجرا آسیبی ندیده)((چرا دکتر مکث کرد؟ چرا؟)) این فکر دوباره بروس را تحت فشار قرار داد.(میتونی امروز مرخص بشی. بیا لباس جدیدت رو امتحان کن.)لباس را تن بروس کرد.(خب! چه احساسی داری؟) (احساس سایبورگ بودن.)دکتر این جمله را شوخی تلقی کرد.پس از صحبتی کوتاه و پاسخ دادن به پرسش های کلیشه ایه دکتر و کاغذ بازی برای مرخص شدن سرانجام از آن مکانی که او را دوبار به این جهنم آورده بود بیرون رفت. کمی برایش سخت اما راه رفتن با آن لباس را یاد گرفت. چند ساعت بعد به خانه اش رسید. نگاهی به مسیری که از آن آمده بود انداخت.((جالبه حتی یکذره هم خسته نشدم.)چهره در هم کشید.((اما نه به عنوان یک انسان عادی)) در را که خواست باز کند کم مانده بود دستگیره در به خاطر دستکش او از جا دربیاید.دستکش را در آورد و این بار دستگیره را آرام چرخاند و در جیغ کشان باز شد. گویا حتی در نیز به او التماس میکرد که وارد خانه نشود. به هر حال او وارد شد.

(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/06/01 01:44 PM، توسط Heisenberg.)
2017/06/01 01:42 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Heisenberg
RENEGADE



ارسال‌ها: 886
تاریخ عضویت: Dec 2013
ارسال: #4
RE: داستان "زندگی در آتش"
قسمت سوم
اولین قدم بروس به درون خانه،مانند پتکی سهمگین سکوت دوساله ی آن را فرو ریخت.نگاهی به خانه انداخت.تاریک،سرد،پنجره ها بسته و پرده ها کشیده و روی همه ی وسایل خانه پارچه بود.انگار کسی دیگر اینجا زندگی نمیکرد.اما مگر لیزا اینجا نیست؟(لیزا!)محکم فریاد زد.پژواک صدا تنها پاسخی بود که به او رسید.نزدیک میز رفت و پارچه را از روی آن برداشت.میز کاملا پوشیده از غبار بود.انگار سکوت به گرد و غبار ها ساخته بود.کاغذی روی میز توجهش را جلب کرد.کاغذ را برداشت و خواند.آن برگه چیزی نبود جز احضاریه دادگاه،احضاریه دادگاه برای طلاق.احضاریه دادگاه برای طلاق که به یک شخص درکما فرستاده شده بود. احتمالا پس از دیدن وضعیت او، با درخواست لیزا موافقت شده بود.در یک لحظه کل دنیا روی سر بروس خراب شد.برگه را در دستش مچاله کرد و به کناری انداخت.(لیزا...درخواست طلاق کرده بوده؟آخه...چرا؟ مگه مشکل چی بود؟ مگه ما عاشق هم نبودیم مگه ما زندگی خوبی نداشتیم؟) مشتش را بالا بر تا روی میز بکوبد اما پیش از اینکه دستش به میز برسد، داروی بیهوشی که هر وقت ضربان قلب بروس بالا میرفت خودکار تزریق میشد، مانع او شد و او بیهوش شد.چند ساعت بعد با صدای در خانه به هوش آمد.درحالی که هنوز سرش درد میکرد به سمت در رفت و آن را باز کرد. تام پشت در بود.
-هی سلام پسر! چطوری؟
+ممنونم تام.
-شنیدم تازه مرخص شدی اومدم ی سری بهت بزنم و یکم صحبت کنیم.
+خوبه...خوبه که به فکرم هستی.
لبخندی مضنوعی زد و تام را به داخل خانه راهنمایی کرد.تام روی مبل سه نفره لم داد. بروس جلوی او روی مبل یک نفره نشست.
+من باید بدونم تام،باید بدونم.کی بود؟
-هممم.....فانتوم
+فانتوم؟ فـــانتوم؟ اون موقه تازه چند ساعت بود که خبرش بهم رسیده بود. فانتوم ی گروه تازه تشکیل شده کوچیک بود.
-اونا از خیلی وقت پیش داشتن مقدمات ورودشون رو فراهم میکردن.حتی بین ما هم جاسوس داشتن!
+اون جاسوس کی بود؟
-یادم نیست.فقط یادمه چند نفر دقیقا روزی که اون حادثه برات پیش اومد ناپدید شدن.
ذهن بروس با آمدن واژه "حادثه" ناآرام شد.بلند شد و قدم زنان به سمت پنجره رفت و آن را باز کرد و به بیرون خیره شد.
+من ازت کمک میخوام تام، برای نابودی فانتوم به کمکت احتیاج دارم.
تام خود را جمع و جور کرد.
-چه جور کمکی؟
بروس برگشت و رو به تام کرد.
+این لباس کاملا پزشکی طراحی شده و بدن منو قوی تر کرده اما همونطور که گفتم کاملا پزشکیه. ما میتونیم ی لباس مثل اما مقاوم تر و مجهز درست کنیم.
-من میتونم تجهیزات رو از سازمان بگیرم.
بروس به فکر فرو رفت. ((سازمان در 2 سال هزینه درمان منو پرداخت کرده. الان هم میتونه بهم کمک کنه. اما ممکنه منو محدود کنن و اگه کشتار راه بندازم تجهیزات رو ازم بگیرن.پس نمیتونم ازشون کمک بگیرم.))
+نه.نمیخوام سازمان زحمت بیشتری واسم بکشه.تجهیزات رو پیدا کن. من هم هر کمکی که ازم بر بیاد انجام میدم.
تام شانه بالا انداخت
-باشه هرچی تو بگی!
و یک اسلحه روی میز گذاشت.بروس به سمت میز رفت و اسلحه را برداشت. لبخندی شرورانه زد.
-TMP! تو واقعا رفیق خودمی تام! حالا بگو ماموریت من چیه؟
و دوباره لبخند زد.
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/06/03 06:45 PM، توسط Heisenberg.)
2017/06/03 06:42 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Heisenberg
RENEGADE



ارسال‌ها: 886
تاریخ عضویت: Dec 2013
ارسال: #5
RE: داستان "زندگی در آتش"
قسمت چهارم
نیمه شب بود و دو نگهبان در ورودی با هم صحبت میکردند و اهمیت زیادی به کار نمیدادند.ناگهان یکی از آن ها بیهوش شد.نگهبان دیگر سعی کرد با صدا زدن و سیله زدن، او را به هوش بیاورد اما لحظه ای بعد خود او نیز کنار دوستش به زمین افتاد.مردی سیاه پوش بالای سر آن ها آمد.(مرد سیاه پوش ناشناس اومده تا شما رو بسوزونه)و آن مرد کسی نبود جز بروس.با اسلحه محبوب خود و عینکی مجهز روی چشم به پیشروی خود ادامه داد. راهرو های ساختمان خالی بودند و خبری از دوربین و حسگر در آن ها نبود. به جز وقتی که نگهبانی او را دید و بروس مجبور شد قبل از بیهوش کردن دست او را بشکند همه چیز خوب پیش رفت. و این دقیقا چیزی بود که بروس را نگران میکرد.به در اتاقی رسید که اسلحه ارزشمندی که او دنبالش بود در آن قرار داشت.دستکشش را در آورد و با دستکشی دیگر که اثر انگشت روی آن بود در را باز کرد.بلافاصله پس از وارد شدن دکمه ای از چند دکمه کنار عینکش را زد و  توانست موانع امنیتی یا همان "لیزر های قرمز" را ببیند.بروس که حوصله رد شدن از آن هارا نداشت به دنبال منبع برق آنها گشت.سرانجام منبع برق را در اتاق یافت و این شک بروس را بر انگیخت.(اصلا خوب نیست. چرا باید همچین وسیله ای امنیت به این پایینی داشته باشه؟این حتما ی تله ست. اما هیچی نمیتونه جلوی منو بگیره) و با شلیک کردن به منبع برق، لیزر ها را غیر فعال کرد.سپس آرام و با احتیاط به اسلحه یا همان شمشیر نزدیک شد. شمشیری که میگفتند قدرتش را از خشم و نفرت انسان میگیرد.شمشیری که برای هیچکس جز بروس ساخته نشده بود.پس از چندبار بررسی با عینک، بروس شمشیر را برداشت و درون کیفش گذاشت. و هنوز احساس خوبی از راحت بودن زیادیِ کارش نداشت.همین که برگشت در باز شد و مردی چاق با کت شلوار خط خطی و دو محافظ وارد شد.(کی جرات کرده به اموال من دست بزنه)بروس تلاش کرد نخندد اما نتوانست جلوی خود را بگیرد. خنده او نیز به اندازه حادثه ای که برایش پیش آمده بود وحشتناک بود.(تو؟ خپل بی مصرف،از جرات حرف میزنی؟حالا بهت نشون میدم جرات چیه)بروس آرام و عصبی به سمت او قدم برداشت.دستانش را محکم مشت کرده بود.مردچاق،بشکنی زد و دو اسنایپر از بالا تفنگ هایشان را به سمت بروس نشانه رفتند.با با عنیکش مکان آن هارا شناسایی کرد. سپس جاخالی داد و اسنایپر ها را با TMP بیهوش کرد.دو محافظ به سمت او آمدند بروس چنان مشت محکمی به صورت آن ها زد به زمین افتادند و دیگر بلند نشدند.ناگهان مردچاق کنترلی از جیبش بیرون آورد و دکمه آن را زد.بروس ایستاد.نه به خاطر اینکه از جان آن مرد گذشته بود. به خاطر اینکه آن کنترل درواقع محدود کننده لباس بروس بود.((ینی چی؟مگه اون کیه؟لباس من رو هم فانتوم ساخته؟))مردچاق به سمت بروس آمد و چشم در چشم او شد.(خب حالا چی میگی مردک؟) و مشتی به صورت بروس زد. شعله های خشم بروس دوباره شروع به زبانه کشیدن کردند.به سختی خودش را به سمت دست مرد پرت کرد و باعث شد کنترل از دست او رها شده و جلوی بروس به زمین بیفتد.بروس سریع آن را برداشت و لباس را آزاد کرد و یقه مرد چاق را گرفت(جرات اینه،"مردک")و چند مشت محکم به صورت و ی لگد به شکم مرد چاق زد و او نیز به جمع محافظانش پیوست.(الان وقت ندارم وگرنه محکم تر میزدمت.)بروس کمی به صورت مرد نگاه کرد و وقتی اورا شناخت بسیار جا خورد. او همان دکتر و همه چیز نقشه فانتوم بود.بروس سریع لباس پزشکی را در آورد و با لباس سیاه خوب شروع به رفتن کرد.((لعنتی!از اول همه چیز رو زیر نظر داشتن.)) سپس به جمله آخرش به مرد چاق فکر کرد((درسته. من لازمه که خیلی ها رو بزنم یا حتی بکشم اما از هدفش کوتاه نمیام))کم کم سر دردش شروع شد. بیرون ساختمان که رسید سرش گیج رفت و به زمین افتاد.ناگهان مه دور و برش را فرا گرفت.موبایلش را بیرون آورد و به تام زنگ زد
-تام زود بیا اینجا من دارم بیهوش میشم
+چی شده؟
-فقط زود باش....
بروس حرف خود را با دیدن شخصی که انتظارش را نداشت ادامه نداد.مرد سیاه پوش بالای سرش بود.بروس با چشمان بهت زده به او نگاه میکرد.مرد سیاه پوش خندید(میبینم که کارتو شروع کردی. به هرحال هیچ چیز خارج از برنامه نخواهد بود.و شکست تو نیز بخشی از برنامه است.) بروس به او شلیک کرد. تیر از او رد شد و مرد سیاه پوش تبدیل به مه شد.توهمی بیش نبود.جمله ای از گفت و گویش با تام در ذهنش تکرار میشد.
-من فانتوم رو نابود میکنم.
چشمان بروس بسته شد.چند دقیقه بعد تام با ماشین خود رسید.به محض آمدن او مه ناپدید شد.تام بروس را در صندلی عقب ماشینش گذاشت و به سمت خانه بروس حرکت کرد.
2017/06/06 03:10 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Heisenberg
RENEGADE



ارسال‌ها: 886
تاریخ عضویت: Dec 2013
ارسال: #6
RE: داستان "زندگی در آتش"
قسمت پنجم
آرام چشمان خود را باز کرد.در اولین نگاه چشمش به سقف افتاد.پتو را از روی خود کنار زد و روی تخت نشست.اتاق،بسیار بزرگ بود اما هیچ چیز به غیر از تختی او روی آن نشسته بود در اتاق نبود.بلند شد و به دقت دیوار ها را بررسی کرد همه فلزی بودند.در همین افکار بود که ناگهان صدایی به گوشش رسید.(سلام دوست عزیز)صدا از بلندگوی توی اتاق می آمد.(من عادت ندارم با کسی که نمیبینم صحبت کنم)صدایش جدی تر شد(و من دوست عزیز کسی نیستم)در باز شد.مردی با لباس های سیاه وارد اتاق شد.
-خب من اینجام حالا میتونیم با هم صحبت کنیم؟
-چرا منو آوردی اینجا؟
-من میخوام بهت کمک کنم.
-من به کمک هیچکس احتیاجی ندارم.
-چرا داری زمانی که به اون ها برخورد کردی حتما به کمک احتیاج خواهی داشت.
-این "اون ها"یی که دربارشون حرف میزنی چه کسایی هستن؟
-اونا کسانی هستن که هویت تو رو دزدیده اند و به اسم تو جرم و جنایت میکنن،مردم بیگناه رو میشکن و شکنجه میکنن فقط به این دلیل که به هدف خودشون برسن.
مرد به فکر فرو رفت((حتی اگه چیزی که میگه حقیقت داشته باشه اون چرا باید بهم کمک کنه؟اصن خود این مرد کیه؟ اینجا کجاست؟سود اون از این ماجرا چیه؟))نفسی عمیق کشید. باید تک تک سوال هایش را از او میپرسید.
-تو کی هستی؟چرا به من کمک میکنی؟تجربه بهم ثابت کرده کسی کاری رو انجام نمیده مگر اینکه به نفعش باشه.
-من فقط دوست تو هستم. دوست ها برای منفعت خودشون به همدیگه کمک میکنن؟
سپس خروجی اتاق را با دستش نشان داد.(بیا میخوام یه چیزی نشونت بدم.)به ناچار دنبال مردسیاه پوش به راه افتاد.((هنوز حس خوبی نسبت بهش ندارم.چهرش آشناست اما حرفاش بوی خیانت و دروغ میدن.فعلا بهترین کار اینه که منتظر فرصت مناسب باشم.))چند دقیقه به جز صدای قدم های آن دو،صدایی شنیده نشد.سرانجام به ته راهرو رسیدند.روی یک جایگاه دو شمشیر گذاشته شده بود.شمشیر هایی که به نظر نمی آمد شمشیر معمولی باشند.مرد سیاه پوش لب به سخن گشود(این شمشیر های دوقلو قوی ترین شمشیر های تاریخ هستند که از قدرت و شجاعت نیرو میگیرن. هرچه شخصی که از آن ها استفاده میکنه درستکار تر باشه،شمشیر ها فدرتمند تر میشن.)مرد دو شمشیر را از غلاف بیرون آورد و محکم در دستانش گرفت.شمشیر ها شروع به درخشیدن کردند. مرد سیاه پوش گفت(گویا شمشیر ها صاحب اصلی خودشون رو پیداکرده اند).چند بار در هوا ضربه زد.((عجب قدرت و سرعت شگفت انگیزی دارن.))حتی از صورت او نیز معلوم بود که بسیار هیجان زده شده. تیغه شمشیر ها را روی هم گذاشت و بازتاب صورت خود را در آن ها نگاه کرد.(تو یه عوضی هستی....اما یه عوضی مفید.)مرد سیاه پوش لبخندی زد(نظر لطفته،بروس.)
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/06/09 10:27 AM، توسط Heisenberg.)
2017/06/09 10:12 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Heisenberg
RENEGADE



ارسال‌ها: 886
تاریخ عضویت: Dec 2013
ارسال: #7
RE: داستان "زندگی در آتش"
قسمت ششم

دوباره مشتی محکم به صورت دکتر،همان مرد چاق،زد.دکتر دندان و خون را تف کرد.هیچوفت نفهمید چطور بروس وارد دفتر او شد. ناگهان به خودش آمد و خود بسته شده به صندلی یافت و از آن وقت تنها مشت میخورد.بروس دو چاقوی نسبتا بلندی که پایین مچ دستانش بسته بود را بیرون آورد و به دکتر نزدیک شد.یک دستش را روی مچ و چاقوی دیگر را نزدیک انگشت دکتر گذاشت.(ببین،من انقد بیهوش بودم که بیشتر از این حوصله سر و کله زدن با تو رو ندارم. چند دقیقه،فقط چند دقیقه دیگه بهت فرصت میدم.میتونی حرف میزنی،میتونی داد بزنی.)و چاقویش را روی انگشت دکتر کشید.(آخ!) ایستاد و شروع به راه رفتن دور صندلی دکتر کرد.(زندگی هرکسی مثل یه داستانه. داستانی که فقط یه نویسنده نداره.بقیه میتونن تغییرش بدن.زندگی من هم همینطور ی داستانه اما هیچ کس بهش اهمیت نمیده و نمیخونتش)در گوش دکتر گفت(پس حتی اگه زندگیتو پاره کنم کسی اهمیتی نمیده.پس بهتره که حرف بزنی.)چاقو هایش را درآورد و رو به روی او ایستاد.(بگو منتظرم.تا همین الانش هم زیادی منتظر موندم.)دکتر لب به سخن گشود. لرزش صدایش کاملا واضح بود.
-ا....اگه...من بهت ب..گم...اونا...منو میکشن.
+نکته قابل توجه اینجاست که اونا تو رو سریع میکشن اما من تو رو زجرکش میکنم.جوری که حتی نمیتونی تصور کنی.
دکتر نفس عمیقی کشید.(پشت میز...تو..یه گاوصندوقه...رمزش هم 2436 هست.)بروس به سمت میز رفت و همینطور که رمز را میزد گفت(2436؟رمز به این ضایعی رو از کجا آوردی؟)صدای دکتر غمگین شد.(اون روز و سال مرگ مادرمه.)اخم های بروس در هم رفت.رویش را به سمت دکتر کرد.(تو اگه به فکر مادرت بودی به جای پیوستن به فانتوم به همون دکتر بودنت ادامه میدادی.)دکتر سر خود را پایین انداخت.بروس گاوصندوق را باز کرد و نقشه ها را بیرون آورد و شروع به بررسی به آنها کرد.(تو واسه زندگیت هر کاری میکنی،حتی خیانت.)همزمان با عینکش که با ماسک لباس جدیدش ادغام شده بود نقشه ها را برای تام فرستاد.همینطور که مشتش را به کف دستش میکوبید به دکتر نزیک شد.(تو به من کمک کردی و مستحق یه هدیه هستی.)باز هم مشتی محکم به صورت دکتر زد.(البته به سبک خودم.)و باز دکتر دندان و خون را تف کرد.(این سومین دندونیه که میشکنی.)بروس شانه بالا انداخت و به سمت در رفت.(هی صب کن تو نمیتونی منو اینجوری ول کنی.)بروس به راه رفتن ادامه داد(میبینی که میتونم.)التماس به صدای لرزان دکتر اضافه شد.(اونا منو میکشن.خواهش میکنم این طناب ها رو باز کن.)بروس ایستاد و از بالای شانه اش به دکتر نگاه کرد.(تو زندگیت رو از من خریدی، نه از اونا.)از اتاق خارج شد.(این انتخاب خودت بود.)جمله بروس تمام نشده بود که صدای شلیک و خون دکتر در اتاق پخش شد.(هه. باید برای موقف کرد من انقد سریع نیرو میفرستادن.)صدای تام به گوشش رسید.
-بروس، فانتوم به خونه حمله کرده.زود خودتو برسون.
+گرفتم.
بروس، قلابش را که روی دست راستش بود به سمت ساختمانی شلیک کرد.پس از چند دقیقه به خانه رسید.در را باز کرد و آرام بست.خانه تاریک بود.با استفاده از عینک،افراد فانتوم را دید.تعداد آن ها 4 نفر بود.(عجیبه که با این تعداد کم حمله کردن.)چاقو ها را بیرون آورد و با زدن دکمه روی دسته چاقو ها، آن ها را بیهوش کننده کرد.(نمیخوام توی خونه خودم کسی رو بکشم.)هر 4 نفر را با کشیدن چاقو روی شاهرگشان بیهوش کرد.نوری توی کیف یکی از آنها توجه بروس را به خود جلب کرد.آن نور در واقع از دستگاهی شش ضلعی ساطع میشد.بروس آن را بر انداز کرد.سرانجام دکمه ای پیدا کرد.آن را فشار داد.ناگهان تصویری سه بعد روی آن ظاهر شد.تصویر مرد سیاه پوش ناشناس .(سلام بروس!)بروس آنقدر عصبی شد که جواب او را نداد.(اگه میخوای انتقام بگیری یا اینکه جون مردم برات مهمه،بیا اینجا! اما یادت باشه هیچ چیز خارج از برنامه نیست. و ی چیز مهم دیگه:بوووم!)مرد سیاه پوش شروع به خندیدن کرد، چیزی تا آن زمان بروس ندیده بود و مانند تعداد کم سرباز ها برای او عجیب بود.به هر حال آن ها چیزی جز نامه رسان نبودند.پس از محو شدن تصویر مرد سیاه پوش ناشناس،نقشه ای نمایان شد که نقطه ای روی آن مشخص شده بود.بروس آن را به خاطر سپرد سپس دستگاه را در دستش مچاله کرد و به زمین انداخت.(تام تو این آشغال ها رو بنداز بیرون؛ منم میرم یه آشغال بکشم.)
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/06/17 06:29 PM، توسط Heisenberg.)
2017/06/12 06:54 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Heisenberg
RENEGADE



ارسال‌ها: 886
تاریخ عضویت: Dec 2013
ارسال: #8
RE: داستان "زندگی در آتش"
قسمت هفتم
روی ساختمان کناریِ ساختمانی که روی نقشه مشخص شده بود،ایستاد.به پایین ساختمان نگاه کرد.پلیس ها خیابان را بسته و ساختمان را محاصره کرده بودند و با هم صحبت میکردند.لبخند آرامی زد،اما نتوانست جلوی خودش را بگیرد و چند ثانیه خندید.دکمه ای روی دست چپش فشار داد.ناگهان صفحه ای سه بعدی ظاهر شد.قلاب را تنظیم کرد و با دوباره فشار دادن دکمه، صفحه را بست.سپس دست راستش را جلوی چشمش آمد و یکی از شیشه های ساختمان را هدف گرفت و قلاب را شلیک کرد.به محض برخورد کردن به شیشه،دایره ای بزرگ از شیشه را برید و داخل ساختمان انداخت.قلاب را برگرداند.تنظیمات را به حالت پیش فرض تغییر داد و قلاب را شلیک کرد.خود را به داخل اتاق پرت کرد.زانو زده روی خرده شیشه ها فرود آمد.بلند شد و به سمت در رفت.بروس از اتاق شرقی وارد شده بود و مرد سیاه پوش به احتمال زیاد در یکی از اتاق های غربی بود.از اتاق بیرون آمد و وارد راهرو شد.عینکش را فعال کرد.مرد سیاه پوش سه اتاق از بروس فاصله داشت.چاقو هایش را بیرون آورد،خم شد و آرام به اتاق نزدیک شد.در را باز کرد. با دیدن مرد سیاه پوش دوباره خشم سراسر وجودش را فرا گرفت.در را محکم بست.مرد سیاه پوش که متوجه ورود بروس نشده بود با بسته شدن در رویش را برگرداند.
-میبینم که اومدی بروس.طبق برنامه.
+حرف نزن اومدم تو رو به سطل آشغالت برگردونم.
-البته من...
قبل از تمام شدن حرف مرد سیاه پوش،بروس نعره ای زد و به او حمله کرد.با لگدی محکم اورا به دیوار کوبید.با یک دستش شانه مرد سیاه پوش را گرفت و چاقویش را روی شاهرگ او گذاشت.از عصبانیت کمی گردن مرد سیاه پوش را خراشید.
-جدی میخوای منو بکشی؟
+از این سوال های خنده دار نپرس.
-اگه منو بکشی بمب منفجر میشه.این بزرگ ترین هتل شهر هست و این بمب هم اونقد قوی هست که کل هتل و همینطور تو رو نابود کنه.
و شروع به خندیدن کرد.بروس اطرافش را نگاه کرد((احتمالا بمب نزدیک خودشه))سرانجام بمب را توی دیوار یافت.(باشه نمیکشمت.)چاقو را در کف دست مرد سیاه پوش فرو کرد.مرد سیاه پوش خندید.بروس جوری به او نگاه کرد که با وجود ماسک هم لبخندش را محو کرد.چاقو را که از دست مرد سیاه پوش رد شده بود در دیوار فرو کرد و همین کار را با دست دیگر او نیز انجام داد تا فرار نکند.با مشت زدن پشت سر هم دیوار را شکست.(وااای! تو باس بری بوکس.)بروس توجهی به حرف او نکرد،گچ ها را بیرون ریخت و بمب را از دیوار در آورد.((فقط 20 ثانیه مونده.))سریع دوید و از پنجره بیرون رفت. با استفاده از قلاب به بالای ساختمان رفت.بمب را روی قلاب قرار داد اما همین که خواست آن را به آسمان شلیک کند،متوجه دستگاه شش ضلعی مانند همان که از کیف سرباز بیرون آورده بود شد.آن را از بمب جدا کرد و قلاب را شلیک کرد.برگشت، چشمانش را بست و دستانش را روی سرش گذاشت.بمب منفجر شد.چند ثانیه بعد چشمانش باز کرد.دستگاه رو برداشت و به اتاق برگشت.مرد سیاه پوش رفته بود.خنجر هایش هنوز توی دیوار بودند.عصبی شد و دستگاه را پرت کرد.ناگهان نقشه ای دیگر نمایان شد.بروس چاقو ها را از دیوار بیرون آورد.(ایندفعه دیگر واقعا مردی.)نقشه را رها کرد و به راه افتاد.آنقدر حواسش پرت بود که چندبار به دیوار برخورد کرد و کم مانده بود از ساختمان سقوط کند.سرانجام به هر سختی که بود به آنجا رسید.مرکز خریدی بزرگ که پر تردد ترین مکان شهر بود.(ای آَشغال)از روی ساختمان،عینکش را فعال کرد.به علت دور بودن،جمعیت بیشتری در دیدش قرار می گرفتند.با دیدن محل بمب بهت زده شد.دوباره بررسی کرد.هیچ اشتباهی نبود.بمب کنار قلب یک کودک هفت ساله که هم سن جک بود،کار گذاشته شده بود.در یک لحظه دنیای بروس بهم ریخت.سرش را پایین انداخت و چشمانش را بست.(من نمیتونم...دیگه نمیتونم.)خاطرات جک را مرور کرد.سرش را بالا آورد.(نمیذارم این اتفاق برای هیچ کس دیگه ای بیفته.) و به سمت مرکز خرید پرید.ناگهان احساس کرد چیزی با قدرت به سینه اش برخورد کرد و محکم به زمین خورد.
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/06/15 09:30 PM، توسط Heisenberg.)
2017/06/15 05:45 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Heisenberg
RENEGADE



ارسال‌ها: 886
تاریخ عضویت: Dec 2013
ارسال: #9
RE: داستان "زندگی در آتش"
قسمت هشتم
بروس بلند شد.در مکان افتادن او،فرو رفتگی ایجاد شده بود.نگاهی به مرکز خرید انداخت و سپس برگشت تا کسی که مانع کارش شده بود را ببیند.یک نینجای سیاه پوش که دو شمشیر پشت کمرش بسته بود.لباسش پارچه ای نبود اما بسیار محکم هم به نظر نمیرسید.شعله های خشم بروس دوباره افروخته شدند و مانند خون،به همه جای بدنش سرایت کردند و گرما بخشیدند.نینجا شمشیر هایش را از غلاف بیرون آورد و به سمت بروس حمله ور شد.بروس نیز چاقوهایش را بیرون آورد و به سمت نینجا رفت.چاقو ها و شمشیر های نینجا به هم خوردند و هر دو دیگری را متوقف میکردند.بروس فشار بیشتری وارد کرد و شمشیر ها به سمت نینجا برگشتند.ظاهرا همه چیز به نفع بروس بود که ناگهان شمشیر ها شروع به درخشیدن کردند.بروس بهت زده شد و سریع عقب پرید.((چرا؟چرا شمشیر هاش میدرخشن؟))نینجا دوباره حمله کرد.دوباره همان صحنه تکرار شد.اما این بار بروس نتوانست دوام بیاورد.به سمت راست جاخالی داد و کمی از نینجا دور شد.((از نزدیک نمیتونم با این چاقو های کوچیک کاری بکنم.))چاقو هارا غلاف کرد و TMP را در دست راست خود گرفت.سه تیر به نینجا زد.هر سه تیر به او اصابت کرد.نینجا آمادگی سلاح گرم را نداشت.بروس دوباره شلیک کرد.این بار نینجا باهوش تر عمل کرد و با شمشیر هایش تیر ها را به سمت بروس برگرداند.بروس خودش را کنار کشید اما یکی از تیر ها به بازوی سمت چپش خورد.بروس تنها یک TMP در دست داشت.نینجا دست راستش را بالا برد و همین که خواست پایین آورد بروس با دستش مانع آن شد.سپس با TMP تا میتوانست به دست نینجا شلیک کرد.تقریبا به آخر خشاب رسیده بود که نینجا با شمشیر در دست چپش حمله کرد.بروس با TMP شمشیر را نگه داشت.چون وقتی برای تلف کردن نداشت اسلحه را کمی جابه جا کرد و به دست چپ نینجا نیز شلیک کرد.آخرین تیر ها را نیز شلیک کرد و شمشیر را از دست نینجا کشید. نگاهی به دستش انداخت.(ارزشش رو داشت مگه نه؟حالا میتونم تو رو شکست بدم و مردم رو نجات بدم.این تنها چیزیه که الان برام اهمیت داره.))خون از دست نینجا سرازیر شده بود.(تنها چیزی که اهمیت داره کشتن تو و پس گرفتن هویتمه.)بروس دوباره عصبانی شد.با شمشیر به مرکز خرید اشاره کرد.
+هزاران نفر اونجا در خطر مرگ هستن بعد تو از هویتت حرف میزنی؟
-اگه تو زنده بمونی افراد بیشتری رو میکشی.پس همونطور که خودت گفتی،ارزشش رو داره.
بروس به نینجا حمله کرد.اما تا به نینجا رسید شمشیرش را پایین آورد و به سمت مرکز خرید رفت.نینجا گول خورده بود. قبل از اینکه بروس کاری انجام بدهد.او را گرفت و به زمین کوبید.بدون لحظه ای وقفه شمشیرش را پایین آورد.بروس ضربه را با شمشیر دفع کرد و سریع بلند شد و عقب رفت.پشت سرش را نگاه کرد.به لبه ساختمان رسیده بود.باید آخرین شانسش را امتحان میکرد.نینجا سریع از هر طرف به بروس حمله میکرد.بروس تلاش میکرد از خودش دفاع کند اما پس از چند دقیقه خستگی بر او پیروز شد.((اینجوری نمیتونم.با این استرس،با این درد...))ناگهان نینجا ضربه ای دیگر به بروس زد.بروس تمام خشم و قدرتش را در شمشیر جمع کرد اما سرعت نینجا به تنهایی برای همه آنها کافی بود.با ضربه به دست بروس آخرین شانس او نیز از بین رفت و شمشیر از دستش رها شد.به دستش نگاه کرد.
+یه شمشیر معمولی نمیتونه همچین کاری کنه.اون شمشیرها...اونا معمولی نیستن.پس چی...هستن؟
-بهشون میگن شمشیر های عدالت.وقتی دست شخصی باشن که هدفش درست باشه اونا میدرخشن و کمکش میکنن.شخصی که تو نیستی اما من هستم.من مجری عدالت هستم!
+وای به حال عدالتی که مجریش تو باشی.
صدایش جدی اما کمی تحقیر آمیز بود.نینجا بلافاصله با لگدی محکم بروس را از ساختمان پرت.سپس شمشیر هایش را غلاف کرد و با آرامش از آنجا دور شد.(سرانجام این هویت به کسی که لایقش بود رسید.)بروس همچنان درحال سقوط بود.میخواست از قلابش استفاده کند اما حتی توان بالا آوردن دستش را نیز نداشت.پس از یک و نیم طبقه سقوط روی لبه تیز یک ورقه آهنی روی ساختمان رو به روی مرکز خرید افتاد و شروع به سرخوردن.کمرش آنقدر به لبه ورقه آهنی کشیده شد که لباسش پاره شد و زخمی عمیق برداشت.جایی متوقف شد که مرکز خرید در دیدش بود و با عینکش میتوانست زمان باقی مانده تا منفجر شدن بمب را ببیند."3"((تقصیر منه.همش تقصیر منه))"2"((من نتونستم بهشون کمک کنم.))"1"چشم هایش را بست."0".بمب منفجر شد و صدای وحشتناکش در گوش بروس پیچید.درست مانند آخرین فریاد های جک.
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/06/24 02:54 AM، توسط Heisenberg.)
2017/06/18 04:36 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Heisenberg
RENEGADE



ارسال‌ها: 886
تاریخ عضویت: Dec 2013
ارسال: #10
RE: داستان "زندگی در آتش"
قسمت نهم
هر کس برای نجات خودش تلاش میکرد.مادری فرزند خود را در آغوش گرفته و میگریست و کودکی بالای جنازه مادر خود زار میزد.فردی با لباس نوی خود در زیر آوار دفن شد و کودک نیازمند با لباس پاره ی خود زیر خروار لباس های زیبا و رنگارنگ.تمام این ها فاجعه ای بود که از شکست بروس پدید آمده بود.بروس بر فراز ساختمان رو به روی مرکز خرید ایستاده بود و این منظره را نگاه میکرد.منظره ای که شکل گذشته ی دردناک او بود.اما او به این سادگی ناامید نمیشد.این اتفاق او را سنگدل‌ تر و نابودی دشمناش را نزدیک تر میکرد.کمی از اسپری بی حسی را که برای مواقع اضطراری داشت را به زخم هایش زد.با عینک دست راست خود را چک کرد،اگر زیاد به آن فشار می آورد خطر شکستنش بیشتر میشد.قلاب را شلیک کرد و تا میتوانست دور شد.چند خیابان آنطرف تر طاقتش تمام شد و طناب را رها کرد و  به زمین افتاد.در آخر لحظات هشیاریش شخصی را دید که دوان دوان سمت او می آمد.
همینکه به هوش آمد خواست دستش را به سمت اسلحه اش ببرد که متوجه شد دستش در گچ است.بلند شد و از اتاق بیرون رفت. هال این خانه از خانه بروس بزرگ تر بود.نگاهی به اطرافش انداخت.زیاد سخت نبود که بفهمد تنهاست.چند عکس قاب شده روی دیوار بودند.یکی از آن ها برایش آشنا بود.کمی دقت کرد.او همان پرستار بیمارستان بود.ناگهان در خانه باز شد.برگشت و پرستار را دید که با چند پلاستیک میوه و مواد غذایی وارد خانه میشد.بروس با صدای سرد و بیروح خود گفت(سلام.)پرستار که تا آن موقع متوجه بروس نشده بود با دیدن او جا خورد.لبخند زد.
-سلام.میبینم که بالاخره بیدار شدی.حالت بهتر شده؟
+آره بهترم.بالاخره؟ مگه چند وقت بیهوش بودم؟
-دو هفته ای میشه.عجیبه که با اون زخم ها زنده موندی.چی شد که به این روز افتادی؟
+ترجیح میدم دربارش صحبت نکنم
-باشه هر جور میلته.
چشم از پرستار برداشت و روی مبل نشست.از طریق لباس خود با تام تماس گرفت.
+تام؟
-هی بروس!چند وقت پیدات نبود.داشتم نگرانت میشدم. کجایی پسر؟
+خونه ی یه دوست.
-آها پس بهت بد نمیگذشته.
+دو هفته بیهوش بودم.میخوام از یه سوالی بپرسم.
-بپرس.
+تغییر شکل کامل شده؟
-نه هنوز تمومش نکردم.
+چقد وقت میبره که همین الان کاملش کنی؟
-اگه عجله داری یک ساعته تمومه.
+منتظرم.
تماس را قطع کرد.پرستار رو به رو ی او نشست.
-اسم من امیلیه.تو باید...
+اسمم بروسه.
-آره الان یادم اومد.بروس!همون که دوسال تو کما بود.فک نمیکردم دوباره ببینمت.
امیلی متوجه شد که بروس به سمت دیگری خیره شده و به فکر فرو رفته است.(بروس؟اگه چیزی ناراحتت میکنه به من بگو.بعضی وقت ها لازمه که آدم با یه نفر حرف بزنه.)لحن امیلی دلسوزانه بود و این همان چیزی بود که بروس از آن میترسید.(یه بمب تو یه مرکز خرید کار گذاشته شده بود.تو بدن یه بچه.من میخواستم نجاتشون بدم اما شکست خوردم،و کسایی که باید ازشون مراقبت میکردم مردن.هیچوقت خودمو نمیبخشم.)به امیلی نگاه کرد.(نمیذارم این اتفاق برای تو هم بیفته.تو تا همین الان با نگهداری از من خودتو تو دردسر انداختی.خواهش میکنم از شهر برو.برو و دیگه برنگرد.خواهش میکنم.)امیلی از روی مبل بلند شد و کنار بروس نشست.به او لبخند زد.ناگهان صدای تام آمد.
-بروس؟
+تموم شد؟
-آره! ببین چیکار کردم!یه ست لباس سیاه و به جای کلاه صورت خودتو درست کردم.
بروس تنظمیات را انجام داد و سپس در آینه صورت خود را دید.(کارت عالیه.فک نمیکنم هیچ چیز مث این بتونه گذشته رو یادم بیاره.) تام خندید.(ما اینیم دیگه!)تماس را قطع کرد.امیلی هم از دیدن صورت واقعی بروس شگفت زده شده بود.
+خب من باید برم.
-با این وضعت اگه بری دوباره کار دست خودت میدیا!
+باید انتقام کسایی که به خاطر من کشته شدن رو بگیرم.نمیتونم صب کنم. تو هم زود از شهر برو تا اتفاقی برات نیفتاده.
بروس میخواست از خانه بیرون برود که متوجه شد اسلحه هایش را نیاورده.برگشت و آن ها را از امیلی گرفت و پس از خداحافظی،عکس های نقشه هایی که از دکتر گرفته بود را بررسی کرد و به سمت ساختمانی که احتمال میداد مخفیگاه مرد ناشناس سیاه پوش است به راه افتاد.
2017/06/21 07:46 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
documents [داستان] آدمانتِم dot. 4 1,666 2021/05/19 09:32 PM
آخرین ارسال: dot.
  داستان:در مرز مشترک آتیش پاره 7 2,327 2021/04/21 07:06 PM
آخرین ارسال: آتیش پاره
documents (داستان کوتاه) انتظار Ilyaa_JA 0 1,013 2021/04/17 04:29 PM
آخرین ارسال: Ilyaa_JA
One Piece-1 [داستان] جلگه‌ی بایر dot. 1 1,159 2021/03/10 12:12 AM
آخرین ارسال: dot.
  کلکسیون داستان های کوتاه دارسی ال.سی dot. 2 1,199 2021/01/24 11:31 PM
آخرین ارسال: dot.



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: