زمان کنونی: 2024/05/15, 10:51 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/05/15, 10:51 PM



موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 11 رأی - میانگین امتیازات: 4.55
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بازی سرنوشت

نویسنده پیام
Sherlock Holmes
کارآگاه پارک انیمه



ارسال‌ها: 2,205
تاریخ عضویت: Jul 2016
اعتبار: 1481.0
ارسال: #21
RE: بازی سرنوشت
-بازی سرنوشت-
فصل سوم-همسایه جدید 
بخش دوم

شب شده بود.بعد از خوردن شام ، داشتم به اتاقم میرفتم که چشمم به حمام افتاد. چراغش روشن بود و سایه پاهای یک نفر از زیر در معلوم بود. صدای آب نمیومد ، و کسی که توی حموم بود ،کاملا بی حرکت ایستاده بود. اخمی کردمو گفتم:
-شاهین؟ساعت یازده شبه.الان چه وقت حموم رفتنه؟
جوابی نیومد.پرسیدم:
-شایان تویی؟
همون موقع شاهین از اتاقش اومد بیرون و گفت:
-کیو داری صدا میکنی؟من و شایان تو اتاق خودمونیم.
ضربان قلبم شدت گرفت.گفتم:
-شاهین...یکی تو حمومه...
شاهین با تعجب اومد و کنارم ایستاد و به در حموم نگاه کرد. گفت:
-آره راست میگی...شایان!
شایان سرشو از اتاق آورد بیرون و گفت:
-بله داداش؟
-به چوبی ، چیزی بده به من!
شایان از تو اتاق یه چوب بلند آورد و به شاهین داد. شاهین درحالیکه چوبو آماده ضربه زدن نگه داشته بود ، آروم به سمت حموم قدم برداشت.با نگرانی گفتم:
-شاهین....
-هیسس!!
شاهین دستشو روی دستگیره حموم گذاشت ، و پس از لحظه ای مکث ، یهو درو باز میکند و...

ادامه دارد....
2016/07/13 07:35 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Sherlock Holmes
کارآگاه پارک انیمه



ارسال‌ها: 2,205
تاریخ عضویت: Jul 2016
اعتبار: 1481.0
ارسال: #22
RE: بازی سرنوشت
-بازی سرنوشت-
فصل سوم-همسایه جدید 
بخش سوم

شاهین دستشو روی دستگیره حموم گذاشت ، و پس از لحظه ای مکث ، یهو درو باز میکند و... اما کسی توی حموم نبود.
شاهین داخل حموم رفت و سقف و پشت درو هم نگاه کرد.اما آنجا هم کسی نبود. شاهین به من نگاه کرد و ابرو بالا انداخت. شونه هامو بالا انداختمو گفتم:
-شاید سایه وسایل حموم بوده.
خمیازه ای کشیدمو گفتم:
-من میرم بخوابم...شب به خیر.
به اتاقم رفتم و درو بستم. رو تختم نشستم و کش موهامو باز کردمو موهامو تکون تکون دادم. آروم دراز کشیدمو چشمامو بستم. گرم خواب شده بودم که صدایی شنیدم:
-بیدار شو...
صدا آرام و باوقار بود ؛ اما مو به تنم سیخ کرد. صدا متعلق به یه زن بود.
چشامو باز کردمو تو اتاق یه شبح دیدم. چشمام گرد شد. اومدم جیغ بکشم که شبح انشگشتو رو لبش گذاشت و گفت:
-هیش! چرا میترسی؟
پرسیدم:
-تو کی هستی؟
-من؟شخص خاصی نیستم.
-چجوری اومدی تو خونه؟
-مث آب خوردن.
-ما...همدیگرو میشناسیم؟
-آممم... فک نمیکنم.
-میشه چراغو روشن کنی؟
-نه بهتره چهره مو نبینی.شاید زیاد برات خوشایند نباشه.خب، بهتره برم سر اصل مطلب. تو اریسا نکونام هستی؟
-تو اسم منو از کجا...
-خب اریسا تو چقدر به سرنوشت اعتقاد داری؟
-سرنوشت؟منظورت چیه؟
-من ازت یه سوال ساده پرسیدم و یه جواب ساده میخوام.میفهمی؟
-خب...سرنوشت هر آدمی از قبل تعیین شده....درواقع سرنوشت همه چیز از قبل تعیین شده و... رویدادها بر اساس سرنوشت رخ میدن.

ادامه دارد...
2016/07/13 10:30 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Sherlock Holmes
کارآگاه پارک انیمه



ارسال‌ها: 2,205
تاریخ عضویت: Jul 2016
اعتبار: 1481.0
ارسال: #23
RE: بازی سرنوشت
-بازی سرنوشت-
فصل سوم-همسایه جدید 
بخش چهارم

-خب...سرنوشت هر آدمی از قبل تعیین شده....درواقع سرنوشت همه چیز از قبل تعیین شده و... رویدادها بر اساس سرنوشت رخ میدن.
-دقیقا ! همه چیز از قبل تعیین شده ! حتی حضور منم در این اتاق و در این ساعت هم از قبل تعیین شده.
-خب که چی؟
-بعضی وقتام سرنوشت آدما بهم گره میخوره. مثل سرنوشت تو به من.
-تو از کجا میدونی؟
-خب در واقع...من کتاب سرنوشتمو دارم.تمام آینده و گذشته من توی اون کتاب نوشته شده. و این کتاب داره به صفحات آخر خودش میرسه...
-خب حالا اینا چه ربطی به من داره؟
زن جوابمو نداد و در آن تاریکی من فقط به سختی تونستم ببینم که لبخند کوچکی زد. جلو اومد و شنل بلندش رو زمین کشیده شد. اون کلاهی که رو سرش انداخته ، به من اجازه نمی‌دهد که چشماشو ببینم. او جلو اومد و درست مقابلم ایستاد. ترسیدم اما به روی خودم نیاوردم و صاف تو صورتش نگاه کردم. اگرچه فقط دهانش پیدا بود!
دستشو جلو آورد. دستش...استخونی با ناخنای دراز و زشت و مثل گچ سفید بود. انگشتای لاغر و سردشو روی گونه م کشید و گفت:
-چه دختر عجولی...
دستشو پایین انداخت و گفت:
-به زودی میفهمی که من راجع به چی حرف زدم. و بدون که دیدار ما به اینجا ختم نمیشه...
سمت پنجره رفت و بازش کرد. دوباره بهم نگاه کرد و گفت:
-بازی تازه داره شروع میشه . بازی که دراون خواهی سوخت ؛ قلب تو خواهد سوخت. تو بازنده ای اریسا ، هممون بازنده ایم. هیچ کس نمیتونه توی این بازی از سرنوشت ببره...
پوزخندی زد و ادامه داد:
-خوبیش اینه که مهره های زیادی خیلی زود از دور خارج میشن و زیاد عذاب نمیکشن. اما... بیچاره اون کسی که باید جای مهره سوخته رو پر کنه....
خنده احمقانه ای سر داد و از پنجره بیرون پرید و در سیاهی شب ناپدید شد.
میتونم اعتراف کنم که هیچی از حرفاش نفهمیدم. تموم تنم مور مور شد. حالت تهوع و خفگی داشتم. یه حال خیلی بدی بود.... خیلی عذاب آور....لعنت به این شب نحس...

ادامه دارد....
2016/07/13 10:31 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Sherlock Holmes
کارآگاه پارک انیمه



ارسال‌ها: 2,205
تاریخ عضویت: Jul 2016
اعتبار: 1481.0
ارسال: #24
RE: بازی سرنوشت
-بازی سرنوشت-
فصل سوم-همسایه جدید 
بخش پنجم

دراکولا در اتاق غذاخوری قلعه اش ، بر روی یکی از بیست و چهار صندلی ، پشت میز بزرگ نشسته است و کتاب سرنوشتش را در دست گرفته است و صفحه آخر آن را برای بار صدم میخواند و مدام لبخند میزند. سهراب از درون دیوارهای اتاق وارد میشود و با دیدن اطرافش حسابی جا میخورد. چرخی میزند و خوب دورو بر را نگاه میکند و میگوید :
-اِرمیا ؟
دراکولا با خوشرویی اورا نگاه می کند و میگوید:
-هوم؟
-اینجا چقد تمیز و مرتب شده.... حتی گردگیری هم شده!
-من اینکارو تمیز کردم!
-چی؟تو؟ شوخی میکنی! چیشده که بعد هزارسال یهو تصمیم گرفتی اینجارو تمیز کنی؟
دراکولا شونه هاش بالا انداخت و گفت:
-همین جوری...
-ولی چقدرم شمع روشن کردی! نکنه مهمون داریم؟
-مهمون؟ اصلا چی هست؟!
-راست میگی...همه مهمونای ما که خورده میشن! ولی به هر حال و به هر دلیلی که اینجارو تمیز کردی ،ایول ، چون خیلی خوب شده!
-....واقعا...خوشت اومد؟
-آره خب! 
دراکولا لبخند عمیقی زد و در دلش احساس رضایت کرد. سهراب به کتاب اشاره کرد و گفت:
-چرا صفحه آخرش انقد خوشحالت کرده؟
-چون هردومون به آرزومون میرسیم.
-آرزومون؟
-بله. آرزوی تو اینه که از شر من خلاص شی...و آرزوی من اینه که تو به آرزوت برسی.
-ناراحت نشیا ، ولی آرزوی من واقعا همینه!خلاص شدن از دست تو!
-نه من ناراحت نمیشم.دیگه به این تلخیا عادت کردم.
اما دراکولا دروغ می گفت. وقتی این تلخی هارا میشنید ، خدا میداند چه بر سر قلب بیچاره اش می آمد. گفت:
--سهراب...اگه یه حادثه پیش بیاد و من...کشته بشم...
سهراب فورا گفت:
-من خیلی خوشحال میشم!
دراکولا دستشو مشت کرد و گفت:
-البته.
کتاب و رو میز رها کرد و بلند شد و به سمت در رفت. سهراب پرسید:
-کجا میری؟
-فک نکنم برات اهمیتی داشته باشه.
-درسته. اصلا برام اهمیتی نداره.
دراکولا لحظه ای احساس کرد چیزی گلویش را می فشارد و نفس های او را تنگ میکند... چیزی شبیه بغض.
اما او سرش را بالا میگیرد ، و استوار و با وقار همچون یک اشرافی ، از اتاق خارج میشود.

ادامه دارد...
2016/07/13 10:32 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Sherlock Holmes
کارآگاه پارک انیمه



ارسال‌ها: 2,205
تاریخ عضویت: Jul 2016
اعتبار: 1481.0
ارسال: #25
RE: بازی سرنوشت
-بازی سرنوشت-
فصل سوم-همسایه جدید
بخش ششم


درااکولا لحظه ای احساس کرد چیزی گلویش را می فشارد و نفس های او را تنگ میکند... چیزی شبیه بغض.
اما او سرش را بالا میگیرد ، و استوار و با وقار همچون یک اشرافی ، از اتاق خارج میشود.
سالن اصلی را رد میکند ، از پله های پیچ در پیچ بلندترین برج قلعه بالا میرود و به اتاقش میرسد. در را باز میکند و داخل میشود. دختر جوان و زیبایی داخل اتاق است که دستانش با طناب به تخت بسته شده است. دراکولا سمت دخترک رفت و گفت:
-اسمت چیه ؟
دخترک فقط از ترس لرزید و به دراکولا نگاه کرد. دراکولا فریاد زد:
-پرسیدم اسمت چیه ؟
دخترک چشمانش را بست و جیغ زد:
- سارا !
دراکولا به سقف نگاه کرد و آرام تکرار کرد:
- سارا...
آهی کشید و کنار سارا نشست. سارا لرزان به او نگاه میکرد و قلبش محکم به سینه اش میکوبید. دراکولا موهای سارا را چنگ زد و به طرف خودش کشید و گفت:
-تو دختر زیبا و باهوشی هستی. میتونستی آینده خوبی داشته باشی. اما... من تشنه ام...
و در یک چشم به هم زدن پرید و دندان هایش را در گلوی ظریف سارا فرو کرد.خون سارا به هر طرف میپاشید ، و درهمان حال ، چشم دراکولا از پنجره به قرص ماه افتاد. درخشان تر و زیباتر از هر وقت دیگری میدرخشید. با اندوه به آن نگاه کرد ، سپس آخرین قطرات خون سارا را هم نوشید. دخترک مثل تشنجی ها تکان تکان خورد ، سپس آرام گرفت.
دراکولا بدن بی جان سارا را کناری انداخت و از جا برخاست و با آستینش خون دور دهانش را پاک کرد. سمت تختش رفت و روی آن دراز کشید.
تا طلوع آفتاب یک ساعت باقی مانده بود ، اما دراکولا تصمیم داشت همین حالا بخوابد. و آرام آهنگی را زمزمه کرد.... همان آهنگی که مادرش برایش میخواند تا بخوابد ، همان وقتی که یه دختربچه بود ، یه دختر بچه آرام و بی آزار. بله همان آهنگ... .

پایان فصل سوم. امیدوارم لذت برده باشید.
لطفا نظراتونو در تاپیک نظرات بگید و اگه از داستان خوشتون اومد ، اعتبار و تشکر فراموش نشه.
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/07/15 09:28 AM، توسط Sherlock Holmes.)
2016/07/14 04:02 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Sherlock Holmes
کارآگاه پارک انیمه



ارسال‌ها: 2,205
تاریخ عضویت: Jul 2016
اعتبار: 1481.0
ارسال: #26
RE: بازی سرنوشت
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
ارمیا - دراکولا
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/07/30 05:19 PM، توسط Sherlock Holmes.)
2016/07/14 10:22 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Sherlock Holmes
کارآگاه پارک انیمه



ارسال‌ها: 2,205
تاریخ عضویت: Jul 2016
اعتبار: 1481.0
ارسال: #27
RE: بازی سرنوشت
قلعه شم پشت سرشه!
2016/07/14 10:24 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Sherlock Holmes
کارآگاه پارک انیمه



ارسال‌ها: 2,205
تاریخ عضویت: Jul 2016
اعتبار: 1481.0
ارسال: #28
RE: بازی سرنوشت
رمان بازی سرنوشت
داستانی آمیخته با
عشق
نبرد
خون
دروغ
جنون
حسرت
مرگ
اضطراب
و حماسه ای متفاوت از دراکولایی دل شکسته
و دختری شجاع
که در کنار هم ماجرا می آفرینند.

با داستان همراه باشید
و تک تک کلماتشو با تمام وجود درک کنید
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/07/16 07:20 PM، توسط Sherlock Holmes.)
2016/07/14 10:35 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Sherlock Holmes
کارآگاه پارک انیمه



ارسال‌ها: 2,205
تاریخ عضویت: Jul 2016
اعتبار: 1481.0
ارسال: #29
RE: بازی سرنوشت
-بازی سرنوشت-
فصل چهارم-خانم دراکولا
بخش اول

با صدای در بیدار شدم. از تخت پایین اومدم و سریع موهامو بستم. یه شال سر کردم و به طبقه پایین رفتم. صدای در محکم تر و بلند تر شد. گفتم:
-خیله خب اومدم ، آرومتر!
وقتی درو باز کردم ، هیراد و رکسانا رو دیدم. با لبخند همیشگی شون سلام سلام کردن. هیراد گفت:
-امروز کار خاصی ندارید؟
یاد فیلمبرداری افتادمو گفتم:
-خب راستش آره...ولی میشه به تاخیر انداختش...
رکسانا با هیجان گفت:
-پس یعنی میتونید با ما بیاین؟
-کجا ؟
قیافه شو کج و کوله کرد و گفت:
-مگه یادت رفته؟!
-آها...قلعه رو میگی...
-آره!
-خب...اول باید از شاهین و شایان بپرسم.
-پس عجله کن!
-آممم...بفرمایید داخل!
از جلوی در کنار رفتم. رکسانا گفت:
-حتما !
و جفتی اومدن داخل و رو مبل ها ولو شدن. سریع از پله ها بالا رفتم و محکم به در اتاق شاهین و شایان کوبیدم و گفتم:
-بیدار شید پسرا ، مهمون داریم!

ادامه دارد...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/07/16 07:38 PM، توسط Sherlock Holmes.)
2016/07/15 09:27 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Sherlock Holmes
کارآگاه پارک انیمه



ارسال‌ها: 2,205
تاریخ عضویت: Jul 2016
اعتبار: 1481.0
ارسال: #30
RE: بازی سرنوشت
-بازی سرنوشت-
فصل چهارم-خانم دراکولا 
بخش دوم


-بیدار شید پسرا ، مهمون داریم!
صدای خواب آلود شایانو شنیدم:
-اوم...باشه...
به آشپزخونه رفتمو با نسکافه و بیسکوییت پیش مهمونا برگشتم.هیراد گفت:
-دستت درد نکنه اریسا خانوم. راضی به زحمت نبودیم.
-خواهش میکنم ، زحمتی نیست.
بعد از تعارف نسکافه و بیسکوییت ، خودمم نشستم و پرسیدم:
-خب؟حالا شما میدونید اون قلعه کجا هست ؟
هیراد جواب داد:
-نه.
یکه خوردم:
-نمیدونید؟! پس چجوری میخواین پیداش کنین؟هیچ میدونین این جنگل چقد بزرگه؟
هیراد فنجان نسکفه رو روی میز گذاشت و جوری قیافه گرفت که انگار میخواد واسه یه بچه کوچولو چیز ساده ایو توضیح بده!
- ببین...برای پیدا کردن اون قلعه ، اول باید توی جنگل گم بشی! باید انقد این ور و اون ور بری و پرسه بزنی تا کاملا راهو گم کنی.اون وقت قلعه رو پیدا میکنی!
یک لحظه بهشون به چشم دوتا احمق نگاه کردم. گفتم:
-ولی فکر نمی کنید این یکم....دور از عقله؟! مثلا فرض کن قلعه توی ضلع جنوبی جنگل باشه و شما خودتونو توی ضلع شمالی گم کنید! خب چجوری میخوای قلعه رو پیدا کنی؟ تو کاملا برخلاف جهتی که باید بری رفتی!
-خب اینم یه نظریه س.
اینبار بیشتر به چشمم احمق اومدن. هیراد ادامه داد:
-ولی بیا و به نیمه پر لیوان نگاه کن. شاید ما درست به سمت قلعه رفتیم!
-شاید نه!خیلی معذرت میخوام ولی حرفاتون خیلی بی اساسه!
رکسانا گفت:
-هیچم بی اساس نیست. وقتی توی جنگل گم بشی ، صاحب قلعه بدون اینکه متوجه بشی ، تورو به سمت قلعه ش هدایت میکنه.
با تعجب پرسیدم:
-مگه اون قلعه صاحبم داره؟!
هیراد گفت:
 -هر مِلکی یه صاحب داره.
فورا گفتم:
-به شرط اینکه وجود داشته باشه! من که بعید می دونم این قلعه اصلا وجود خارجی داشته باشه! شما فقط یه مشت افسانه بچگانه رو باور کردید!
-وثتی پیداش کنیم ، دیگه نمی تونی انکارش کنی.
رومو از هیراد برگردوندم و به رکسانا نگاه کردم:
-حالا...جدی اون قلعه صاحب داره؟
رکسانا آرام گفت:
-البته. میگن صاحب اون قلعه ، یه دراکولاست!

ادامه دارد...
2016/07/15 09:28 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  داستان سرنوشت Boruto 2 1,010 2018/09/13 10:19 AM
آخرین ارسال: Boruto
  داستان:سرنوشت خوش نوشت! yuichiro 2 930 2016/08/11 01:58 PM
آخرین ارسال: yuichiro
  داستان *سرنوشت بی پایان* !Emily 6 1,343 2016/07/30 11:26 AM
آخرین ارسال: !Emily



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان