زمان کنونی: 2024/05/15, 09:58 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/05/15, 09:58 PM



موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 11 رأی - میانگین امتیازات: 4.55
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بازی سرنوشت

نویسنده پیام
Sherlock Holmes
کارآگاه پارک انیمه



ارسال‌ها: 2,205
تاریخ عضویت: Jul 2016
اعتبار: 1481.0
ارسال: #11
RE: بازی سرنوشت
-بازی سرنوشت-
فصل اول-پازل 
بخش نهم

و سکوت میشود.خبرنگار برای اولین بار به حرف می آید و میپرسد:
-یه خون آشام ؟تو مطمئنی ؟
-بله با چشمای خودم دیدم.
-شاید اشتباه برداشت کردی ...تو اون لحظه ترسیده بودی و چیزیو دیدی که میخواستی ببینی.وگرنه هیچ خون آشامی وجود نداره.
-نه ، شما متوجه نیستید.من اونجا بودم و دیدم ؛ نه شما ها !
-درسته ولی...
جناب سروان جدی و محکم میگوید:
-کافیه!
هردو ساکت میشوند.جناب سروان رو به حسام می گوید:
-حسام من به تو اعتماد دارم.حالا تو چشمای من نگاه کن و بگو که داری راستشو میگی.
-من عین هرچیزیو که دیدم دارم تعریف میکنم.چرا حرفمو باور نمیکنید؟
-چون تو فقط یه جوون نوزده ساله ای که حرفات هیچ اعتباری نداره!
​-ولی شما باید باور کنید! اون عوضی تمام دوستای منو سلاخی کرد و اگه موفق نمیشدم خودمو به جاده برسونم ، مطمئنا منو هم تیکه پاره میکرد!
اشکهای حسام بار دیگر جاری میشوند. جناب سروان دستهایش را داخل موهایش میکند و پوف میکشد. احتمالا با خودش فکر میکرد که ایکاش همان موقع حسام با خنده از جایش بلند شود و بگوید که حرفهایش یه مشت دری وری بوده و هیچ کدام واقعیت نداشته اند.
جناب سروان افکارش را رها میکند و سمت در میرود و آنرا باز میکند.همه خبرنگاران پشت در گوش وایسادم بودند و با دیدن جناب سروان دومتر دور میشوند!
جناب سروان با تاسف سر تکان میدهد و به اتاق کارش میرود.یکی از همکارانش آنجا بود.او میپرسد:
-خب؟چطور پیش رفت؟
-چی بگم.قضیه خیلی پیچیده ست.ما با یه قاتل حرفه ای طرفیم.اول اون عروس و داماد بیچاره ، حالا هم این دانشجوهی از دنیا بی خبر. فقط فرقش این بود که این دفعه یه نفر تونست جون سالم به در ببره و بیاد همه چیزو تعریف کنه.
-حالا چی دستگیری شد؟
-یه مشت اراجیف.
جناب سروان روی صندلی اش ولومیشود.چشمانش را میبندد و عمیقا شروع به فکر کردن میکند.آ رام میگوید:
-مثل تیکه های یه پازل میمونه.
-آره ولی مشکل اینه ما همه تیکه هارو نداریم.
-ولی من گیرشون میارم....شک نکن.
-ببینیم و تعریف کنیم.
همکار جناب سروان سمت در میرود.جناب سروان میپرسد:
-کجا؟
-باید برم خبرنگارارو یه کوچولو تهدید کنم تا فردا صبح روزنامه هارو پر از مزخرفات نکنن.
-آره کار خوبی میکنی.
همکار جناب سروان میرود.جناب سروان همانجا تنها مینشیند و فکر میکند. این پرونده یه مشکلی داشت...
تکه های پازلو کنار هم بذار جناب سروان!
حسام ادعا میکرد قاتل کیه؟نه ادعا نمی کرد ، با چشمای خودش دیده بود. یه خون آشام؟ محاله! ولی اجساد چی؟ روی گردن همگی دو تا سوراخ عمیق وجود داشت. این یه علامت مخصوصه....یا جای دو تا دندون؟
نکنه قاتل واقعا یه خون آشامه؟
جناب سروان سرش را تکان میدهد و به افکارش میخندد.این چیزا فقط مال تو قصه هاست.آره،بهتره که جاش همونجا باشه.

پایان فصل اول
خب  خیلی ممنون از دوستانی که تا اینجا داستانو خوندن.فصل اول مقدمه بود و داستان اصلی از فصل دوم شروع میشه که به زودی توی سایت قرارش میدم.
اگه انتقاد یا نظری دارید حتما منو در جریان بذارید.
ممنون از خوانندگان عزیز❤❤
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/07/09 12:23 PM، توسط Sherlock Holmes.)
2016/07/09 12:21 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Sherlock Holmes
کارآگاه پارک انیمه



ارسال‌ها: 2,205
تاریخ عضویت: Jul 2016
اعتبار: 1481.0
ارسال: #12
RE: بازی سرنوشت
دوستان اگه از داستان راضی هستید دادن اعتبار فراموش نشه!
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/07/09 12:31 PM، توسط Sherlock Holmes.)
2016/07/09 12:28 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Sherlock Holmes
کارآگاه پارک انیمه



ارسال‌ها: 2,205
تاریخ عضویت: Jul 2016
اعتبار: 1481.0
ارسال: #13
RE: بازی سرنوشت
-بازی سرنوشت-
فصل دوم-شبح
بخش اول

"دخترک هراسان می دود.راهروهای تاریک را یکی پس از دیگری پشت سر می‌گذارد اما گویا آنها تمامی ندارند. هربار که سرش را برمیگرداند ، زامبی را پشت سر خود میبیند. آن زامبی متعفن و زشت ، عزمش را جزم کرده است تا دخترک را به دام بیندازد.و اینکار را خواهد کرد! حتی دخترک هم این را میدانست.اما...سوسوی امیدی در دلش او را وادار به دویدن می کرد.
پس از مدت ها دویدن ، یک در دید.فورا آن را باز کرد و به درون اتاق پرید.در را قفل کرد و به اطراف نگاه کرد تا شاید بتواند چیزی پیدا کند که او را نجات دهد امیدش به پنجره بود ، اما پنجره های اتاق به قدری کوچک بود که شاید یک گربه میتوانید به راحتی از آن عبور کند. همان موقع زامبی در را شکست و داخل شد. دخترک به سختی نفس می کشید و قلبش بی مهابا به قفسه سینه اش می کوبید. وقتی زامبی جلو آمد ، تمام امید دخترک از بین رفت. پس دهانش را باز کرد و با تمام وجود جیغ کشید.
گویا صدای جیغ او ، زامبی را مشتاق تر کرد ، چرا که او با سرعت خودش را به دخترک رساند و تکه تکه اش کرد..."
ناگهان "شایان"روی شانه م زد و گفت:
-اِریسا ! پاشو ، "شاهین"ماشینو روشن کرده.
و به سمت اتاقش می دود تا ساکش را بردارد. کتاب داستانمو میبندم و داخل ساکم میگذارم. از روی مبل بلند می شم و لباسامو صاف میکنم. دستگیره ساکو بیرون میکشم و به دنبال خودم از خونه بیرون میبرم.از پله های آن خانه اربابی پایین می آیم و شاهین را میبینم که مشغول جا سازی ساک های دوربین ها در صندوق عقب ماشین است. لبخندی میزنم و دوان دوان پیش او میروم. شاهین مرا میبیند و میگوید:
-ساکتو بده بذارم تو صندوق.
ساکو بهش میدم و او با دقت ساکو داخل صندوق میگذارد. همان موقع شایان هم میرسد و شاهین ساک او را هم داخل صندوق میگذارد.سپس گفت:
-خب تموم شد.سوار شید.
شاهین پشت فرمون نشست و شایان هم کنارش.منم عقب نشستم و راه افتادیم.از حیاط بزرگ خونه مون بیرون اومدیم و دوساعت بعد ، از تهران هم خارج شدیم. جاده چالوس هم رد کردیم و به استان زیبای مازندران رسیدیم.
در حال عبور از یک جاده دوطرفه که دوطرف آن توسط درختان سبز و غول پیکر احاطه شده است ، بودیم. شیشه ماشین را پایین آوردم و هوای تازه و مرطوب جنگلو با تمام وجود استشمام کردم...

ادامه دارد...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/07/09 02:36 PM، توسط Sherlock Holmes.)
2016/07/09 02:22 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Sherlock Holmes
کارآگاه پارک انیمه



ارسال‌ها: 2,205
تاریخ عضویت: Jul 2016
اعتبار: 1481.0
ارسال: #14
RE: بازی سرنوشت
-بازی سرنوشت-
فصل دوم -شبح
بخش دوم

میپرسم:
-شاهین خونه گرفتی؟
-آره یه کلبه چوبی خوشگل وسط جنگل.
-یه کلبه؟
-آره.خوشت میاد؟
-البته.همیشه دلم می خواست یه شب تو کلبه ، اونم تو جنگل بخوابم.
و با لبخند دوباره به بیرون خیره شدم.اینجا به نظر زیادی ساکت میرسید.جز ماشین ما ، هیچ ماشین دیگه ای عبور نمکرد.
به آینه مستطیلی داخل ماشین نگاه کردم.اما چیزیو که می دیدم باور نمیکردم!
یه کسی ، شاید یه زن ، با شنلی سیاه رنگ درست کنار من نشسته بود.کلاه شنلشو تا زیر چونه ش پایین کشیده بود و چهره ش معلوم نبود.
از ترس به نفس نفس افتاده.فورا نگاهمو از آینه گرفتمو به کنارم نگاه کردم.... هیچ کس اونجا نبود. و وقتی دوباره به آینه نگاه کردم ، دیگه اون زنو ندیدم.
شایان که متوجه حرکات غیر عادی من شده بود ، گفت:
-اِریسا ؟ چیزی شده ؟
سعی کردم اینطور فک کنم که توهم زدم.جواب دادم:
-چیزی نیست.من خوبم.
- مطمئنی ؟میخوای نگه داریم تا یکم...
-نه لازم نیست.گفتم که ، من خوبم.
گرچه اصلا حالم خوب نبود. مطمئنا اگه شما هم یه شبح توی آینه ببینید ، خوب نخواهید بود.

ادامه دارد...
2016/07/09 04:41 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Sherlock Holmes
کارآگاه پارک انیمه



ارسال‌ها: 2,205
تاریخ عضویت: Jul 2016
اعتبار: 1481.0
ارسال: #15
RE: بازی سرنوشت
-بازی سرنوشت-
فصل دوم -شبح
بخش سوم 

یک ربع بعد ، شاهین ماشینو نگه داشت و پیاده شدیم.یه مسیر خاکی کوچک میان درختان جلومون بود.شاهین گفت:
-با ماشین نمیتونیم بریم.ساکارو بردارید ، باید ادامه راهو پیاده بریم.
ساکارو بین خودمون تقسیم کردیم و راه افتادیم. پیاده روی نیم ساعت طول کشید و بعد به دوتا کلبه رسیدیم.فاصله شون حدود ده متر بود و هردو شون خالی بودن.شاهین سمت کلبه سمت راست رفت و گفت:
-بیاین.کلبه ما اینه.
داخل کلبه بوی نم و رطوبت میداد.تمام کف و دیوارای خونه از چوب ساخته شده بود. سه تا اتاق خواب ، یه آشپزخونه نسبتا بزرگ و یه اتاق نشیمن با یه دست مبل قراضه داشت. با وجود کهنگی و امکانات کم خونه ، از فضاش خوشم اومد.به نظرم گرم و راحت میومد.
اتاقارو تقسیم کردیم ، یه اتاق مال من شد ، یه اتاق مال شاهین و شایان ، و یه اتاقم به عنوان اتاق کار انتخاب شد.
به اتاقم رفتم و سریع لباسامو عوض کردم تو آینه به خودم نگاه کردم. یه دختر بیست ساله لاغر مردنی و قد بلند ، با موهای مشکی ، و چشمای سیاهی که همیشه خدا زیرشون گود افتاده بود.طبق معمول دور چشمامو کرم زدم تا یکم شبیه آدمیزاد بشم.
بعد به آشپزخونه رفتم.کابینتا چوبی و قدیمی بودن و حتی داخل بعضیاشون چنتا عنکبوت درحال چرت زدن بودن. از شیر فقط آب سرد بیرون میومد و گاز دوشعله بود. راجع به یخچال هم چیزی نگم بهتره!انقد کوچولو بود که....
خلاصه بگم امکانات خونه فول فول بود!البته نباید بیشتر از این توقع داشت.ماکه برای تفریح اینجا نیومدیم.نا سلامتی اومدیم مستند بسازیم!اونم یه مستند نود دقیقه ای!
سمت صندوق آبی رنگ بزرگی که یک تن وزن داشت رفتم و درشو باز کردم. توی این صندوقو پر از یخ کرده بودیم و مواد غذایی توش گذاشته بودیم. حالا باید تمومشو درمیاوردم و توی یخچال بزززرگمون خالی میکردم!آه پروردگارا!
سریع مشغول شدم.بسته ها رو درمیاوردم و توی یخچال میذاشتم.همون موقع شاهین وارد آشپزخونه شد.با دیدن من خندید و گفت:
-به به ! خانم فعال ! حالا یه استراحتی میکردی!
-عقب انداختن کار تو برنامه من نیست!
--برنامه ت قدیمیه!باید یه ویندوز جدید نصب کنی!
-باشه حتما اینکارو میکنم.ولی قبلش باید تا اینا خراب نشدن بذارمشون تو یخچال.
-اینا که یخ دارن.
-یخا آب شدن.
-ای بابا.
شاهینم اومد کمکم. اینجوری کار زودتر تموم شد.گفتم:
-خب!حالا باید صندوقو بشورم!
-جان؟خولی؟
شاهین صنوقو برداشت و از آشپزخونه رفت بیرون.دنبالش دویدم و گفتم:
-هی! اون صندوق باید شسته بشه ! برش گردون!
اما شاهین سوت زنان صندوقو برد بیرون تا آبشو خالی کنه.

ادامه دارد...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/07/09 05:39 PM، توسط Sherlock Holmes.)
2016/07/09 05:38 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Sherlock Holmes
کارآگاه پارک انیمه



ارسال‌ها: 2,205
تاریخ عضویت: Jul 2016
اعتبار: 1481.0
ارسال: #16
RE: بازی سرنوشت
-بازی سرنوشت-
فصل دوم -شبح
بخش چهارم

نگاهی به اتاق نشیمن می اندازم.شایان روی مبل ولو شده و با یه لبخند پهن به من نگاه میکند. سمتش میرم و خودمو روی یه مبل یه نفره پرت میکنم و با قیافه پنچر میگم:
-از بچگی همین جوری بود. حرف گوش نکن و پرو!
-توهم از بچگی همین جوری بودی.حساس و غرغرو!
شایان به خودش کش و قوسی میدهد و میگوید:
-از من به تو نصیحت. وقتی قراره یک ماه تموم با دوتا از شلخته ترین پسرای دنیا زیر یه سقف زندگی کنی ، باید وسواس بازیو کنار بذاری.
-آره ، فقط نمیدونم چرا برادرای من باید شلخته ترین باشن! چی میشد اگه شما دوتاهم مثل بچه های مردم تمیز و مرتب بودین؟ جوراباتونو میشستین ، لباساتونو پرت نمیکردین ، مثل بچه دوساله ها غذا نمیخوردین ، پوست تخمه هاتونو تو خونه نمی ریختین ، آشغالاتونو توی سطل میریختین ، وسایلارو نمیشکوندین ، بالشارو پاره نمیکردین...
-خب خب خب! یه دیقه استوپ کن یه نفسی بگیر ، خفه شدی!
-نه بذار بقیه شم بگم...
همون موقع شاهین اومد و درحالیکه دستاشو با لباسش خشک میکرد گفت:
-بازی چی شده دارین دعوا میکنین؟
سریع گفتم:
-دعوا نیست که...میگم ، شما گرسنه تون نیست؟
شاهین خندید و گفت:
-مثل خرسی که از خواب زمستونی بیدار شده!
-پس من میرم یه چیزی درست کنم بخوریم.
به آشپزخونه برگشتم تا کیک و قهوه درست کنم.

ادامه دارد...
2016/07/10 01:48 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Sherlock Holmes
کارآگاه پارک انیمه



ارسال‌ها: 2,205
تاریخ عضویت: Jul 2016
اعتبار: 1481.0
ارسال: #17
RE: بازی سرنوشت
-بازی سرنوشت-
فصل دوم-شبح
بخش پنجم

تو این بخش قراره یکی از مهم ترین شخصیتا معرفی بشه.لطفا در انتها نظرتونو راجع بهش بگین.ممنون❤

توده ای از دود ، از آسمان به سوی زمین پایین می آید.هوا تاریک است و جنگل در ظلمات فرو رفته است. توده دود ، محکم به زمین میرسد و از میان آن ، زنی با شنل سیاه پدیدار می شود. کلاه شنلش را روی سرش انداخته اما دهان او دیده میشود ؛ لب های بنفش او از خون به رنگ سرخ در آمده است.
او به سمت قلعه اش میرود.قلعه ای که میان درختان و پیچک ها مخفی شده است. مسیر طولانی نبود ، تنها چند قدم.
دروازه های بزرگ قلعه را با هردو دستش باز میکند و وارد میشود و در پشت سرش بسته میشود. او استوار و با متانت قدم برمی دارد ، مانند یک اشراف زاده. جوریکه هیچ کس نمی تواند حتی تصور آن را بکند که او همین چند لحظه پیش به آدمی حمله کرده است و تا آخرین قطره وجودش را نوشیده است.
راهروی عریضی را می‌پیماید و از پله های پیچ در پیچ بالا میرود و وارد کتابخانه میشود. کتابخانه ، مثل همه قسمت های دیگر قلعه ، خاک خورده و درب و داغان است. میز و صندلی های شکسته ، کتاب های پاره و تار های عنکبوت در همه جای کتابخانه به چشم می خورد. "دراکولا" قفسه ها را رد میکند ، تا در نهایت ، مقابل یک قفسه می ایستد. کتاب بزرگ و قدیمی را بیرون می آورد و آنرا در دست میگیرد. آنرا باز می کند و ورق میزند ؛ ورق میزند و ورق میزند تا به انتهای آن میرسد. وقتی آنرا میخواند ، شوکه میشود. دوباره و دوباره آنرا میخواند ، و از خوش حالی لبریز میشود.می خندد ، و کم کم خنده اش به قهقهه تبدیل میشود. کتاب را می اندازد و درحالیکه مثل مست ها تلو تلو می خورد ، با خنده از کتابخانه خارج میشود. به تراس بزرگ قلعه میرود و به ماه نگاه میکند و با شادی که ته آن غم احساس میشد ، گفت:
-بالاخره داره تموم میشه...من آزاد میشم...

ادامه دارد...
2016/07/10 02:17 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Sherlock Holmes
کارآگاه پارک انیمه



ارسال‌ها: 2,205
تاریخ عضویت: Jul 2016
اعتبار: 1481.0
ارسال: #18
RE: بازی سرنوشت
-بازی سرنوشت-
فصل دوم -شبح 
بخش ششم

-بالاخره داره تموم میشه...من آزاد میشم....
صدایی با انعکاس از درون دیوار های قلعه به گوش دراکولا میرسد:
--اوممم...واقعا؟
لبخند دراکولا محو میشود.سرش را پایین می اندازد و دست هایش را مشت میکند. صدا دوباره میگوید:
-حقیقت داره؟تو داری آزاد میشی؟
دراکولا آهسته گفت:
-بله.
-این یعنی...منم آزاد میشم؟
-...بله
ناگهان صدا جیغ میزند و تمام قلعه به لرزش درمی آید. دراکولا روی زمین می افتد و گوشهایش را میگیرد.فریاد میزند:
-لعنت به تو سهراب! لعنت به تو !
به زمین مشت میزند و میگوید:
-لعنت به تو که هیچ وقت تاییدم نکردی!
جیغ قطع میشود. یک روح سبز رنگ از درون دیوار بیرون می آید و وارد تراس میشود:
-هیچ وقت تاییدت نکردم چون ارزششو نداشتی ، خونخوار وحشی.
به خودش اشاره میکند و میگوید :
-ببین چه بلایی سرم آوردی؟
داد میزند:
-ببییین!
دراکولا ناله میکند:
-ازت متنفرم...
-اگه ازم متنفری پس چرا اینهمه سال منو توی این خراب شده حبس کردی؟
دراکولا لحظه ای بی حرکت میشود ، سپس به آرامی از روی زمین بلند میشود و روبه روی سهراب می ایستد.با خشم به چشمان او زل میزند ، و ناگهان دو دستی گلوی او را میگیرد و بلند میکند و با خونسردی میگوید:
-اگه لازم بشه هزار سال دیگه اینجا نگهت میدارم تا ...تا....
ادامه حرفش را میخورد. سهراب را پرت میکند و سریع از تراس بیرون میرود و در تودرتوهای تاریک قلعه ناپدید میشود.
سهراب درحالیکه گوشه ای افتاده بود ، کم کم بی رنگ و محو میشود. صدای ناله های او مانند یک نغمه موسیقی در قلعه پخش میشود. ناله حسرت ، اندوه و خستگی های او ،تمام قلعه را در بر میگیرد.

ادامه دارد...

این پایان فصل دوم بود.خب تا اینجا با شخصیت های مهم داستان به خوبی آشنا شدید. در فصل سوم شخصیت های جدیدی به داستان اضافه میشن.و البته حوادث اصلی آغاز خواهند شد! ممنون که تا اینجا همراهی کردید❤
2016/07/10 02:49 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Sherlock Holmes
کارآگاه پارک انیمه



ارسال‌ها: 2,205
تاریخ عضویت: Jul 2016
اعتبار: 1481.0
ارسال: #19
RE: بازی سرنوشت
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهدراکولا
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/07/30 05:18 PM، توسط Sherlock Holmes.)
2016/07/10 04:08 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Sherlock Holmes
کارآگاه پارک انیمه



ارسال‌ها: 2,205
تاریخ عضویت: Jul 2016
اعتبار: 1481.0
ارسال: #20
RE: بازی سرنوشت
-بازی سرنوشت- 
فصل سوم-همسایه جدید 
بخش اول 

صبح یک روز دلپذیر تابستانی ست. قسمتی از جنگل که کنار یک دریاچه بزرگ و زیبا قرار دارد ، محل فیلمبرداری من و برادرانم است.ش شاهین پایه های دوربین را تنظیم می کند. من جلوی دوربین قرار می گیرم و برای بار آخر ، کاغذ متن صحبت هایم را مرور می کنم. شاهین میپرسد:
-آماده ای؟
کاغذهارا به شایان میدهم و می گویم:
-آره.بریم.
شاهین فیلمبرداری را آغاز می کند. لبخند می زنم و رو به دوربین می گویم:
-سلام. امروز ما به یکی از قسمت های بکر و دست نخورده جنگل های مازندران اومدیم تا از نزدیک شاهد تنوع زیستی و محیطی در این منطقه باشیم...
به دریاچه نگاه میکنم و میگویم:
-بهتره اول از دریاچه شروع کنیم...
به سمت دریاچه حرکت میکنم و شایان به شاهین کمک میکند تا دوربین را حرکت دهد و من بیاورد. دوباره شروع به صحبت میکنم:
-این دریاچه توسط تجمع آب باران در یک گودی به وجود اومده . آب اون کاملا صاف و تمیز و قابل آشامیدن هست. و همین طور باعث رویش....
صدای خنده و صحبت بلند چند نفر ، فیلمو خراب میکند. شاهین با حرص میگوید:
-لعنت!فیلم خراب شد...حالا باید از اول بگیریم!
شایان پرسید:
-این کین؟اینجا چیکار میکنن؟
میگویم:
-بر خرمگس معرکه لعنت!
یک دختر از آن چهار نفر میگوید:
-بر چی لعنت؟!
چند قدم دیگر برمیدارند و درنهایت به ما میرسند. میگویم:
-آممم...هیچی...فقط میشه بپرسم شما...کی هستید ؟
کلا چهار نفر بودن. دوتا دختر و دوتا پسر.که مدام نیششون باز بود و می خندیدن. و همین اعصابمو خرد میکرد. همون دختر جواب داد:
-بذار خودمونو بهتون معرفی کنم.اسم من "رکسانا" ست. و اینم دختر خاله من "پگاه" ست. اینام پسرخاله های من ، "هیراد" و "آرش" هستن. شما کی هستین؟
جواب دادم:
-من اریسا هستم. و اینا برادرای دوقلوی من شایان و شاهین هستن.
پگاه به دوربین فیلمبرداری مان اشاره می کند و می گوید:
-داشتید چیکار میکردید؟
-مستند میساختیم.
شاهین میگوید:
- آره برای همین اومدیم اینجا.شما برای چی اومدید؟
هیراد گفت:
-برای ماجراجویی!
شاهین با تعجب تکرار میکند:
-ماجراجویی؟!
-آره .بعضیا میگفتن یه قلعه اسرارآمیز توی این جنگل هست.میخوایم بریم پیداش کنیم.
خنده م گرفت.گفتم:
-شوخی میکنی!
هیراد با جدیت به من نگاه کرد و گفت:
-به نظرت من دارم شوخی میکنم؟
خنده مو خوردم و چیزی نگفتم.شایان پرسید:
-پس حتما میخواین چند روزی اینجا بمونید درسته؟
هیراد با لبخند جواب داد:
-آره.شاید یکی دو هفته.اون پیرمرد بهمون گفت که دوتا کلبه باید این دوروبرا باشه ولی هنوز که پیداش نکردیم.
شاهین با خوش حالی گفت:
-پس اون کلبه خالی که کنار کلبه ماست مال شماست!
هیراد جواب داد:
-به ! پس همسایه دراومدیم.
-پس بریمسمت کلبه ها.
هفت نفرمون راه افتادیم. آرام به شاهین گفتم:
-چی؟یعنی فیلمبرداری امروز تعطیله ؟
-متاسفانه...اشکالی نداره.فردا جبران میکنیم.

ادامه دارد....

خب!تمام شخصیتا معرفی شدن!ممنون از همراهیتون❤
2016/07/13 07:34 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  داستان سرنوشت Boruto 2 1,010 2018/09/13 10:19 AM
آخرین ارسال: Boruto
  داستان:سرنوشت خوش نوشت! yuichiro 2 930 2016/08/11 01:58 PM
آخرین ارسال: yuichiro
  داستان *سرنوشت بی پایان* !Emily 6 1,343 2016/07/30 11:26 AM
آخرین ارسال: !Emily



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان