ایفای نقش خیالی فاینال فانتزی_سرزمین من

[Hitara]

در همون لحظه صدای برادر دیگرم ناکتیس را میشنوم که میگوید:الان باید بریم ..... بعدا حسابآمونو تصفیه میکنیم
و میره محکم دست کیتارا رو میگیره

 

[white knight]

کیتارا و جان هردو رفته بودنبا عصبانیت در دلم به کیتارا گفتم:دختره کله شق.
و احساس دعواهای شیرین بچگیمان درونم زنده شد همیشه وقتی از دست کیتی عصبانی بودم کله شق صداش میکردم و اون همیشه بهم میخندید اما حالا اونجا نبود که بخنده دسته شمشیرم رو از سر ناراحتی فشار دادم صدای خواهر کوچکترم به خودم آوردم :پـــــــــری!
وویلا هم اونجا بود!دوید به سمتم داد میزد:پــــری خوبی؟
بغلش کردم...

[Hitara]

ناکتیس من و کیتارا و پلامپتو رو از اونجا به خونه که چه عرض کنم قصرمون میبره...هنوز به کیتارا نگفتم که شاهزاده ی ژاپن و فرانسه هستم. ..نمیدونم وقتی بفهمه واکنشش چیه

 

[ღ♪ℓ¡αŋα♪ღ]

در بغلم فشردمش . از این که میدیرم سالم است خیالم راحت شد ... اما پرسیدم : خوبی پری ؟ چه اتفاقی افتاده ؟

[Aisan]

_ناکتیس!من الان در موقعیتی نیستم که با تو باشم!
هیتارا بهت گفته بودم...

پرواز کردم و به سمت خانه ام رفتم
جان می دانست آنجا خواهم بود

[white knight]

(2016/06/23 12:01 AM)ღ♪ℓ¡αŋα♪ღ نوشته شده توسط:  در بغلم فشردمش . از این که میدیرم سالم است خیالم راحت شد ... اما پرسیدم : خوبی پری ؟ چه اتفاقی افتاده ؟

گفتم:نمیدونم خودمم چی شده.با روی گشاده نگاهش کردم متاسفم که نگرانت کردم آجـــــــی.
وویلا هم خندید اما هنوز هم نگران بود.
با این اتفاقات ماموریت را کلا فراموش کرده بودیم رو به کسانی که آنجا بودند کردم:باید ماموریت رو انجام بدیم توی اطلاعات نوشته بود باید توی جنگلا دنبال مکان فردی به اسم یونو بگردیم پس فعلا تمام توجهمون رو میذاریم روی ماموریت.
مارتین آنجا نبود با نگرانی پرسیدم مارتین کجاست؟
روبه خواهرم کردم وویلا در هر شرایطی حواسش جمع بود:ووی؟

[Hitara]

وای از دست این دختر کله شق
از داداشم خداحافظی کردم و به دنبال کیتارا رفتم.ممکن بود کار دست خودش بده.....الان در موقعیتی نبود که بخوادر مبارزه کنه ..... باید کمکش کنم ....جان خیلی قویتره

 

[Noctis_P]

در آن محوظه ها تمامی بچه های گروه بودند زیرلب می گویم:پس اینا باید...اینا ماکت هایی برای کنترل ما هستن ؟...پس چرا تا الان هیچ استفاده ای ازشون نشده؟!
صدایی از پشت سرم می گوید:به موقعش این کار هم می کنیم
نفسم در سینه حبس میشود آرام و با احتیاط برمیگردم....با دیدن چهره ی او نفسی از روی آسودگی می کشم و می گویم:ناکیتا تو اینجا چکار می کنی؟
_خونه من همین اطرافه اومدم بترسونمت...برو برو دوستات نگران میشن
به تمسخر می گویم:بله حتما
به سوی ماکت ها برمیگردم و می گویم:حالا اینا واقعا برای چیه؟!
_نمی دونم چند وقته اینجان.....من دیگه باید برم خداحافظ(میره)

[ღ♪ℓ¡αŋα♪ღ]

به ارامی گفتم : مارتین رفت به جنگل ، گفت شاید بتونه اونجا یه نقطه ضعفی از شیاطین پیدا کنه . ما نباید تنهاش بزاریم باید ماهم بریم دنبالش ...
همونطور که تو گفتی اولویت ما الان ماموریته 

[Hitara]

دیر رسیده بودم کیتارا به نفس زدن افتاده بود و لبه شمشیر جان روی گردن کیتارا بود...ترسیده بودم .....صدای قلبمو میشنبدم .... به خودم اومدمو به سمت جان یورش بردمو اونو به سمت دیگری پرت کردم و گفتم: دستت بهش بخوره کشتمت