irjimha
ارسالها: 84
تاریخ عضویت: May 2015
اعتبار: 4.0
|
خاطرات مخفی یک پسر کلاس اولی
سلام من تو این تاپیک , می خوام یه دفتر چه خاطرات بسازم ؛ یه دفتری که یه پسر عجیب که قراره به یه مدرسه ی جدیدبره اونو می نویسه ...
حالا چرا عجیب؟چون اون پسر هر چی رو که می بینه تویادش می مونه ؛ یعنی هرچی از عکس و چهره و شماره و انواع چیزا تویه لحظه تو یادش می مونه و هیچوقت فراموش نمی کنه: مثلا اگه بهش بگی یک سال پیش توی ماه فلان و روز فلان شام چی خوردی ؟ جواب تو رو بدون اینکه یه لحظه هم فکر کنه می ده :
فقط یه مشکلی که داره اینه که خیلی دوست داره جاهای جدید و ترسناک و چیزایی رو که یکم هیجان دارن رو تجربه کنه به خاطر همین هم گاهی تو دردسر می افته .
امروز آخرین روز تابستون هست و اون فردا قراره به مدرسه ی سال اول دبرستان بره و معلوم نیست دوباره قراره چه اتفا قاتی رو تجربه کنه ....
اون تصمیم گرفته تا هر روز خاطرات شو توی یه دفترچه ی مخفی بنویسه ...
می دونم که اون هر چی رو یادش می مونه و لازم نیست تو ی دفتر چش بنویسه ولی اون عاشق اینه که همه داستان زندگی شو تو یه دفترچه بنویسه و بعد که تموم شد تو یه صندوقچه بزاره و بعد زیر خاک دفنش کنه و بعد یه نقشه ی گنج واسش طراحی کنه تا یکی اون صندوقچه رو پیدا کنه و به اسرار زندگیش پی ببره ....
و از فردا نوشتن خاطراتشو شروع می کنه. اسم این پسر تاداشی موگاتارو هست ...
تا فردا خداحافظ
حالا می ریم سراغ صفحه اول دفترچه:
به نام خدا
( دفترچه مخفی من)
نام:تاداشی موگاتارو
مدرسه:مدرسه ی نا کاباتو
سال تحصیلی: اول دبیرستان( البته از فردامی شوم دبیرستانی)
خصوصیات ظاهری: چشم هایم بزرگ و به رنگ آبی روشن اند, بینی کوچکی دارم و ابرو هایم هم به رنگ طلایی و موهایم کمی تیره تر از ابرو هایم هستند.
خصوصیات اخلاقی: پسر لجبازی هستم اما مهربانم, آدم بخشنده ای هستم, یه کمی هم شوخ , به جاهای ترسناک و هیجان دار علاقه ی بسیاری دارم , اما زود عصبانی می شوم...
هدف ها: دلم می خواهد یک پلیس بشوم, و همین طور به کل دنیا سفر کنم.
استعداد:باهوشم و هیچ چیزی را فرا موش نمی کنم, در ورزش هم استعداد دارم
ضعف ها: کار های با ظرافت را نمی توانم انجام دهم.( مثل نقاشی)
پی نوشت: اگر کسی دفتر خاطرات من را بدون اجازه بخواند ؛ هیچ وقت او را نمی بخشم.(البته اگر شما مامان یا بابام هستید, شاید ببخشمتون!!!)
پایان برگ اول دفتر چه خاطرات من
شب به خیر : تاداشی موگاتارو
برگ دوم : به نام خدا
سلام امروز یکم اکتبر بود ومن ساعت شش از خواب پا شدم... (یکم احساس خستگی می کردم و بدنم درد می کرد ولی بالا خره بیدار شدم)
بعد از این با خواب آلودگی به سمت دستشویی رفتم و دست و صورتم رو شستم و بعد هم آروم آروم به طرف مبز غذا خوری حرکت کردم ؛ همه حتی میمی( خواهر کوچکم) که همیشه دیر تر از من بیدار می شد سر میز نشسته بودن.
من به همه سلام کردم و روی صندلی قهوه ای نشستم و شروع کردم به خوردن اما همین که یکم خوردم سیر شدم. نمی دونم چرا اشتها نداشتم؟ حس می کردم حالم خوب نیست و تو همین فکرا بودم که صدای مامان منو به خودم آورد :تاداشی پسرم چرا نمی خوری؟
من هم با کمی من و من گفتم :اشتها ندارم .
پدر و مادرم با تعجب به من نگاه کردن و با هم گفتن: مریض شدی؟؟؟!!!(دفتر چه ی عزیزم آخه میدونی چیه ؛ من همیشه غذام رو با اشتها و تا تهش می خورم و تنها وقتی اشتهاندارم که مریض شده باشم)
بعد از این حرف مادرم با نگرانی به طرفم اومد و دستشو روی پیشونیم گذاشت و گفت: داغه !
باورم نمی شد , یعنی واقعا مریض شده بودم ؟؟اونم تو اولین روز مدرسه ها؟(وای خدا جون بد شانسی بد تر از اینم مگه می شد؟)
با ناراحتی گفتم:امکان نداره من مریض شده باشم اونم تو اولین روز مدرسه ها.
پدرم گفت:هر چیزی ممکنه پسرم و بعد اونم دستشو رو پیشونیم گذاشت و دقیقا مثل مادرم گفت:درسته داغه!!!
و بعد هم آروم و ناراخت گفت:لباس بپوش می ریم دکتر .
مادرم گفت :آره تو وبابات برین دکتر من و میمی هم با هم می ریم
با اینکه دلم نمی خواست برم ولی برای اینکه ثابت کنم مریض نیستم با ناراحتی ای که ریشه در عصبانیت داشت گفتم:باشششه !بریم!
و بعد هم دویدم به سمت اتا قم تا لباسام رو بپوشم...
از اینکه امروز نمی تونستم به مدرسه ی جدیدم برم اون قدر ناراحت بودم که نگو حتی می خواستم گریه کنم ولی با شجاعت گفتم :من مریض نیستم و شروع کردم به پوشیدن لباس های مدرسه ام.
با خودم گفتم: من که مریض نیستم,دکتر که حرفم رو ثابت کرد یه راست می ریم مدرسه !!!
بعد هم یواشکی خندیم و لباسم روپوشیدم ...
(نیم ساعت بعد )
من در اتاقم رو باز کردم و بعد اومدم بیرون .
بابام با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: این چیه پوشیدی؟
گفتم:خوب لباسه دیگه !!
گفت:می بینم لباسه ولی چرا لباس مدرسه است ؟
منم برای اینکه کشش ندم گفتم :بابا جون لباس مگه با لباس فرقی می کنه ؟!
بابام هم می خواست یه حرفی بزنه که دیگه نزد و گفت :باشه حالا که آماده ای بریم!
من هم با عجله به سمت ماشین شاستی بلند آبی مون دویدم گفتم :بدو بابا !دیر شد .
راستش ما دو تا ماشین داریم: یکی واسه ی مامانم و اون یکی واسه بابامه؛ ماشین بابام آبیه و دراش اتوماتیک بازو بسته می شه سقفشم باز می شه و یه توالتم داره(جالبه نه؟)فعلا از این چیزا گذشته نیم ساعت بعد ما به بیمارستان ساما تورا رسیدیم. همش توی این فکر بودم که بچه های مدرسه الان دارن چی کار می کنن؟
یهو بابام گفتمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهاده شو!
من هم به تندی از جام پریدم و در ماشین رو باز کردم .
بعد هم دست با بام رو گرفتم و با هم به طرف بیمارستان ساماتورا که یکی بهترین بیمارستان های ژاپن هست رفتیم..
(در بیمارستان):
پرستار که من از قیافش فهمیدم یکم آدم عصبی ایه با تندی گفت:سلام و بعد هم گفت :نام ؟؟
و از پشت عینک ظریفش به من وپدرم نگاه کرد .
من گفتم:اسم خودم؟ یا اسم بابام؟
پرستار با عصبانیت جواب داد :اسم بیمار
من گفتم من که مریض نیستم، بابام هم که مریض نیست .اسم کی رو می خواین ؟
پرستار که حالا واقعا عصبی شده بود دستی به موهای شرابی رنگش که از کلاهش بیرون زده بود کشید و گفت : تا عصبانی تر نشدم برین بیرون.
پدرم با ناراحتی و طوری که پرستارو آرام کنه گفت :ببخشید خانوم !پسر من یکم شوخه , اون که واقعا نمی خواست ناراحتتون کنه !!!
و بعد با ناراحتی به من نگاه کرد و گفت :اسمش تاداشی موگاتارو هست
پرستار که حالا عصبانیتش فروکش کرده بود گفت خیلی خب چند سالته پسر و دوباره از پشت عینکش که بنفش بود به من خیره شد.
من گفتم:14 سال.
اون گفت خیلی خب منتظر باشید تا نوبتتون بشه ...
وقتی منو بابام رو صندلی نشستیم بابام گفت :شماره ی ما 32 هست یعنی بعد از 5 نفر نوبت ما میشه.
بعد هم با خنده گفت :حسابی سر به سرش گذاشتیما!!
و بعد به طرف پرستار اشاره کرد ومن هم با دیدن او حسابی خندیدم و کیف کردم.
(نیم ساعت بعد)
بالاخره نوبت ماشد و به طرف اتاق دکتر ریوضو هاناکورا رفتیم .(راستش وقتی که در سفید رنگ اتاق رو باز می کردیم یه حس ترس به من دست داد که نگو :گلوم خشک شد و دستام هم می لرزید)
بعد از اینکه وارد شدیم ودر و بستیم ،دو تایی سلام کردیم .
دکتر یه مرد پیر با چهره ی استخوانی بود ریش بلند ولی مرتبی داشت؛ موهای سرش کم پشت و قهوه ای بودن ولی توشون موهای سفید هم بودن.چشم هاش ریز و قهوه ای بودن و لباس سفید دکتری از روی جلیقه ی بنفش اش جلوه ی خوبی بهش می داد .
درکل آدم خوش ظاهری بود و از نحوه ی سلام کردنش هم فهمیدم آدم گرمی یه!
بعد از سلام گفت:خوب چی شده؟
پدرم با ناراحتی گفت:پسرم تب داره و کم اشتها شده و من فکر می کنم مریضه ولی خودش می گه حالش خوبه اودیم پیش شما تا بیبینیم حرف کدوممون درسته.
دکتر از روی صندلیش بلند شد و آرام گفت:بنشینید!
ما دوتا نشستیم روی صندلی های آبی رنگ کنار دیوار .
دکتر به طرف من آمد و گفت:پسرم !شکمت درد نمی کنه ؟
من سرم را به نشانه نه تکان دادم و بعد دکتر با یه چوب که شبیه چوب بستنی بود به سمتم اومد و بعد گفت :دهنتو باز کن آآآآآ!
من هم با تمام توان دهنم رو باز کردم و بعدا ز اینکه چوب رو در آورد دهنم رو بستم.
دکتر به نشانه ی تایید سر تکان دادو گفت :پسر جان !امروز که از خواب بیدار شدی بدنت درد نمی کرد؟
من سرم را تکان دادم و گفتم: چرا ؟اما زیاد نه.
دکتر لبخند ی زدو گفت:حدس می زدم!
با تعجب و در حالی که چشم هام به لب دکتر خیره بود پرسیدم:چی رو؟
با مهربانی گفت:تو سرما خوردی!!البته یه سرما خوردگی ساده نه.
تو این سرما خوردگی اولش احساس انرژی زیادی می کنی و بعد روز به روز سست تر میشی.این سرما خوردگی یه هفته طول می کشه و درد زیادی هم داره. اما نگران نباش اگه دارو هاتو خوب بخوری درد کم تر میشه و بعد از یه هفته هم روز به روز بهتر میشی و میتونی بری مدرسه ولی تو این یه هفته و چند روز نباید به مدرسه بری, ونباید بازی هم بکنی فقط تو رختخواب می مونی!اما یادت باشه می تونی بازی هایی رو انجام بدی که زمینین و احتیاجی به تحرک ندارن.
وقتی دکتر حرفاش رو زد نفس عمیقی کشید و بعد نشست.
روی میزش نگاهی به دفترچه ی من انداخت و گفت :خب تاداشی!اینم دارو هات !یادت باشه سر وقت بخوریشون.
همین که این حرفا رو زد زدم زیر گریه و حس کردم عضلاتم سست شده با خودم گفتم(چی فکر می کردم چی شد!!)
بابام منو بغل کرد و به دکتر گفت:می شه ببرمش گردش؟
دکتر با خنده دستی به ریشش کشید و گفت :بله !اما فقط امروز
از بیمارستان که بیرون اومدیم با بی حالی به سمت ماشین مون رفتم و گفتم:ای بخشکی شانس!
پدرم گفت:نه بابا شانس بهت رو کرده می تونی یه هفته مدرسه نری!
من گفتم::هه هه بی مزه
بابا گفت :می ریم شهربازی
بعد هم رفتیم اونجا و کلی شکلات و پشمک خوردم وکلی بازی کردیم و خندیدیم.من اونجا با این که نگرن بودم که چند روز آینده دردم بیشتر می شه یا نه ولی امیدوار هم بودم .
راستش این یکی از بهترین و بد ترین روزهای زندگی ام بود همین که رسیدیم خونه اون قدر خسته بودم که بدون توجه به کسی با همون لباسا رفتم و خوابیدم..
شب به خیر :تاداشی موگاتارو
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2015/07/07 01:32 PM، توسط irjimha.)
|
|
2015/06/25 06:11 PM |
|