ایفای نقش عید و دنیای انیمه ها

[Manaka]

(2015/03/25 03:15 AM)'يويي' نوشته شده توسط:  با تعجب گفتم چرا جدا نشم؟بچه ك نيستم عزيزم مي تونم تنها هم برم...ببينم نكنه تو خواب باز هزيون گفتم؟باز تو خواب حرف زدم؟با بغض اين حرفا رو مي زدم

 

گفتم یویی نمیشه......!
تو یه سری چیزایی هس که نمیدونی پس لطفا مواظب باش ......ئ جدا نشو!


 

[youi]

ناراحت نشستم و گفتم من..بابام منو مادرم رو تنها گذاشته...خب راستش بعدش مادرم مجبور شد خودكشي كنه من خيلي با سختي بزرگ شدم حتما اينا رو تو خواب گفتم نه؟خب باس بگم همشون حقيقت دارن ..(وقتي مي گفتم اشكام ميومدن)
من با بغض ادامه دادم من بين ٦ تا خوناشام بزرگ شدم با چشمم مرگ مادرم رو ديدم و ...

[Manaka]

(2015/03/25 03:24 AM)'يويي' نوشته شده توسط:  ناراحت نشستم و گفتم من..بابام منو مادرم رو تنها گذاشته...خب راستش بعدش مادرم مجبور شد خودكشي كنه من خيلي با سختي بزرگ شدم حتما اينا رو تو نواب گفتم نه؟خب باس بگم همشون حقيقت دارن ..(وقتي مي گفتم اشكام ميومدن)
من با بغض ادامه دادم من بين ٦ تا خوناشام بزرگ شدم با چشمم مرگ مادرم رو ديدم و ...

 

گفتم:یویی همه ی ما خیلییییییی مشکلات داریم ولی باید باشون کنار بیایم الانم به این چیزا فکر نکن......چون روحیه ت داغون میشه

 

[youi]

با بغض ادامه دادم همين الان هم داعونم داغونم...مي ترسم اون كسي كه به اسونا اسيب زده باشه......بابام باشه.....

[Manaka]

(2015/03/25 03:31 AM)'يويي' نوشته شده توسط:  با بغض ادامه دادم همين الان هم داعونم داغونم...مي ترسم اون كسي كه به اسونا اسيب زده باشه......بابام باشه.....

 

من گفتم این افکارو از سرت دور کن باعث ناراحتیت میشه بیخیالش شو اسونا هم که میبینی حالش خوبه و تو خواب نازه

 

[bita_r]

 این میساکی هم کجا های داستان میادامطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
میساکی:چی شده ؟اسونا که خوابه!یویی چرا ناراحته؟
(خودم:بچه ها ببخشید دیر به دیر میام نتم ضعیفه یه بنده خدایی نیست بهم بگه الان کجاای داستانیم؟!)

[زهرا12]

(من الان چاقو خوردم بخاطر یکی که فک کنم یه روح بد باشه، پریدم جلوی یوی تا یوی آسیبی بهش نرسه وگرنه هدفش یوی بود)

[pary!]

Spoiler (Click to View)

لطفا یک خلاصه بزارید؟

[!Miss Elsa]

Spoiler (Click to View)

یکی خلاصه بزاره

[زهرا12]

نقل قول: السا و جک رفتن تا هیولای بعدی رو شکست بدن اما هنوز برنگشتن تیکی هم باهاشونه یخ بسته ولی هنوز زندس.
از این طرف یوی خیلی نگران اوناس و گریه میکنه و پامیشه یکم قدم بزنه که از پشت سرش یه روح با یه خنجر ظاهر میشه.آسونا فریاد میزنه تا اونو خبردار کنه و میپره جلوی روحه تا چیزی به یوی نخوره بعدشم خنجر مستقیم میره توی شکمش. و آسونا میگه: این همونی بود که وقتی روح مادرت اومده بود اسونا نمیتونست از جاش تکون بخوره و گفته بود که یک روح دیگه هم هست ولی کسی حرفشو باور نکرده. خلاصه آسونا رو میبرن یه جای امن و ارزا و یوی ازش مراقبت میکنن