زمان کنونی: 2024/06/11, 08:55 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/06/11, 08:55 AM



موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 8 رأی - میانگین امتیازات: 4.88
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان سفید برفی و 6 خون آشام از خودم

نویسنده پیام
.Nona.
Korean love



ارسال‌ها: 323
تاریخ عضویت: Nov 2015
اعتبار: 129.0
ارسال: #1
داستان سفید برفی و 6 خون آشام از خودم
...شب تاریک و ترسناکی بود...بارون به شدت میبارید..انگار آسمون ایندفعه خیلی از زمین و انسانهای ساکن روی اون عصبانی بود.جنگ عظیمی میان آسمون و زمین بود که سربازان آن ابرهای تیر انداز و درختان مدافع هستند.راهم را پیش میگیرم با عجله حرکت می کنم بلکه مکانی را بیابم که بتوام مدتی که بارون میبارد زیر آن منتظر بمانم.هیچ مکانی جز جنگل نبود...اگه اینجا میموندم تا ربع ساعتی دیگر صاعقه ای منو از زمین محو می کرد...درختان هم غلاف خوبی هستند....به سمت جنگا حرکت می کنم...خیلی دور نمیشوم  تا بعد راه خود رو پیدا کنم و گم نشم...زیر درختی مینشینم و کیفمو روی سرم میزارم تا تیر های ابرهایی که لای برگها گیر کرده نریزه روی سرم...کم کم شدت بارون کمتر شد...همه جا سکوت بود و تنها صدای برخورد تیر های بارون به زمین میومد...صدای خش خش خفیفی رو از سمت راست شنیدم...رومو برگردوندم و به منبع صدا زل زدم...برگ های اون بوته به شدت میلرزید و خش خش بلندتر میشد...از ترس اینکه یک حیوون وحشی باشه سریع از جام بلند شدم و فرار کردم...وقتی حس کردم به اندازه کافی دور شدم بریا احتیاط عقب عقبی راه میرفتم که حواسم به اطرافم باشه که محکم خوردم به یه چیزی...سریع به سمت عقب چرخیدم...یک در میله ای بزرگ و وحستناک و کثیف و سیاه بود و البته خیلی قدیمی!...پشت در میه ای قصر خیلی بزرگی و قدیمی بود!دقیقا سه دلیل دارم که وارد قصر بشم:1.هبیچ مکان بهتری ندارم که برم.2.هیچکس اینجا زندگی نمیکنه.3.من به روح و جن و ... اصلا اعتقاد ندارم.پس دروازه رو به آرومی باز کردم"قیـــــــــژ"صدای وحشتناکی بود...برام مهم نبود...قدمهامو سنگین برمیداشتم...بلاخره به در داخل قصر رسیدم...روی دیوار قصر،عنکبوت ها و حشرات وحشتناکی بودند که با وجود بارش شدید بارون حاضر نبودند از دیوار دل بکنن...سایه های عجیبی از پنجره های قصر که فقط تو قسمت بالای قصر بودن رو میدیدم...شاید بخاطر فاصله زیاد اینجوری خیال می کنم...اول محض احتیاط در زدم:"تـق تـق تـق"صدای در توی گوشم طنین انداخت...ناگهان در خود به خود باز شد و صدای قــــــــیژ اومد...شاید بخاطر باد بود...اول قدمو برداشتم...هیچ صدایی جز صدای پای من که با صدای بارون میکس شده نمیومد.چند قدم به جلو رفتم که یهو صدای مهیبی از پشت سرم منو میخکوب کرد:"تــــــق"بدنم لرزید و سریع چرخیدم...در بود که بخاطر باد بسته شده بود...سریع رفتم سمت در و سعی کردم بازش کنم ولی نمیشد..هر چه سعی میکردم در باز نمیشد...کیپ کیپ شده بود...چرخیدم و به در تکیه دادم و به داخل قصر زل زدم..چیزی زیاد واضح نبود ولی یکم که چشمام به تاریکی عادت کرد یه چیزایی رو تشخیص میدادم...مبل های مجلل و زیبایی رو وسط سالن میدیدم و در اتاق های زیادی رو تشخیص میدادم و پله ها بلندی که مشخص نیست انتهاشون به کجا میخوره...واسه اولین بار اصلا حس کنجکاوی نداشتم که بفهمم اون داخل چی هست...سردم بود،خوابم میومد،خستم بود...ترسیده بودم!نشستم روی زمین و با انگشتم روی زمین خط خطی میکردم و برای اینکه وقت زودتر بگذره آهنگی رو خوندم:ایتسو ما یار ایتسوکوشی،هلو هی تاده کوده (تنها توی اتاق که وسیعتر از حد معموله)ایتس اُور..گس ایت ایتس اُور(تموم شده،حدس میزنم تموم شده)هوتاری دنسوکوری آگیاتا...ستوری موو ناشی کوو...کو  اینوکرناندانی هوچوله نش مانگانده(داستانی که ما دوتا ساخته بودیم...بیفایده بود...نمیتونم باور کنم همه چی به همین سادگی از هم پاشید)وان میستیک...گارا ران بی گریتس(یه اشتباه...تبدیل به یه حسرت شد)داره نه تا ایکی یوما چیشته(هیچکس عالی نیست)سوو ایتگیا سووته می ته مو(حتی اگه سعی کنم حرف بزنم و بهش گوش بدم)نانی ماستارو ایتشو نی گانی ماکوته(مهم نیست چی بشه،دردش التیام پذیر نیست)ایما تایم ماشین نه نوری کونه ته...(اگه یه ماشین زمان داشتم) آیی نیدات آیی یوکو(همین الان سوارش میشدم)نوگوکوری نه داهارو(و به دیدنت برم)موی نانی موووو نگه وانه هیییی(هیچ آرزوی دیگه ای نداشتم)آه کاناندکی کوته...نیا نیگه ماتا نیا نیگه ماتاهیــــ...(پیش از آنگه خاطره ها ازم فاصله بگیرند و به شدت دور بشن)آی نید اِ تایم ماشین...هاووهووو...(من به ماشین زمان نیاز دارم)آی نید اِ تایم ماشین..اووووهووو...(من به مشاین زمان نیاز دارم)ایتوریده تتسو کرچی..کاگوماا آ ستسوریته(وقتی با خودم تنهام...زمان هم به کندی میگذره)آیم ماچی وو باتوا...آناری نه مودو بتوو(تنهایی که برای اشتباهم تحمل می کنم ...خیلی سخته)آناساتوتایمور...موتوشیکه وردز(حرف هایی که پست سرت باقی گذاشتی) اینومته مروو میوریساتا نه های ماراگو نه ته هارو(حتی حالا مانعشون بشم،قلبم هنوز دردناکه)ژاست وااان مستیک...ژاست وااان میگریتس(فقط یه اشتبااه...فقط یه حسرت)وگوهاتوماماکوییداما ایتوشیتههه(هنوز هم به شکل خودخواهانه ای عاشقتم)ایما تایم ماشین نه نوری کونه ته...(اگه یه ماشین زمان داشتم)آیی نیدات آیی یوکو(همین الان سوارش میشدم)نوگوکوری نه داهارو(و به دیدنت برم)موی نانی موووو نگه وانه هیییی(هیچ آرزوی دیگه ای نداشتم)آه کاناندکی کوته...نیا نیگه ماتا نیا نیگه ماتاهیــــ...(پیش از آنگه خاطره ها ازم فاصله بگیرند و به شدت دور بشن)آی نید اِ تایم ماشین...هاوووهووو...(من به ماشین زمان نیاز دارم)کوکی نه کومیته آیته میله انسیلا(اگه میتونتسم تورو،با وجود اینکه زمان  مکانش گذشته)تا اوِه هونتاچی(دوباره ببینم)ایتسوماتسه هه کادوووو (حتی اگه این روش باهاش پایان همه چیز باشه)شیکمه کوتا نوشی(مطمئنم انجامش میدم) ایوا نوکونامای هاستاکارا(دیگه نمیخوام هیچ حسرتی برام باقی بمونه)ایما تایم ماشین نه نوری کونه ته...(اگه یه ماشین زمان داشتم)آیی نیدات آیی یوکو(همین الان سوارش میشدم)نـــوگـــوکوری نه داهـــــارو(و به دیدنت برم)موووووی نانی موووو نگه وانــــــه هیییی(هیچ آرزوی دیگه ای نداشتم)آه کاناندکی کوته...نیا نیگه ماتا نیا نیگه ماتاهیــــ...(پیش از آنگه خاطره ها ازم فاصله بگیرند و به شدت دور بشن)آی نید اِ تایم ماشین...هاوووهووو...نِـــــه ماتا نیکی آن کاتچُی(آره نمیخوام هیچ حسرتی برام بمونه)صدای بارون ریتم خاصی رو به آهنگ میداد...کم کم داشتم احساس میکردم عاشق دلشکستم...ولی نیستم...این آهنگو همیشه توی خواب میدیدم...یه زن با موهاش سفید و بلند و قیافه ای پاک برام اینو میخوند...همیشه این آهنگو با چشمای اشکبار میخوند...صدای بارون قطع شده بود...آروم درو کشیدم و باز شد...راهمو بزور پیدا کردم و رفتم خونه...یهو یادم اومد..کیفم؟کیفم کو؟وای نه توی جنگل جا موند..توی این تاریکی عمرا پیداش کنم...باز خوبه از این بارون جون سالم به در بردم...یه دوش آب گرم گرفتم..ساعتم بخاطر بارون از کار افتاده بود به ساعت توی دیوار نگاه کردم..ساعت 2:23دقیقه بود!!ادامه اش رو بزودی میزارم!نظر یادتون نره
 

 
2016/04/21 07:00 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 


پیام‌های داخل این موضوع
داستان سفید برفی و 6 خون آشام از خودم - .Nona. - 2016/04/21 07:00 PM

موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
documents [داستان] آدمانتِم dot. 4 1,591 2021/05/19 09:32 PM
آخرین ارسال: dot.
  داستان:در مرز مشترک آتیش پاره 7 2,226 2021/04/21 07:06 PM
آخرین ارسال: آتیش پاره
documents (داستان کوتاه) انتظار Ilyaa_JA 0 960 2021/04/17 04:29 PM
آخرین ارسال: Ilyaa_JA
One Piece-1 [داستان] جلگه‌ی بایر dot. 1 1,113 2021/03/10 12:12 AM
آخرین ارسال: dot.
  کلکسیون داستان های کوتاه دارسی ال.سی dot. 2 1,147 2021/01/24 11:31 PM
آخرین ارسال: dot.



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان