!Melody
ارسالها: 2,944
تاریخ عضویت: Jul 2014
|
RE: قسمت دوم: رقص مرگ
فصل دوم
تمام بدنم تیر میکشد، چشمانم را به آرامی باز میکنم و به منظره ی تاریک رو به رو خیره می شوم. لامپ خاموشی که از سقف چوبی آویزان شده و پنجره ی کوچک کنار تخت، تصویر آشنایی در ذهنم تشکیل میدهد. درد شدیدی در بدنم حس میکنم، به خصوص چشم راستم، درد عجیبی در چشمم حس میکنم!
تمام قدرتم را جمع میکنم و بلند می شوم، نگاهی به دست و پای باند پیچی شده ام می اندازم. صدای آن ها را در اطرافم می شنوم که هر کدام چیزی زمزمه میکنند. اما آخرین صدایی که می شنوم لبخند را بر لب هایم می نشاند.
صدایی که اسمم را می خواند: کریس.
همان کسی است که همیشه مرا به فامیلی ام صدا میزند، چون فکر میکند اسمم خیلی بلند است. تریسی آدامز کنار تخت ایستاده، ولی او هم همان حسی را به من می دهد که، آنها میدهند. آری، من او را به یکی از آنها تبدیل کرده ام....
نگاهی به او می اندازم، تغییر چندانی نکرده فقط ائهم زخمی شده. دستش را به سویم دراز میکند: میتونی بلند شی؟
با سرم تایید میکنم و دستش را میگیرم. مرا جلوی آینه ی قدی کنار اتاق می برد.
کسی که در آیینه دیده می شود، شبیه انعکاس من است ولی، کسی که آنجا ایستاده، من نیستم! دستم را روی آیینه میگذارم و انعکاسم نیز همین کار را میکند، لبخندی میزنم: پس اینجوری متونم ببینمت.
انعکاس نیز لبخندی میزند، لبخندی ریباتر از مال من: من هنوزم پیشتم.
تریس دستش را روی شانه ام می گذارد: کریس، چیزایی هست که باید بدونی.
نگران به نظر می رسد. نگاه هایش را به زمین دوخته. دستم را روی دستش میگذارم: باشه.
منتظرش میمانم تا چیزی بگوید ولی او، سکوت میکند. تا اینکه در اتاق به آرامی باز می شود. با دیدن کسی که وارد اتاق میشود خشکم میزند. با چشمان آبی رنگش نگاهی غمگین به من می اندازد و در را میبندد. قدمی به سویش بر میدارم: تو.... تو اینجا....
سرش را بلند میکند: ترسا.....
مکث میکند، به طرف تخت کنار پنجره می رود و او..... اینبار نمی لنگد!!!
نور خورشید به چهره ی رنگ پریده اش می تابد. موهای به رنگ آسمانش زیر نور خورشید او را جذاب تر از همیشه جلوه میدهد.
دوباره به من نگاه میکند و لبخن میزند: بیا.... پیشم بشین
کنارش می نشینم. سکوت سنگینی تمام اتاق را فرا گرفته، حتی آنها هم سکوت کرده اند! صدای خش خش برگ های درختان سکوت را می شکند و هانتر نیز به سخن می آید: ترسا ... من....
_ تو همه چی رو می دونستی مگه نه؟!
_ راستش آره.... من از همون اول همه چی رو میدونستم.... حتی قبل از اون اتفاق.... ما همه چی رو می دونستیم.
به او نگاه میکنم: ما؟ صبر کن ببینم، منظورت چیه 'قبل از اون اتفاق' ؟! نکنه مرگ السا.... امکان نداره...
_ ترسا.... امکان نداره ما همچین کاری بکنیم. وظیفه ی ما کشتن السا نبود بلکه محافظت از اون بود. اونروز.... همون روزی که اون اتفاق افتاد، ما برای محافظت از شما تصمیم گرفتیم از خونه بیاریمتون بیرون چون اونا جای شما رو پیدا کرده بودن، ولی... ما دقیقا کاری رو کرده بودیم که اونا می خواستن، اونا مارو بازی دادن! ما درست از خیابونی رفتیم که اونا میخواستن، از جایی که مطمئن بودن تریسی هم از همونجا میگذره، اونا حتی زمان دقیقش رو هم میدونستن. ما نتونستیم جلوشونو بگیریم و اونا موفق شدن السا رو بکشن....
_ چرا فقط السا؟ شاید... شاید چون السا اونا رو میدید.... آره؟؟!
_ بنابه دلایلی که حتی ما هم نمیدونیم] السا اونا رو میدید، باهاشون حرف میزد و یه جورایی.... میخواست یکی از اونا باشه....
_ و وقتی السا مرد.... رابطه ی روحی بین دو قلو ها باعث شد، این خصوصیات اون رو منم تاثیر بذاره و اونطوری منم میتونستم اونا رو ببینم.... همون روزی که صبح ..... پنجره ها شکستن.... السا بود که اومد تو اتاقم و صدام زد.... از اونموقع بود که من...... اونا رو حس کردم....
رو به هانتر میکنم: تو اونا رو می بینی؟
_ نه هیچکی جز تو و السا نمیتونه ببینتشون!
تریسی، با چشمان بسته و دستان قفل کرده اش، در حالی که به دیوار تکیه داده حرفش را ادامه میدهد: واسه همینه که شما دوتا یه جورایی، ویژه هستین.
ویژه... این کلمه.... مناسب من نیست! این کلمه فقط برای السا کارایی دارد... آری او.... خواهر ویژه ی من بود...... مادر و پدرم همیشه به او افتخار میکردند.... پدرو .... مادرم...!
_ راستی مامان و بابا، اونا چی شدن؟ اونام از همه چیز خبر دارن؟
_ نه....
_ یعنی چی؟پس چی بهشون گفتین؟!
تریس با چشمان مث شبش به من خیره شده: ترسا..... یادت رفته؟.... ما دیگه زنده نیستیم...!
آری!
ما..... دیگر..... زنده نیستیم....!
ادامه دارد.......
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2015/03/28 12:57 PM، توسط !Melody.)
|
|
2015/03/19 03:59 PM |
|