زمان کنونی: 2024/07/01, 11:53 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/07/01, 11:53 AM



نظرسنجی: نظرتون درباره ی این داستان چیه؟
این نظرسنجی بسته شده است.
فوق العاده ست. 100.00% 5 100.00%
باهاش حال می کنم. 0% 0 0%
به درد بی کاری می خوره. 0% 0 0%
تو غاز چرون نیستی؟ 0% 0 0%
در کل 5 رأی 100%
*شما به این گزینه‌ی رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 11 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

شروع(جلد اول قیام)

نویسنده پیام
kira_yamato
نویسنده ی خفن پارک انیمه



ارسال‌ها: 142
تاریخ عضویت: Oct 2013
اعتبار: 21.0
ارسال: #23
RE: شروع(جلد اول قیام)



«
In the name of God



»
"فصل چهارم: برادریابی"
قلعه خیلی بزرگ است. خیلی خیلی بزرگ. می شود گفت که تقریبا چهار برابر قلعه ی پدری ام است. البته به زیبایی قلعه ی ما نیست.
چهار گوشه اش را برج هایی بلند فرا گرفته اند که نور مشعل هایی بزرگ، هر چهار تا را نورانی می کند. تا وقتی نزدیک نشدیم، نفهمیدم که چرا هیچ بنی بشری از این قلعه خبری ندارد. می توانستم جادو را حس کنم. انگار حبابی جادویی، دور تا دور قلعه را فرا گرفته و آن را از دید همه مخفی می کرد. البته این فرضیه ی من یک اشکال هم داشت. اگر نامرئی بود پس چرا همه ی ما آن را می دیدیم؟
آلیس اینطوری پاسخم را داد: «این قلعه رو فقط موجودات جادویی، جادوگران، خون آشامان و موجودات این شکلی مثل گرگینه ها و الف ها می تونن ببینن.»
موقعی که به قلعه می رسیم، آلیس یک دستش را به نشانه ی ایست بالا می آورد. او در بزرگ قلعه را محکم می کوبد. چند لحظه بعد، از جایی روی در یک کشوی کوچک بیرون می آید. آلیس نوک انگشت سبابه اش را گاز می گیرد و خونش را روی کشو می چکاند. کشو بسته می شود و آلیس هم مشغول مکیدن زخمش. او بعد از مدت خیلی کوتاهی مکیدن خونش به ما می گوید: «یکی از خاصیت های ما اینه که هر زخمیو با آب دهان می بندیم. البته تا وقتی که خیلی بزرگ یا عمیق نباشد. البته این یک ادعا نیست!»
ویکتور دوباره براق می شود، اما من دستم را روی شانه اش می گذارم و زیر لب می گویم: «تا الان که تقریبا حرف هایش درست بوده. اگر صبر کنی، ماهیت بقیه ی حرف هاش هم معلوم می شه.»
ویکتور چشم هایش را می بندد، نفس عمیقی می کشد و تا ده می شمارد. چند ثانیه بعد، در جیر جیری می کند و بعد از آن بدون هیچ صدایی باز می شود. پشت آن، تقریبا پانزده خون آشام هستند. چند نفر شمشیر به دست و بقیه – در کمال تعجب - با اسلحه ی گرم.
دو گروه چهار نفره اسلحه به دست، دو طرف در می ایستند و ما را نشانه می روند. یکی از شمشیر دارها می گوید: «خودتون رو معرفی کنین.»
آلیس می گوید: «آلیس رانر(Runner



). رئیس گارد نینجا ها و خواهر سر رانر.»
مرد به ما اشاره می کند: «و آن دو نفر؟»
آلیس نفس عمیقی می کشد و می گوید: «دو خون آشام.»
انگار این حرف خیلی تأثیر گذار است. چون همگی طوری نفس کشیدند که انگار تمام اکسیژن کره ی زمین تمام شده بود و آنها آخرین ذخایرش را استشمام می کردند. همگی کنار رفتند و ما وارد قلعه خون آشامان شدیم.
همان اول، فقط یک راهرو قرار دارد. راهرویی طولانی و پهن که حتی یک سوسک هم در آن دیده نمی شود. هر چند متر یک مشعل قرار دارد. تنها روشنایی راهرو، همین مشعل ها هستند.
از آلیس می پرسم: «منظورت از اینکه گفتی رئیس نینجا ها هستی چیه؟»
او بدون اینکه نیم نگاهی هم به من بیندازد، پاسخ می دهد: «من تنها خون آشامی هستم که نین جت سو بلدم. نین جت سو، روش مبارزه و شاخه ای از کنگ فوئه که کسانی که می خواهند نینجا بشن، از طریق اون شاخه کنگ فو رو یاد می گیرن. از این ها بگذریم، من تصمیم گرفتم که گروهی رو برای مواقعی که جاسوس لازم داریم، پرورش بدم و بهتر بود که همگی اونها نین جت سو را بلد باشن. در هر حال، شورا با پیشنهاد من موافقت کرد و من شدم مسئول آموزش نینجا ها.»
می پرسم: «جاسوسی؟ مگر شما دشمن هم دارین؟» اما آلیس جواب نداد. ویکتور آخرین سؤال را می پرسد: «تو واقعا خواهر رهبر خون آشام هایی؟»
او با سر تأیید می کند. ویکتور با لحن تلخی می گوید: «من هم یک برادر داشتم.»
آلیس می پرسد: «داشتی؟»
او به اختصار می گوید: «در یک جنگ کشته شد.» نمی دانم چرا حرف برادرش، هکتور(Hector



) را زد. آنها وصله ی تن یکدیگر بودند. هکتور، دو سال از ویکتور کوچک تر بود. قیافه های هر دویشان، شبیه هم بود. هر دو یک حالت بینی، یک رنگ چشم و یک نوع مو داشتند. هر دو مو های مجعد و بلوند. البته، یادم نرود که ویکتور مو هایش را، همچنان به همان سبک قدیمی و قرون وسطایی می زد. همان سبک کاسه ای قدیمی. البته مجبورش کرده بودم تا دیگر فرنجی نپوشد، اما همچنان ظاهری قدیمی دارد. برادرش از او پیروی می کرد. هر دو یک لباس می پوشیدند و با یک کاسه ی مشترک موهایشان را اصلاح می کردند. ویکتور واقعا عاشق برادرش بود، اما در قیام مردم، توسط یک چنگک به سیخ کشیده شد. نمی دانم چرا، اما فکر کنم یکی از دلایل مهم ویکتور برای خون آشام شدن، همین مسئله بود.
آلیس قدم هایش را کمی آهسته تر می کند و می گوید: «متأسفم.»
چند دقیقه ای سکوت برقرار می شود تا اینکه به جایی می رسیم. یک چند راهی. چهار راهرو به جهات مختلف وجود دارند. بالای هر کدام روی تابلویی، چیزی نوشته شده است.
ترتیبشان هم از راست به چپ این بود:"عمومی"،"نگهبانی"،"تالار واسا"و"ش.ش".
آلیس مکث نکرد. مستقیم به سمت راهرویی می رود که دو حرف گنگ روی سر در آن هستند. ویکتور می پرسد: «ش و ش؟ این دو تا حرف چه مفهومی دارن؟»
آلیس خیلی سرسری توضیح می دهد: «"ش" اول یعنی شورا و "ش" دوم یعنی شاه. البته منظور تابلو، اینه که اتاق شورا و اتاق شاه بعد از این گره و راهرو قرار دارند. دهنتو ببند، فیلیپ. ما به این چند راهی ها گره می گیم. در ضمن، می شه ی کمی زیپ دهنتونو بکشین تا به اتاق شاه برسیم؟»
راهرو طولانی نیست، اما ما تا آنجا می دویم. آنجا یک گره کوچک بود که فقط به دو جا راه داشت."محل اعضای شورا. ورود افراد غیر عضو ممنوع!" و "اتاق شاه."
آلیس به سمت در اتاق شاه می رود و در می زند. سپس بدون اینکه منتظر جوابی باشد، در را باز می کند و وارد می شود. ویکتور رویش را به سمت من می کند و یک ابرویش را بالا می اندازد. من هم در پاسخش شانه ای بالا می اندازم. هر دو کمی گیج شده ایم، اما وارد می شویم.
اتاق خیلی خلوت است. کف اتاق، سنگی ست. روی دیوار هایش هم عکس دو نفر قرار دارد که شبیه خون آشام های دیوانه هستند. به غیر از اینها، چند مشعل، یک نقشه ی جهان و چند سپر و شمشیر از دیوار آویزان هستند؛ اما اینها چیزهایی نیستند که توجه مرا به خودشان جلب کردند. در انتهای اتاق، یک در قرار دارد و در دو طرف آن، دو کپه ی پشم.
آلیس به قیافه های متعجب ما نگاهی می اندزد، به سمت یکی از آن کپه های پشم می رود وخیلی آرام با آنها حرف می زند. من به ویکتور نگاهی می اندازم، انگشت اشاره ام را کنار گیجگاهم می گذازم و آن را می چرخانم. به نشانه ی اینکه "عقلشو از دست داده؟". ویکتور به من چشم غره ای می رود. کمتر از یک دقیقه، آلیس برمی گردد. من سرم را می خارانم و می پرسم: «عقلت پاره سنگ بر می داره؟ آخه کدوم آدم عاقلی با پشم حرف می زنه؟»
آلیس پوزخندی می زند و می گوید: «اونا پشم نیستن. واقعا اسم خودتونو را گذاشتین خون آشام؟ چشم های شما از موش کور هم کور تره! یه کمی نگا کنین خودتون متوجه می شین که من با چی حرف زده بودم.»
من به یکی از کپه های پشم خیره می شوم و سعی می کنم به خرد کردن جمجمه ی آلیس فکر نکنم.
-سلام بر شما، آقای فیلیپ!
به ویکتور چپ چپ نگاهی می کنم و می گویم: «الان چه وقت سلام کردنه؟» اما ویکتور هم به من نگاهی می کند و می گوید: «دیوونه ای؟ ما چند ساعته که با هم هستیم و فکر کنم اگه موقعی که بیدار شدی سلام می کردی، بیشتر به تربیتت پی می بردم.»
اخم می کنم: «اما تو اول سلام کردی. در ضمن، من که سلام نکردم!»
آلیس به ما دو تا نگاهی می اندازد و شلیک خنده را سر می دهد. او بریده بریده می گوید: «نگاشون کن...! هیچ کدومشون نفهمیدن!»
با گیجی می پرسم: «چیو؟»
-همون... پشم ها س... سلام کردن!
من زیرلبی به ویکتور می گویم: «کاشکی به حرفات اعتماد می کردم. طرف پاک دیوانه ست!»
آلیس کمی دیگر می خندد. بعد، خودش را جمع و جور می کند و در حالی که اشک هایش را پاک می کند می گوید: «حیف شد. اگه دوربین فیلم برداری ای داشتم که می تونست فیلم خون آشاما رو بگیره، حتما فیلمی ازتون می گرفتم. خیلی خنده دار شده بودین!»
من با قیافه ای اخم آلود می گویم: «حالا که یک دل سیر خندیدی، بگو اونا چی ان.»
او می گوید: «بعدا براتون می گم. بهتره یه کمی صبر کنین.»
چند ثانیه بعد، ویکتور داد زد: «یکی از اونا حرکت می کنه!» من داد زدم: «وااای! اونا زنده ان!»
آلیس در حالی که تمام تلاشش را برای نخندیدن می کرد، گفت: «خب، معلومه! اونها مَوولف(Mavolfe



) هستند. لازم نیست اونطوری دهنتون رو باز کنین. خیلی مثل هالو ها می شین! خودم توضیح می دم.
موولف ها، موجوداتی چند رگه هستن که واساگن اونها رو به وجود آورده. هیس، فیلیپ! دارم صحبت می کنم! واساگن، پسر طرد شده ی لوسیفر و به وجود آورنده ی نسل جدید خون آشام هاست. واساگن یکی از خون آشامان نسل قدیم- یا به عبارتی، یکی از شماها- رو دچار تغییرات ژنتیکی کرد که نتیجه اش، خون آشامان امثال ما بودن. البته ما اونقدر ها هم قدمت نداریم. پیر ترین خون گیر ما، دویست سال زندگی کرده.
اما موولف ها. آنها مخلوطی از ما، گرگ ها، موش ها و اجنه هستن که می شه مخلوطی از همشونو را تو ظاهر و باطنشون پیدا کرد. البته این همه نژاد باعث شده که نتونن حرف بزنن. همه ی موولف ها، از طریق ذهن با موجودات جادویی، اجنه، جادوگرا و خون آشاما ارتباط برقرار می کنن. اونها وفادار ترین موجودات دنیا هستن. بنابراین می شه بهشون اطمینان کرد.
واساگن بهشون فرمان داده که تا آخرین لحظه ی عمرشون به ما خدمت کنن، بنابراین هر کاری داشتین، فقط یه موولف رو خبر کنین.»
در همان لحظاتی که آلیس حرف می زد، آن موولفی که تکان خورده بود، دری را که در انتهای اتاق بود، باز کرد و وارد نجا شد. چند لحظه ای سکوت برقرار بود، تا اینکه بالاخره بیرون آمد و به ما نگاه کرد. همان صدای هیس هیس مانند دوباره در مغزم می پیچد. هوش سرشاری لازم نیست تا بفهمم که چه کسی به من سلام کرده.
-سر اندرو(Andrew



) رانر، منتظر شما هستند.
البته نمی دانم که چگونه با آنها ارتباط برقرار کنم، اما به او زل می زنم و تمام تلاشم را به کار می گیرم تا از او تشکر کنم. خب، فکر کنم موفق نشدم، چون آلیس خیلی آرام به من می گوید: «می تونی با اونا حرف بزنی. تو می تونی، اما اونا نمی تونن.»
بنابراین با صدای بلند از آن موولف تشکر می کنم. در هر حال، ما به سمت اتاق شاه می رویم. آلیس در می زند و می گوید: «اندی؟ سلام!»
ما وارد اتاقی می شویم که از هر جایی که در عمرم دیده ام، دلنشین تر است. یک فرش ایرانی، روی زمین پهن است. چندین کتابخانه دیوار ها را پوشانده اند و پرتره هایی در فاصله ی بین آنها قرار دارند. در وسط دیوار روبرو، شومینه ای زیبا قرار دارد که چوب های در آن، ترق تروق کنان می سوزند. روبروی آن، یک میز قرار دارد و پشت میز یک مرد جوان تقریبا بیست و دو-سه ساله ایستاده است. موهایش انگار از خود شب هم سیاه ترند. کمی کک و مک و یک دماغ نیمه شکسته دارد. شاه کاملا سرحال است.
او با لبخند به آلیس می گوید: «سلام، خواهر! چه خبر؟» بعد که چشمش به ما می افتد با علاقه می پرسد: «دوستات رو معرفی نمی کنی؟»
ویکتور پیش قدم می شود، با شاه دست می دهد و با لبخندی می گوید: « سلام، جناب رانر! از دیدار شما خوشبختم!»
اندرو با او دست می دهد، اما چند لحظه بعد، با دیدن دندان های نیش هکتور چشمانش گرد می شوند. او تقریبا فریاد می زند: «اونا... خون آشام ان؟»
آلیس فقط سر تکان می دهد. اندرو آب دهانش را قورت می دهد و به ویکتور می گوید: «من هم از دیدار شما خوشبختم آقای...؟»
ویکتور می گوید :«ویکتور وارم.» سپس به من اشاره می کند و می گوید: «ایشون هم دوست من، فیلیپ منتیسه.»
من با اندرو دست می دهم و می گویم: «دوستام فیل صدام می کنن.»
اندرو به ما خون تعارف می کند که رد کردن تعارفش خیلی بی ادبانه است! بعد او رو به آلیس می کند و می گوید: «خب؟ ببخشید که بی پرده حرف می زنم، اما چرا خون آشام ها رو به قلعه میاری؟»
آلیس می گوید: «ما باید هک(Heck



) رو ببینیم.» سپس از من خواست تا نفرین را برای اندرو توضیح دهم. من هم بی هیچ کم و کاستی همه چیز را برایش می گویم. اندرو دوباره کمی خون برای خودش می ریزد و از آلیس می پرسد: «خب، این ماجرا ها چه ربطی به ما دارن؟»
آلیس پاسخ می دهد: «ممکنه هک بتونه مشکل اونا رو برطرف کنه. در هر حال، اونا یه شب رو به خاطر من از دست دادن.»
اعتراض می کنم: «ولی من بودم که تیر خوردم. تو که کاری نکردی!»
او خجولانه سرش را پایین می اندازد: «راستش، من آمار شما رو به اونا دادم.»مشخص بود که منظورش از اونا، شکارچی ها بود.
ویکتور می پرسد: «واقعا؟ اما من فکر می کنم که به خاطر دست و پا چلفتی بودن فیل به این وضع افتادیم!»
من به او چشم غره ای می روم و زیرلبی می گویم: «حالا به هم می رسیم.»
-بیا برس. فاصله مون بیشتر از یک قدم نیست!
اندرو آهی می کشد و با صدایی آرام ولی محکم می گوید: «ساکت!» این رفتار ها در برخورد اولیه زیاد خوب نیستند! اندرو کمی خون برای خودش می ریزد و آرام می گوید: «حالم از هرچی مسئله ی شیطانی و جهنمیه، به هم می خوره! بیاین! بهتره بریم پیش اون مرتیکه ی بد دهن!»
همگی از جایمان بلند می شویم و به راه می افتیم. به اولین گره برمی گردیم و به سمت راهرویی می رویم که بالای آن، نوشته بودند:"تالار واسا".
آلیس گفت: «تالار واسا، جاییه که ما از اونجا واساگن رو احضار می کنیم. خب، هکتور هم اونجا زندگی می کنه. باور کنین که اگر برای مشکل شما نبود، نه خودم اونجا می رفتم و نه شما رو پیشش می بردم.»
ویکتور خیلی آرام به آلیس می گوید: «شک دارم که وضعش از فیلیپ بدتر باشه!»ای خودشیرین لعنتی!
کمی بعد به تالار واسا می رسیم. بیشتر به یک کلوزیوم1 شبیه است تا یک تالار. یک کلوزیوم نصف شده. در انتهای تالار، یک دروازه قرار دارد که دور آن یک دایره ی طلایی وجود دارد. در وسط تالار، یک تخت پادشاهی قرار دارد که فکر کنم تمامش از جنس طلا باشد. از آنهایی که فقط در افسانه های شرقی پیدا می شوند. پشت صندلی، یک جمجمه ی گرگ قرار دارد که انگار واقعی ست. البته کمی از یک جمجمه ی عادی بزرگ تر است.
در همان حین، از سوراخی در زیر صندلی ها(اگر یک کلوزیوم واقعی بود، باید شیری بیرون می آمد) یک مرد جوان بیرون می آید. قیافه اش خیلی آشنا ست. فکر کردم که او را کجا دیدم... فکر می کنم... فکر می کنم...
-نــــــــه! این امکان نداره!
ویکتور این را جیغ می کشد و با این که کسی حتی به او دست هم نزد، روی زمین می افتد. شخص، که به احتمال زیاد همان هکتور است به ما نزدیک می شود و من همان لحظه دلیل جیغ ویکتور را می فهمم و تقریبا من هم می افتم. اندرو و آلیس به ما زل می زنند.
آلیس می پرسد: «اتفاقی افتاده؟»
اندرو هم به هکتور می گوید: «نگران نباش، مرد. من هم که اولین بار تو رو دیدم، می خواستم فرار کنم.»
از جایم بلند می شوم و می گویم: «نه! شما نمی فهمین. اون لعنتی... اون -»
ویکتور خیلی آرام حرفم را کامل می کند: «- برادرمه!»
1=کلوزیوم، به مکانی گفته می شود که در روم باستان، گلادیاتور ها در آن می جنگیدند./ن
2013/10/27 03:14 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 


پیام‌های داخل این موضوع
RE: شروع(جلد اول قیام) - kira_yamato - 2013/10/27 03:14 PM

موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  روزی که شنبه شروع شد و جمعه تمام shizuko yagami 9 2,287 2017/03/19 04:29 PM
آخرین ارسال: shizuko yagami
zجدید داستان شروع تازه Merliya 8 1,668 2016/08/28 10:33 PM
آخرین ارسال: Merliya
zتوجه مسابقه داستان نويسي كوتاه سری اول farshad 82 25,783 2015/08/16 04:24 PM
آخرین ارسال: دختر شاه پریان
documents قسمت اول آنها.......(they are.....): او.... !Melody 13 4,361 2015/01/26 03:18 PM
آخرین ارسال: !Melody
zجدید رمان سفر دربه در فصل اول bita_r 7 2,952 2015/01/21 06:37 PM
آخرین ارسال: bita_r



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 7 مهمان