زمان کنونی: 2024/07/01, 11:27 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/07/01, 11:27 AM



نظرسنجی: نظرتون درباره ی این داستان چیه؟
این نظرسنجی بسته شده است.
فوق العاده ست. 100.00% 5 100.00%
باهاش حال می کنم. 0% 0 0%
به درد بی کاری می خوره. 0% 0 0%
تو غاز چرون نیستی؟ 0% 0 0%
در کل 5 رأی 100%
*شما به این گزینه‌ی رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 11 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

شروع(جلد اول قیام)

نویسنده پیام
kira_yamato
نویسنده ی خفن پارک انیمه



ارسال‌ها: 142
تاریخ عضویت: Oct 2013
اعتبار: 21.0
ارسال: #8
RE: شروع(جلد اول قیام)
نه این نظریه به نظرم غلطه...
خون آشام ها، خون آشام به دنیا نمیان تو این دنیای من. همشون قبلا آدم بودن و حتی خود فیلیپ هم از اینکه باید هر شب یکی رو بکشه، ناراحته. ندیدی چقد خر کیف شده بود موقعی که می تونستن یکی رو زنده نگه دارن؟ به خر تیتاپ می دادی انقد حال نمی کرد!
من از توایلایت متنفرم شدید... اسمشو نشنوم ها!!!
فیلیپ یه خون آشام معمولی نیس... باید ادامه ی داستان رو خوند تا فهمید.
ملت داستان رو به دوستاتون هم توصیه کنین. من نظر لازم دارم!




«
In the name of God



»
"فصل دوم: شکارچی"
ویکتور بلند شد، دستانش را بالا برد و ملتسمانه به من نگاه کرد: «این که جدی نگرفت... نه؟»
لبخندی زدم. چاک یک خرناس دیگر کشید. بعد به سمت ویکتور رفت و با صدایی ناهنجار گفت: « نکنه که تو جدی گرفتی؟»
من و ویکتور چند ثانیه با حیرت به هم دیگر نگاه می کنیم. چاک که وضع ما را آن طور می بیند، قهقهه ی ترسناکی می زند، به حالت انسانی اش بر می گردد و جلو می آید. ویکتور فوری می گوید: «فکر نکنی ترسیدم ها!»
چاک نیشخند می زند: «البته... البته... .»
ناگهان یک چیزی یادم می افتد. به سرم می کوبم و می گویم: «آخ آخ... شرمنده، من باید برم. تا شما یه کمی با هم گپ بزنین، منم بر می گردم.»
به سرعت سمت کوچه می روم. شنل قدرتمندم همانجا بود. باید برش می داشتم. کوچه کمی بیشتر ساکت شده بود. از خانه ها هم دیگر صدایی نمی آمد. حتما مردم خواب بودند. با یک پرش بلند، روی دیوار پریدم. بعد هم دست هایم را لای آجر ها گذاشتم و خودم را کمی بالا کشیدم تا به پاگرد برسم.
شنلم روی نرده ی کناری پاگرد بود. خواستم آن را بر دارم، ولی یک صدا مرا متوقف کرد: صدای باز شدن در.
همانجا بی حرکت ماندم و فقط کمی سرم را چرخاندم تا اوضاع را ارزیابی کنم. یک پسر جوان هجده-نوزده ساله از یکی از در ها بیرون پرید. موهایی سیخ سیخی داشت و لباس خواب تنش بود. خیلی آرام بیرون آمد و کنار یک سطل آشغال نشست.
من نمی توانستم ببینم، اما حواس شنوایی و بویایی ام به من می گفت که پسرک سیگار می کشد.
فرصت مناسبی بود. شنلم را همانجا گذاشتم و بی صدا پایین پریدم. پسرک همانطور خیز کرده با لذت سیگار می کشید. پشت سرش رفتم. پسرک همچنان چیزی نمی شنید. دستم را مثل کاراته کار ها کج کردم و آرام به پس گردنش کوبیدم. پسر سریعاً بیهوش شد و روی زمین افتاد. فکر کنم "آرام" ما، مفهوم دیگری برای انسان ها دارد.
زمزمه کردم: «این هم از عواقب سیگار کشیدن!» بعد از طریق تله پاتی به ویکتور گفتم: «هی! بیا. شکار کردم.»
خانه ی وینسنت، فقط دو اتاق دارد. هردو کوچک، اما نمور و پر از تار عنکبوت هستند. در خانه اش سال ها ست که باز نشده است. خودش مستقیم از دودکش وارد زیرزمین خانه اش می شود. تمام زندگی او آنجا ست.
او حدود پانزده کتابخانه ی کوچک دارد که یکی از آنها مال من است. طبقه های پایینی اش پر از انواع دائرة المعارف هستند و طبقه های بالا، پر از کتاب های داستانی.
مانند شاهین چند بار، دور دودکش می چرخم. سپس بالا می روم و داخل دودکش شیرجه می زنم. همین که پایین می آیم مانند یک سیاهپوست می شوم. دود تمام صورتم را پوشانده است. چند بار سرفه می کنم و لباس هایم را هم می تکانم. گرچه کمکی به تمیز تر شدنشان نمی کند. همین که چشمانم را باز می کنم، وینسنت را می بینم.
او پوستی صاف، دماغی عقابی و لب هایی مثل تکه های چوب دارد. انگار لب هایش هم اسکلت دارند! او یک قالب کوچک یخ و تکه ای پارچه به من می دهد و می گوید: «سلام، فیلیپ! فکر کنم از آخرین باری که همدیگرو دیدیم، شیش ماهی می گذره.»
من یخ را به صورتم می مالم و در حالی که صورتم را پاک می کنم، می گویم: «واقعا متأسفم. تو این چند ماه مدام مشغول باطل کردن طلسم بودم.»
او مشتاقانه می پرسد: «شمشیرو پیدا کردی؟»
فکر کنم باید از اول می گفتم. من پسر یک ارل بودم. پدرم تا چند سال بر منطقه ای در انگلستان حکومت می کرد، اما مردم بر علیه ما قیام کردند. شاه و ملکه هم از ما دفاع نکردند و بنابراین ما تبعید شدیم. من آن موقع دوازده ساله بودم.
بعد از تولد بیست سالگی ام، اتفاقی افتاد. اتفاقی که زندگی من، خانواده ام و ویکتور را تغییر داد. ساحره ای آمد. او از نفرین کهنی حرف می زد. او می گفت که باید شمشیری را به او بدهیم. وقتی پدرم جواب منفی داد، او نفرین را اجرا کرد و شمشیر مفقود شد.
شمشیری که او از آن حرف می زد، از جنس دندان اژدها بود. از قبل از میلاد مسیح تا به حال هم سالم مانده بود. پدرم از شخصی که شمشیر را ساخته بود برایم حرف زده بود. او منتیفوس(Mentifus



)، جد جد جد جد بزرگم بود.او اژدهایی را کشته بود. چون اژدها متعلق به لوسیفر بود، نفرین لوسیفر بر ما اجرا می شد. اگر ما آن شمشیر را گم می کردیم، به جهنم می رفتیم و در آنجا عذاب های خیلی بدی می کشیدیم.
شمشیر هر موجودی را می کشت و حتی جادو هم می کرد. بنابه گفته ی پدربزرگم، قدرتمند ترین اسلحه ی دنیا بود. بنابراین ما در طی نسل ها حسابی از آن دفاع کردیم. اما بعد از آن شب که من خون آشام شدم، فقط پانصد سال وقت داشتم تا شمشیر را پیدا کنم. همان شب کریسمس،چهارصد و نود سال از وقوع حادثه می گذشت. ده سال مانده بود و من حتی ردی هم پیدا نکرده بودم. ماندن در قلعه مرا محدود می کرد. اما خوشبختانه فهمیده بودم که شمشیر در جنوب انگلستان است. طبق نفرین، من باید هر شب را در قلعه می گذراندم. بد ترین چیز هم همین بود. هر شبی را که بیرون از قلعه می گذراندم، شش ماه از وقتم کم می شد.
دستمال را به وینسنت بر می گردانم و پاسخ می دهم: «نه. حتی یک نشونه هم پیدا نکردم.» برای اینکه بحث را عوض کنم می پرسم: «تو چطور؟ به نتیجه ای رسیدی؟» و با سر به پشت سرش اشاره می کنم. میز طویلی در وسط اتاق است. روی آن پر از بشر و لوله های آزمایشگاهی و کاغذ هایی پر از فرمول است. چند همستر هم در قفسی روی میز دور هم می چرخند. گوشه ی اتاق هم یک جسد است. معمولا جسد هر هفته عوض می شود. او جسدی تازه لازم دارد.
وینسنت آه می کشد: «نه. نمی خوام در موردش چیزی بگم.»
ویکتور روی یک تشک در گوشه ی اتاق دراز کشیده است. اور روی شکمش خوابیده و جلویش یک دائرة المعارف است و در دستش، یک بطری پر از مایعی قرمز و کمی غلیظ:خون.
به او می گویم: «مزاحمت نمی شم. می رم کتاب بخونم.»
وینسنت، کیمیاگر است. البته فقط از لحاظ اسم، چون تا به حال به هیچ نتیجه ای نرسیده است.
تا ساعت سه صبح همه ساکت هستیم. نزدیک دو صبح، وینسنت از شادی جیغ می کشد، اما بعد با آهی خفیف، خاموش می شود. تقریبا ساعت پنج، با وینسنت خداحافظی می کنیم و راه می افتیم.
آسمان صاف است. ماه تقریبا شکل هلالی دارد. ستاره ها در آسمان چشمک می زنند و سعی می کنند تا انسان ها را جذب خود کنند. فکر می کنم هیچ خبری از موجودات شب ندارند!
من همه ی صور فلکی را حفظم. اوایل خیلی سخت پیدایشان می کردم، اما بعد از پانصد سالف واقعا با تجربه شده ام. اوریون همچنان دنبال هفت خواهر است و کالیپسو در آسمان چشم نواز است. نمی دانم چرا، ولی هیچ وقت نتوانستم پگاسوس را پیدا کنم.
همین طور که در شهر قدم می زنیم، متوجه صدای پایی می شویم. من کلاه دارم و کمی بد می شنوم. از ویکتور می پرسم: «چند نفر؟»
او زیر لب می گوید: «حدود ده نفر. احتمالا لاشخور ها هستند.» لاشخور ها گروهی از شکارچی های خون آشام به رهبری شخصی هستند که کسی نامش را نمی داند، اما همه او را آقای کرکس صدا می زنند.
با اشاره ی سر ویکتور آماده ی دویدن می شوم. او آرام زمزمه می کند: «یک، دو،...»بعد فریاد می زند: «حالا!» و ناگهان غیب می شود. من که یکه خورده ام، کمی جلوتر می دوم و بعد بالای یک ساختمان می روم. فکر نمی کردم که ویکتور بخواهد تبدیل به دود شود. روی پشت بام یکی از لاشخور ها نگهبانی می دهد. او هول می شود و به طرفم شلیک می کند. از گلوله ها جاخالی می دهم و به طرفش می دوم. به گیجگاهش ضربه می زنم، سپس به شکل خفاش در آمده و در ذهنم دنبال ویکتور می گردم. او به سمت دشت می رود. همین که از ساختمان بیرون می پرم، گلوله ای به من برخورد می کند. وقتی به هیکلم نگاه می کنم، متوجه شدم که تبدیل نشده ام!
کاملا زخمی به سمت دشت خارج از شهر به راه می افتم، اما چون انرژی ام تحلیل رفته، قدرت پروازم را یواش یواش از دست می دهم. بالاخره داخل کوچه ای باریک، در یک سطل زباله ی بزرگ می افتم. چند دقیقه بعد ویکتور سر می رسد و مرا از آن بیرون می کشد. خر خر می کنم: «لعنت به این... .» ویکتور با ناخن های تیزش، زخم را باز کرده و گلوله را در می آورد. با این کار باعث می شود که زبانم را گاز بگیرم و دهانم پر از خون می شود. چهره ی اخموی ویکتور نگاهان باز می شود و ابلهانه می خندد. سپس تکه های ریز گلوله را به سمتم می گیرد. گلوله از جنس آهن است.
-دردت که نیومد کوچولو؟
به پوزخند ویکتور نیم نگاهی می اندازم، آهی می کشم و با ضعف می گویم: «نمی دونم چرا کرکس به کار آموز هاش یاد نمی ده که از گلوله های نقره ای استفاده کنن!»
او لبخند می زند و می گوید: «مگه نمی دونی نقره گرونه؟» سپس به زخم من که در حال بسته شدن است، نگاه می کند.« تو خوب شدی. اما به خون نیاز داری. حتما بازم خون نخوردی!»از جایش بلند می شود و می گوید: «می رم از وینسنت خون بگیرم.»
اما ما متوجه نشده بودیم که چه اتفاقی افتاده. همان لحظه، من به آسمان نگاه می کنم و با ضعف می گویم: «نمی شه!»
-چرا؟
به آسمان اشاره ای می کنم و آرام می گویم: «روز شده.»
همین طور هم هست. آسمان حتی دیگر بنفش هم نیست و بلکه به رنگ آبی خیلی کمرنگ در آمده است. بیرون از کوچه نور طلایی خورشید، برف را درخشان کرده است.
به ویکتور می گویم: «خسته ام.»
او به اطراف نگاه می کند و می گوید: «بیا. باید بریم تو اون سطل زباله. اونجا نور به ما نمی خوره.»
ولی من دیگر بیدار نمی توانم تحمل کنم. چشمان خسته ام را می بندم و صدای ویکتور مثل رادیویی که خاموشش کنند، قطع می شود.
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2013/10/11 11:04 AM، توسط kira_yamato.)
2013/10/11 10:35 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 


پیام‌های داخل این موضوع
RE: شروع(جلد اول قیام) - kira_yamato - 2013/10/11 10:35 AM

موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  روزی که شنبه شروع شد و جمعه تمام shizuko yagami 9 2,287 2017/03/19 04:29 PM
آخرین ارسال: shizuko yagami
zجدید داستان شروع تازه Merliya 8 1,668 2016/08/28 10:33 PM
آخرین ارسال: Merliya
zتوجه مسابقه داستان نويسي كوتاه سری اول farshad 82 25,783 2015/08/16 04:24 PM
آخرین ارسال: دختر شاه پریان
documents قسمت اول آنها.......(they are.....): او.... !Melody 13 4,361 2015/01/26 03:18 PM
آخرین ارسال: !Melody
zجدید رمان سفر دربه در فصل اول bita_r 7 2,952 2015/01/21 06:37 PM
آخرین ارسال: bita_r



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 5 مهمان