زمان کنونی: 2024/07/01, 12:43 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/07/01, 12:43 PM



ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 12 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان توبامنی

نویسنده پیام
*Tresa*
کاربر معمولی

*


ارسال‌ها: 86
تاریخ عضویت: Sep 2013
اعتبار: 66.0
ارسال: #40
RE: رمان توبامنی
بخش13
فریبا- نگفتی چی شد که امد خونمون ..
- .قضیه اش مفصله بعدا بهت می گم
فریبا- اگه دنبال اقاتونی کنار داماده... ببین چه دل و قلوه اي هم می گیرن...
بدون توجه به متلک فریبا به طرفی که گفته بود نگاه کردم ....کنار محبی وایستاده بود ....می گفت و می خندید ...
- یعنی انقدر باهم صمیمین...؟
فریبا- حتما ....از همون موقعه که امده رفته پیشش
کت و شلوار طوسی رنگ خوش دوختی پوشیده بود و در حال شیطنت کردن بود ....هی دم گوش محبی پچ پچ می کرد و بلند می
زد زیر خند....
گروه ارکست اهنگ جدیدي رو شروع کردن به زدن و خواننده با شادي شروع کرد به ازاد کردن حنجره اش
عماد با خندو شوخی دست محبی رو کشید وسط و با صداي بلند ....به افتخار اقا داماد... و وادار به رقصش کرد...
محبی می خواست فرار کنه ولی عماد کوتاه بیا نبود ...دستشو کشید و خودشم همزمان شروع به رقص کرد... بقیه هم که به وجد
امده بودن محاصرشون کردن ...
فریبا با خنده ...اقاتون ازون خبره هاست ....
یکی از بچه ها که تازه امده بود و ما دو نفر و دید که تنها نشستیم ..... به طرفمون امد ...
سلام ..
فریبا - سلام نرگس جان ..
نرگس- جاي کسی نیست
فریبا- نه عزیزم راحت باش ...
نرگس- سلام اهو جان
-سلام خوبی شما
نرگس - ممنون خانومی ......
نرگس در حال نشستن.... اوه ببین چه خبره اون وسط.. این اقا ناصري هم براي خودش بلایی ها ....راستی اهو جان تبریک می گم
مارو که براي عقد دعوت نکردید لا اقل براي عروسی دعوت کنید ...
فریبا- نرگس جون اهو اینا مراسم نداشتن فقط یه عقد محضري بود ...
نرگس - اه ...بازم تبریک
- ممنون....
باز به وسط سالن خیره شدم ...عماد با داماد می رقصید و سر به سرش می ذاشت ....
گروه ارکست هی پشت سر هم اهنگ می ذاشتن و رقصندها با شادي و هیجان می رقصیدن ..بلاخره محبی از دست عماد فرار کرد
و به طرف عروس رفت ....
حالا همه دوتایی با هم می رقصیدن ...با رفتن محبی .....سعی می کردم دیگه به وسط خیره نشم ....نرگس و فریبا که مشغول حرف
زدن بودن .....
معمولا تو مسائل غیبت و زیاد حرف زدن موجود بی عرضه اي بودم و کمتر وارد این بحثا می شدم.... علاقه اي به حرفایی که بین
خانوما زده می شد نداشتم...پاي راستمو انداختم روي پاي چپم و مشغول خوردن میوه شدم .....
با اینکه زوري امده بودم ..ولی بدم نمی گذشت حداقل قرار نبود کاري کنم جز خوردن و تماشا و همینم فعلا خوب بود .....
....
یه لحظه سالن از صداي اهنگ و دست زدنا ساکت شدم...فکر اینکه از دست این همه سرو صدا راحت شدم نفسی از سر اسودگی
کشیدم که....یهو سالن شروع کردن به ترکیدن.....
اهنگ تند و شاد شمالی شروع کرده بودن به زدن .....باید بگم از بین تمام اهنگا از اهنگاي شمالی بیزار بودم .... مخصوصا بعضیا
هم که خودشونو با این اهنگا گم می کنن و تنشون به هر نحوي تکون می دن که اوج شادیشونو نشون بدن ..اوه خدا....
به یکی از رقصندها که اون وسط داشت هنرنمایی می کرد نگاه کردم ...بیشتر شبیه بال بال زدن یه مرغ بی سر بود ..هی از این
گوشه می یومد این گوشه هی می رفت وسط.
نمی دونستم بخندم یا داد بزنم از این همه اشفتگی ...البته از نظر من اشفتگی بودا و گرنه از نظر بقیه همه چیز هم داشت عالی
پیش می رفت....
صداي بلند اهنگ تو گوشم پیچیده بود ...و باعث شد ه بود احساس سردرد کنم ارنجمو گذاشتم رو میزو با کف دست پیشونیمو
گرفتم و چشمامو بستم ...و سعی کرد به چیزاي خوب فکر کنم ...که این اهنگ مزخرف زود تموم بسه ...سرمو تو یه لحظه بردم
بالا که دیدم عماد با سرخوشی داره میاد طرفم..فریبا و نرگس که محو عروسی شده بودن و دست می زدن
عماد حین نزدیک شدن کتشو در اورد و بهم چشمک زد .....
هنوز نرسیده به میز کتشو انداخت روي یکی از صندلیا و دستمو تو هوا قاپید .....و منو به سمت خودش کشید ....
انقدر شل و وا رفته بودم که نزدیک بود بیفتم ولی با دوتا دستش منو طوري گرفت که کسی متوجه حالت افتادن نشدم و با خنده
منو به سمت وسط کشید..
- چیکار می کنی....ولم کن
اما عماد تو باغ نبود و با خنده و شادي منو می کشید وسط و دور خودش می چرخوند ...تو اون سروصدا که صدا به صدا نمی رسید
...
داد می زدم که ولم کنه و اونم بدتر منو با خودش راهی می کرد....
دستشو گذاشت رو کمر و با دست دیگه اش دستمو گرفت .... با اهنگ تند منو خودشو زود حرکت می داد....
منم که 45 کیلو مثل پر قو با یه نسیم از روي زمین بلند می شدم...
-ولم کن
عماد- چی می گی
-می گم ولم کن
عماد- نمی شنوم ........بلندتر بگو
-ناصري ولم کن
عماد- اهو نمی شنوم ...نمی شنوم چی می گی
- عماد ولم کن....
وقتی با اسم صداش کردم ..چشاش برق زد و منو بیشتر چرخوند .....
تو اون چرخیدنا چشمم افتاد به فریا که با خنده بهمون نگاه می کرد....
-ناصري همه دارن نگامون می کنن...توروخدا ولم کن
عماد- بذا نگاه کنن ..چشم ندارم عزیزم ....بذار انقدر نگاه کنن که چشمشون بترکه...
- من بلد نیستم برقصم بذار برم
عماد- چرا اتفاقا داري عالی می رقصی و منو یه دور ...دور خودش چرخوند...
-داره سرم گیج می ره خواهش می کنم بذار برم
کاملا تو بغلش بودم....
و هربار اغوششو تنگتر می کرد ....بیشتر همکارا داشتن ما رو می دیدن...اخه این حرکات ازمن یکی بدجور بعید بود...
- ناصري خواهش می کنم ...ببین همه دارن چطور نگامون می کنن...دوست ندارم درباره من بد فکر کنن
عماد- مثلا می خوان چطور فکر کنن؟....فکر اونا برات خیلی مهمه؟
باز به فریبا نگاه کردم.....متوجه عجز و درموندگیم شده بود.....
با صداي پر خشمی که از وجودم داشت شعله می کشید .....قرارمون فقط امدن به عروسی بود ...نه رقص ..تو داري زیر همه چی
می زنی .....
عماد- درباره چی حرف می زنی دختر
-ناصري نذار این وسط جیغ بکشم
هنوز منو با خودش همراهی می کرد .....و منو می چرخوند که چشمم خورد به محمدي ...اونم داشت با یکی از خانوما می رقصید
ولی نگاش به من بود....عماد خط نگامو تعقیب کرد و به محمدي رسید....سریع رو برگردوند و به من نگاه کرد
یه دفعه چشماش تنگ شد و ابروهاش تو هم رفت ....
و حرکاتش خیلی کند شد...
خودم از این کارش تعجب کردم....بهش خیره شدم که دیدم داره به لباسم نگاه می کنه...
با ناراحتی چشماشو به چشام دوخت....
سرشو کمی به اطراف چرخوندو به بقیه که در حال رقص بودن نگاه کرد....
هنوز بهش نگاه می کردم که منو انداخت تو بغلش ..به طوري که قسمت بالاي لباسم که کمی باز بود تو بغلش گم شد...
سرش رو شونم بود ..لباشو به گوشم نزدیک کرد
عماد- لباست شال یا کت نداره؟
- براي چی؟مشکل چیه ؟
نفسشو با ناراحتی داد بیرون
عماد- لباست قشنگه ولی کاش جلوش انقدر باز نبود....
من براي لباس پوشیدنمم باید از تو اجازه بگیرم ...
عماد- .اهو چرا نمیشه با تو دو کلام حرف زد ....با این لباست همه دارن بهت نگاه می کنن ...
- لباس من پوشیده است ناصري
عماد- ....اره اما تا وقتی که قسمت بالاي لباست تو بغل منه ...پوشیده است...
حرفش خیلی برام گرون تموم شد...خواستم ازش جدا بشم ...
عماد- صبر کن اینطوري همه فکر می کنن چی شده ..بذار اهنگ تموم بشه ... بعد برو ....
چیزي نگفتم هنوز تو بغلش بودم....اما قبل از تموم شدن اهنگ دیگه طاقت نیورد و منو کشوند بیرون ....همانطور که دستم تو
دستش بود منو به سمت فریبا برد....
اما قبل از نشستن تمام وسایلمو برداشت و کتشو تو دست گرفت و با لحن شوخ
عماد- ممنون خانوم طاهري دیگه امانت داري بسه ...... هرچی خانوممو از من دور نگه داشتی کافیه ....
هنوز دستم تو دستش بود....که یه جاي دنج براي نشستن پیدا کرد .....یکی از صندلیا رو براي من بیرون کشید و خودش رو
صندلی بغلی نشست
با ناراحتی نشستم.....دلم از دستش حسابی پر بود ......به وسط سالن خیره شدم ...دست به سینه شدم و با اخم شدید....
- چرا اینکاراو می کنی ؟ ....تو حق نداري ....بین من و تو چیزي نیست ...چرا مثل مرداي زن دار برخورد می کنی
قرارمون این نبود....تو داري زیاد روي می کنی ....اگه الانم می بینی اینجام.... فکر نکن ازت حساب می برم...فقط بخاطر خانواده
امه که از این موضوع چیزي نفهمن..متاسفانه تو زیر تمام قولات زدي....
حالا که فکر می کنم می بینم دیگه دوست ندارم به این سفر برم...از اولم حماقت کردم که تن به چنین کاري دادم.....دیگه نمی
خوام اسمم تو شناسنامه ات باشه ...فردا با هم می ریم محضر من طلاق می خوام..بهتره این بازي حال بهم زنو هرچه زودتر تموم
کنیم..
تو از ترس من نسبت به خانواده ام داري سوء استفاده می کنی ....من دیگه نمی تونم تحملت کنم...یعنی باید بگم غیر قابل تحملی
مهندس ناصري....
عماد - فکر نمی کردم یه نفر.... یه روزي بهم بگه غیر قابل تحملم...باشه ...من حرفی ندارم فردا هرجا خواستی میام...که از دستم
خلاص بشی .....
بلند شدم که برم پیش فریبا ..... دستشو گذاشت رو پام..
. عماد - حداقل قبل از جدایی یه شبو با من شام بخور....از فردا می تونی هر دقیقه بري پیش فریبا
....نمی خواستم به حرفش گوش کنم ولی نگاش طوري بود که بالاجبار نشستم
....باهام حرف نمی زد..گوشیشو در اورده بود ......و خودشو مشغول ور رفتن باهش کرد..حتی دیگه پیش محبی هم نرفت
.....موقعه شام باهم کنار میز رفتیم....بشقابمو از دستم گرفت
عماد - چی می خوري؟
بهش گفتم...برام غذا کشید..
- کافیه....

عماد - چیزي دیگه اي هم می خوري؟
- نه
بشقابو به دستم داد........و براي خودش غذا کشید....
فریبا با بشقاب غذاش به سمت ما امد ....
فریبا- چیه اقاتون دیگه نمی گه ..نمی خنده..... باز چیکارش کردي که دیگه صداش در نمیاد...
- هیچی ....
فریبا- هیچی که اینطوري کرك و پرش ریخته
- بهش گفتم فردا بریم محضر که طلاقم بده
فریبا- چی؟
- همین که شنیدي....
فریبا- اهو
- الان می خوام شام بخورم فریبا ..به اندازه کافی به حرفات گوش کردم ..دیگه چیزي نگو
عماد نشسته بود و با قاشق غذاشو هم می زد ...رفتم کنارش نشستم....
زیر چشمی به عماد نگاه کردم هنوز به غذاش لب نزده بود..
عماد - می خواي تا اخر عروسی بمونی؟
- نه هر وقت رفتی منم می رم...
عماد - بعد از شام بریم ؟
- باشه خیلیم خوبه
..بشقابشو گذاشت رو میز ...پس غذاتو بخور منم الان میام ....که بریم
سرمو تکون دادم و به رفتنش نگاه کردم.....
بعد از یه ربع ساعتی که من غذامو خورده بودم و اماده بودم که بیاد امد.....کتشو برداشت و پوشید
عماد - خوردي؟
-اره
عماد - پس بیا اول بریم پیش محبی
..دنبالش راه افتادم ...باهام به محبی و همسرش تبریک گفتیم و براشون ارزوي خوشبختی کردیم ....
فریبا رو هم که به کل فراموش کردم
وقتی سوار شدیم ....چشمم خورد به حلقه تو دستم .....خوب نگاش کردم....با دست دیگه ام تو انگشتم چرخوندمش.......سرم
پایین بود
عماد تو سکوت رانندگی می کرد...
عماد - فردا کی بیام دنبالت...؟
- تو برو منم میام .......لازم نیست بیاي دنیالم ...
چیزي نگفت ....
انگشترو از دستم در اوردم و رو داشبورد گذاشتم ......
- امیدوارم کسی رو پیدا کنی که لیاقت تو رو داشته باشه ...دست بردم به گردنم و سعی کردم گردنبندو در بیارم ولی بازم قفل باز
کردنش ....کار حضرت فیل بود ...دو باري دست بردم ولی نتونستم بازش کنم..
عماد اروم ماشینو گوشه اي پارك کرد...
و بدون حرفی دست برد طرف گردنم و مشغول باز کردن شد ....بر خلاف اون موقعه که می خواست ببنده همش دستش می
خورد به گردنم..حالا حتی یه تماس کوچیک هم نداشت ...
گردنبندو باز کرد ...گوشواره هارو هم فقط قفلشونو باز کرد و دراوردنشون به عهده خودم گذاشت ...قفل دستبندو هم باز کرد ...و
از دستم گرفت و گذاشت رو داشبورد...حتی بهم نگاهی هم نکرد....
..... دنده رو جابه جا کرد و ماشینو به حرکت در اورد ...
گوشواره و گردنبندو هم گذاشتم پیش بقیه ....
به سر کوچه رسید...
عماد - ممنون شب خوبی بود
- فردا ساعت 10 اونجا باش
فقط سر تکون داد
وسایلمو برداشتم و از ماشین پیاده شدم...
-خداحافظ
عماد - خداحافظ
به طرف خونه راه افتادم....به در خونه که رسیدم به سر کوچه نگاه کردم ......هنوز تو ماشینش بود و منو نگاه می کرد...
دروباز کردم .... رفتم تو ...یه لحظه از طرز برخوردم ناراحت شدم ...... سرمو از لایه در اوردم بیرون
....عماد رفته بود...
ناخوداگاه دلم گرفت .... دروبستم ....و به طرف اتاقم رفتم....
تو راهرو مامان جلوم سبز شد..
مامان- خوش گذشت
- بد نبود
مامان- چرا بی حالی
- خسته ام
پالتومو در اوردم ..
مامان- اهو
برگشتم و به مامان نگاه کردم..
مامان- خاله اینا می خوان فردا شب بیان اینجا
-خوب بیان مگه چیز تازه ایه
مامان- اهو
- بله
مامان- دارن براي خواستگاري میان
- از کی؟
مامان- چرا خنگ بازي در میاري.................. از تو دیگه
برگشتم و به چشاي مامان نگاه کردم.... برق خوشحالی توشون بود...یهو از دهنم پرید
- من فردا نیستم
مامان- کجایی؟
-سفرم
مامان- سفر ؟
- اره یه سفر 10 روزه کاریه ......همونی که بهت گفتم
مامان-چه زود .....
-اره خیلی زود بود..
مامان- پس به خاله اینا چی بگم؟
-نمی دونم هرچی دوست داري بهشون بگو
مامان- تو جوابت چیه؟
- نمی دونم فعلا ذهنم کار نمی کنم........الان فقط خوابم میاد ...می خوام بخوابم..
مامان- اهو
دیگه واینستادم که مامان چیزي بگه... وارد اتاق شدم ..... نشستم رو صندلیم....
خوب اینم یه دروغ دیگه........چه فرقی با نادر داري اهو؟....من یه احمق نفهمم....چشماي عمادو به یاد اوردم...چرا انقدر ناراحت


تشکررررررررررررررر+اعتباررررررررررررمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2013/09/20 03:51 PM، توسط *Tresa*.)
2013/09/20 03:49 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 اعتبار داده شده توسط : mehrnaz(+2.0)
ارسال پاسخ 


پیام‌های داخل این موضوع
رمان توبامنی - *Tresa* - 2013/09/12, 03:08 PM
RE: رمان توبامنی - mehrnaz - 2013/09/14, 01:53 PM
RE: رمان توبامنی - *Tresa* - 2013/09/14, 01:57 PM
RE: رمان توبامنی - tired - 2013/09/14, 02:03 PM
RE: رمان توبامنی - *Tresa* - 2013/09/14, 02:08 PM
RE: رمان توبامنی - samin99 - 2013/09/14, 02:09 PM
RE: رمان توبامنی - C.Toshiro - 2013/09/14, 02:14 PM
RE: رمان توبامنی - mehrnaz - 2013/09/14, 02:27 PM
RE: رمان توبامنی - *Tresa* - 2013/09/14, 02:35 PM
RE: رمان توبامنی - C.Toshiro - 2013/09/14, 02:41 PM
RE: رمان توبامنی - samin99 - 2013/09/14, 04:43 PM
RE: رمان توبامنی - tired - 2013/09/14, 06:34 PM
RE: رمان توبامنی - *Tresa* - 2013/09/15, 02:26 PM
RE: رمان توبامنی - mehrnaz - 2013/09/15, 07:21 PM
RE: رمان توبامنی - *Tresa* - 2013/09/15, 08:42 PM
RE: رمان توبامنی - tired - 2013/09/16, 05:26 PM
RE: رمان توبامنی - *Tresa* - 2013/09/17, 01:33 PM
RE: رمان توبامنی - STELLA STAR - 2013/09/17, 01:55 PM
RE: رمان توبامنی - *Tresa* - 2013/09/17, 02:39 PM
RE: رمان توبامنی - STELLA STAR - 2013/09/17, 02:51 PM
RE: رمان توبامنی - *Tresa* - 2013/09/17, 03:18 PM
RE: رمان توبامنی - mehrnaz - 2013/09/17, 03:22 PM
RE: رمان توبامنی - *Tresa* - 2013/09/17, 03:40 PM
RE: رمان توبامنی - mehrnaz - 2013/09/17, 03:43 PM
RE: رمان توبامنی - *Tresa* - 2013/09/17, 03:59 PM
RE: رمان توبامنی - mehrnaz - 2013/09/17, 04:22 PM
RE: رمان توبامنی - Sanae - 2013/09/17, 07:15 PM
RE: رمان توبامنی - *Tresa* - 2013/09/17, 07:28 PM
RE: رمان توبامنی - *Tresa* - 2013/09/18, 07:46 PM
RE: رمان توبامنی - HeliaHime - 2013/09/18, 07:48 PM
RE: رمان توبامنی - *Tresa* - 2013/09/19, 01:06 PM
RE: رمان توبامنی - HeliaHime - 2013/09/19, 01:12 PM
RE: رمان توبامنی - *Tresa* - 2013/09/19, 01:28 PM
RE: رمان توبامنی - mehrnaz - 2013/09/19, 01:30 PM
RE: رمان توبامنی - HeliaHime - 2013/09/19, 01:34 PM
RE: رمان توبامنی - *Tresa* - 2013/09/19, 01:40 PM
RE: رمان توبامنی - HeliaHime - 2013/09/19, 01:49 PM
RE: رمان توبامنی - mehrnaz - 2013/09/19, 02:03 PM
RE: رمان توبامنی - *Tresa* - 2013/09/20 03:49 PM
RE: رمان توبامنی - *Tresa* - 2013/09/21, 10:50 AM
RE: رمان توبامنی - *Tresa* - 2013/09/21, 02:49 PM
RE: رمان توبامنی - mehrnaz - 2013/09/21, 05:00 PM
RE: رمان توبامنی - *Tresa* - 2013/09/21, 07:49 PM
RE: رمان توبامنی - mehrnaz - 2013/09/22, 03:29 PM
RE: رمان توبامنی - Sweet Aida - 2013/11/15, 09:13 AM
RE: رمان توبامنی - Sweet Aida - 2014/01/24, 04:54 PM

موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  معرفی رمان:ربه کا cheryl 6 1,960 2021/03/14 09:55 AM
آخرین ارسال: NoboraHaru
  رمان های ترسناک پی دی افی که میشناسید رو بگید که بعدی نظرشو دربارش بگه ایرانسل 12 2,978 2021/03/14 09:52 AM
آخرین ارسال: NoboraHaru
  پیشنهاد رمان ایرانی اما طنز Mi Hi 19 2,431 2021/01/13 10:09 PM
آخرین ارسال: Elmira.Kh
zجدید معرفی رمان یلدا اثر مرتضی مودب پور. Judy 1 823 2020/04/01 01:14 PM
آخرین ارسال: Mi Hi
  نقد و بررسی رمان گناهکار Mi Hi 2 1,207 2020/04/01 01:11 PM
آخرین ارسال: Mi Hi



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان