زمان کنونی: 2024/07/01, 12:42 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/07/01, 12:42 PM



ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 12 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان توبامنی

نویسنده پیام
*Tresa*
کاربر معمولی

*


ارسال‌ها: 86
تاریخ عضویت: Sep 2013
اعتبار: 66.0
ارسال: #37
RE: رمان توبامنی
بخش12
زبونم بند امده بود حالا دقیقا رو به روم وایستاده بود ...یه سرو گردن از من بلند تر بود ...به طرفم خم شد...
هنوز لبخند رو لباش بود.....
با ترس به در نگاه کردم که مامان نیاد ....
عمادم همراه با نگاه من به در نگاهی کرد ....
ودوباره خیلی اروم سرشو به طرف من چرخوند...وکمی سرشو خم کرد و به چشام نگاه کرد....
هی به اون و هی به در نگاه می کردم ....
باز به در نگاه کردم که دستشو گذاشت رو پیشونیم ....
برق سه فاز که می گن تازه فهمیدم چیه ... مثل برق گرفته ها تو جام موندم ....دست گرمش رو پیشونیم بود
عماد- چقدر تب داري ..دستم داره از تبت می سوزه ....
گفتی گلوتم درد می کنه و اروم دستشو گذاشت رو گلوم...اوه اوه چقدر ورم کرده ....با پشت دستش گونه امو نوازش کرد ....گونه
هاتم که کوره اتیش ....عزیزم راضی نیستم با این حالت ازم پذیرایی کنی ....
سرشو نزدیک کرد چیزي بگه که صداي قدماي مامان از پله ها امد ..عماد سریع خودشو کشید کنار و رو صندلی نشست و برگه
هاي تو دستشو رو میزم گذاشت و مثلا مشغول یاداشت برداري شد...مامان با سینی چایی و شیرینی وارد شد...
به طرف مادر رفتم و سینی رو گرفتم
مامان- مادر حالت خوبه؟
-اره
مامان- چرا انقدر رنگت پریده؟
- چیزي نیست کمی هول شدم
مامان داشت همونطور نگام می کرد ....ممنون مامان شما برو دستت درد نکنه سینی رو به طرف میز بردم و کنار عماد وایستادم ....
مامان با کمی تعجب و تعلل از اتاق رفت بیرون ...
نفسمو دادم بیرون که عماد مچ دستمو گرفت ....
عماد- چرا به من دروغ گفتی ؟
نمی دونستم چی بگم که فشار دستشو رو مچ دستم بیشتر کرد..
و به چشام خیره شد...چرا؟
-تو روخدا ولم کن الان مامانم میاد ...
عماد- فکر می کنی با بچه طرفی
-باشه ..هرچی تو بگی ...هر جا بگی میام..... ولی توروخدا دستمو ول کن ....
عماد- امشب میاي ؟
-اره....فقط زود از اینجا برو
عماد- یعنی ساعت 7 اماده اي دیگه ؟
-اره.. اره ......
عماد- معطلم نمی کنی ؟
-نه...... نه.......
عماد- کلک تازه اي که نمی خواي سر هم کنی ؟
-نه.... نه.....
عماد- افرین حالا شدي دختر خوب
با سرخوشی برگه ها از روي میز برداشت ..بعد دست دراز کردو فنجون چایی رو برداشت....در حالی که بلند می شد به اتاقم نگاه
کرد...
- برو دیگه
عماد- بذار چایمو بخورم
به طرف قفسه کتابام رفت...
سري تکون داد.....کاملا ماشینی
با استرس ....چی؟
عماد- هیچی ...یه شیرینی برداشت ....گازي زد و دوباره در حال بررسی شد ...
-برو دیگه الان مامانم میاد گندش در میاد .....مگه نمی خواي بري سر کار؟
عماد- امروز نه
لبه تخت نشستم و دستامو تو هم مشت کردم و با نگرانی بهش نگاه کردم..../
عماد- اتاق قشنگی داریا....
- به چی قسم بخوري که بري......
فنجون به دست به طرف در رفت....و به پایین نگاه کرد وبعد با خیالت راحت امد کنار من رو تخت نشست...
خودمو کمی جمع کردم..توروخدا..خواهش می کنم ....
عماد- چرا انقدر می ترسی ؟
-قرار نیست کسی از این موضوع خبرداربشه...... ولی تو داري کاري می کنی که همه بفهمن...
عماد- خوب بفهمن
سرمو با نارحتی گرفتم بین دستم ...
عماد- باشه خودتو ناراحت نکن من رفتم .....فقط ساعت 7 اماده باش من میام ....یادت که نمیره
-نه ....فقط برو....
با خنده مرموزي بهم نگاه کرد ....بهش نگاه کردم .....دیگه بهم دروغ نگو
با لبخندي که دندوناي ردیفشو به نمایش گذاشته بود فنجونو به طرف گرفت ..... دستمو بردم که فنجونو بگیرم ... تا فنجونو
گرفتم..دستشو گذاشت رو دستم و بهم خیره شد....گرم شدم ...نفسم بند امد...احساس مورمور شدن کردم .....
یهو فنجون از دستم ول شد و افتاد رو موکت... سریع خم شدم که بگیرم ولی فنجون افتاد و چون فاصله کم بود فقط چاي توي
فنجون پخش شد ...
با افتادن فنجون .... دستم کاملا ازاد شد وعماد دستمو تو دستش محکم گرفت .... بهم نگاه کرد
خواستم دستمو از تو دستش بکشم بیرون ولی اون محکم گرفته بودش و بهم نگاه می کرد ....
با وحشت بهش خیره شدم .
عماد- وقتی می ترسی چشات درشت تر میشه ...انوقته که ادم می خواد......
مامان- اهو مادر بیا این میوه رو ببر بالا.....
دست عماد شل شد و منم سریع دستمو کشیدم بیرون ....و جلوي در رفت...بیا .برو من 7 امادم.......
عماد هم که کمی ترسیده بود پا شد....پس 7
جلدي از پله ها رفت پایین
عماد- دستتون درد نکنه حاج خانوم ....
مامان- اه داشتم میوه می یوردم
عماد- دستتون درد نکنه ...با اجازه تون...
نفسی از اسودگی کشیدم.......تا دم در باهاش رفتم...درو باز کرد و رفت بیرون....روشو برگردون سمت من .....و من قبل از اینکه
بخواد حرفی بزنه و یا چیزي رو یاداوري کنه درو بستم
و بهش تکیه دادم.....
یادم امد فنجون افتاده رو موکت.... به سمت اتاقم دویدم ....قبل از اینکه مامان بره بالا...
وارد اتاق شدم به فنجون افتاده نگاه کردم.... زودي از زمین برداشتمش و بهش نگاه کردم .....با یاداوري اون صحنه یه لحظه
سست شدم و رو زمین نشستم و به فنجون خیره شدم
این دیگه چه کله خرابیه
وسایل پذیرایی رو بردم اشپزخونه...
مامان - چه زود رفت ...
- اره فکر می کردم برنامه هامو نگاه می کنه ....ولی فقط چندتا سوال ساده پرسید
مامان - اینا رو نمی تونست تو شرکت بپرسه ؟
- چی بگم حتما می خواست خونه زندگیمونم ببینه...
مامان - به حق چیزاي نشنیده
-مامان من و فریبا امشب عروسی یکی از دوستام دعوتیم....
مامان - می گم امروز عوض شدي
-چرا؟
مامان - توبري عروسی..... اونم عروسی یکی از دوستات......والا ندیدم به جز فریبا با کس دیگه اي دوست باشی
- این فرق می کنه
مامان - باشه مادر
- با من کاري نداري من برم اتاقم
مامان - نه عزیزم برو به کارات برس
***
در کمد لباسامو باز کردم ........و به لباسا نگاه کردم ....می دونستم لج کنم نرم حتما باز میاد دم در ...واگه احمد باشه دیگه نمیشه
سر اونو شیره مالید...
حالا چی بپوشم ........تمام لباسامو ریختم بیرون ...و دنبال یه چیز مناسب گشتم ...
بعد از کلی زیرو رو کردن و ایراد گرفتن بلاخره لباس شب نقره اي رنگی رو برداشتم کاملا بلند بود و با کفشایی که می پوشیده
حسابی قد بلندم می کرد...
خواستم برم ارایشگاه ولی ترجیح دادم ساده باشم....هول و اضطراب زیاد باعث شد از ناهار چیزي نفهم............حتی چندباري هم
که فریبا تماس گرفته بود متوجه نشده بودم....
دو ساعت قبل از رفتن دوش گرفتم .....ارایش ملایمی کردم و اماده رو صندلی اتاقم نشستم تا زنگ بزنه.....
جلو و عقب می رفتم و براي عماد خط و نشون می کشیدم
بزار این عروسی تموم بشه ............. حالتو می گیرم .........که انقدر به من زور نگی نامرد....
10 دقیقه به در و دیوار نگاه کردم که زنگ زد ...
تا شماره اشو دیدم دیگه جواب ندادم ...... وسایلمو برداشتم و رفتم طبقه پایین
مامان - داري می ري؟
- بله خداحافظ
مامان -..می خواي به احمد بگم بیاد دنبالت ؟
نه با فریبا بر می گردم
مامان - باشه عزیزم ..خوش بگذره
چکمه هاي ساق بلندم رو پام کردم ....بارون می بارید...کنار در راهرو چترو باز کردم .....و به اسمون نگاه کردم
- اخه الان عروسی گرفتنتون چی بود...... ملتو بدبخت کردید که تو این بارون بیان عروسی شما .....
پالتومو حسابی به خودم پیچوندم ...تو کوچه صداي شر شر اب بارون که از ناودون بعضی از خونه ها می ریخت پایین می یومود...
تک و توك ادمی بود که تو کوچه باشه ....سعی می کردم اروم راه برم که پایین لباس و چکمه هام گلی نشن ....به سر کوچه
رسیدم ...... اثري از ماشین عماد نبود ....
کمی سرمو بالاتر اوردم ....پیداش نکردم ....تو این بارون با این چتر و وسایل تو دستم نمی تونستم خوب ببینم ...
رفتم زیر درخت و گوشیمو در اوردم....و باهاش تماس گرفتم ..
-کجایی؟
عماد- علیک سلام...... نمی بینی ؟
-نه
عماد- همونجایی که وایستادي کمی بالاتر نگاه کن ....
.سرمو برگردوندم دیدم ماشینشو کمی بالاتر پارك کرده ...
به طرف ماشینش رفتم ........هنوز نرسیده در جلو رو باز کرد .....
سریع نشستم .... چتر و بستم ....... کمی تکونش دادم و درو بستم ....
لباسامو تکونی دادم و وسایلمو گذاشتم صندلی عقب و شالو رو سرم مرتب کردم ....
و منتظر شدم که حرکت کنه ولی حرکت نکرد ..
- چرا نمی ري ؟
عماد- علیک سلام خانوم ....
به چشام بد خیره شده بود و لبخند می زد..
سرمو انداختم پایین..... سلام...
نمی خواستم بهش نگاه کنم .....حالا که کنارش نشسته بودم با اون نگاهش معذب شده بودم ....
خودمو مشغول ور رفتن با دستکشاي چرمم کردم و اروم از دستم درشون اوردم ...
وقتی دید چیزي نمی گم ماشینو روشن کرد و حرکت کرد....
تا رسیدن دوتایی با هم حرفی نزدیم.....
....بارون و ترافیک باعث شده بود کمی دیر برسیم...
وسایلمو برداشتم ....
عماد- حلقه اتو دست نمی کنی ؟ ...
به دستاي خالیم نگاه کردم ..در کیفمو باز کردم و حلقه رو در اوردم..... و بدون توجه به اون تو دستم کردم ....خواستم پیاده شم...
عماد- اهو صبر کن ...
سر جام نشستم..........داشبورد باز کرد و از توش یه جعبه در اورد ... به طرف خودش گرفت ...درشو بازکرد...
عماد- ببخش به سلیقه خودمه ...نمی دونم خوشت میاد یا نه... و لی براي امشب بد نیست .... جعبه رو به طرف من گرفت ...
چشام باز شد ....سرویس طلا...
به عماد نگاه کردم ......نیازي به این کارا نیست اقاي ناصري ..... ..واجب نبود خودتونو به خرج بندازید .....درشو بستم و به طرفش
گرفتم
عماد- ولی من دوست دارم امشب بندازي
- اخه ...
عماد- می دونم زن و شوهر واقعی نیستیم ولی یه امشبو رو بنداز .....
با تردید در جعبه رو دوباره باز کردم و نگا کردم ....دست جلو اورد و گردنبند و برداشت .... مشغول باز کردن قفلش شد...
و با دو دستش گردنبند و به طرف من گرفت ...خجالت کشیدم ....از دستش گرفتم و سعی کردم قفلشو ببندم ...انقدر دستام عرق
کرده بود که هی از دستم سر می خورد...
عماد- بذار کمکت کنم برگرد ....شالم باعث می شد نتونه راحت ببنده ...شالو کمی کشید بالا که راحت گردنمو ببینه ..داشتم از
خجالت می مردم ....
چون موهامو با گیره بسته بودم حسابی گردنم تو دید بود...
سرمو خم کرده بودم تا ببنده ولی انگار از بستن خبري نبود..کم کم گردنم داشت خسته می شد...
- چیکار می کنی.... گردنم درد گرفت......عروسی تموم شد ا.......قصد بستن ندارید
عماد- چرا ......چرا...... این قفلش عجیب غریبه ...
دستاش که به گردنم می خورد یه جوري می شدم و نفس کشیدن برام سخت می شد ..احساس کردم که با نوك انگشتاش گردنمو
داره لمس می کنه ...
-تموم نشد.؟
عماد- چرا
زودي دستشو از روي گردنم برداشت ....بهش نگاه کردم رنگش پریده بود ..
- .مجبوري سرویس رو برداري که قفلشون سخت باز میشه...
گوشواره رو برداشتم و انداختم تو گوشم .....ولی تو بستن باز مشکل داشتم....که خودش دست اورد جلو و شروع کرد به بستن
...براي اینکه چشمم تو چشمش نیفته چشمامو بستم...
- میشه عجله کنی ؟
کارش که تموم شد شالمو رو سرم مرتب کردم ....و دستبندو برداشتم ..
عماد- اونو نمی بندي ..
- خودم می بندم..... بریم دیر شد....
باهم پیاده شدیم ...
عماد- خداروشکر بارون بند امده.....
- چقدر شلوغه
عماد- از شلوغی بدت میاد ؟
- پس فریبا کجاست؟
عماد- اونم میاد؟
- اره
عماد- چرا دنبال اونی ؟
بهش نگاه کردم....چون می خوام برم پیشش
عماد- چرا پیش اون...
-پس باید پیش کی برم...
هنوز حرف نزده بود که باز داغ کردم
- براي من اقا بالا سر بازي در نیار ...دیگه اینجا نمی تونی بهم دستور بدي .....سرمو چرخوندم و فریبا رو دیدم که تنها یه گوشه
نشسته....
به طرفش رفتم....
فریبا- بلاخره امدي ؟
- این مگه می زاره من یه نفس راحت بکشم....فریبا دیگه دارم به غلط کردن می یو فتم ....خیلی پروه ...نمی دونی با چه ترفندي
امروز امد تو خونه داشتم غبض روح می شدم..... وقتی جلوي در اتاق دیدمش
فریبا- امد خونتون ؟مادرتم دید؟
- اره ...
فریبا- حالا چرا تنهاش گذاشتی ؟
-به زور اون امدم...... ولی به زور نمی تونه منو پیش خودش بشونه
فریبا- چه طلاي قشنگی.... کی خریدي؟
- من نخریدم ..کار اقاست
فریبا- چه خوش سلیقه
- کجا لباستو عوض کردیی؟
با دست نشونم داد..اونجا
بلند شدم و رفتم تا لباسم عوض کنم ...
وقتی امدم ....اکثرا وسط سالن در حال بزن و برقص بودن.......صداي اهنگ و بزن و بکوب داشت همه جا رو می لرزوند..
- واي چه خبره... چرا انقدر سرو صدا می کنن
فریبا- اهو جان عروسی ها ....انتظار نداري که مثل مجلس عزا همه بشینن سر جاشون
هر چی با چشم دنبال عماد گشتم پیداش نکردم ...
فریبا- دنبال کسی هستی؟
-نه
فریبا- پس چرا انقدر داري می گردي ..؟
- نه دارم می بینم کیا امدن ...
فریبا- اره توهم گفتیو منم باور کردم
هنوز با چشم داشتم می گشتم


تشکررررررررررررررررر+اعتبارررررررررررررررررمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2013/09/19 01:40 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 اعتبار داده شده توسط : mehrnaz(+2.0) ، HeliaHime(+2.0)
ارسال پاسخ 


پیام‌های داخل این موضوع
رمان توبامنی - *Tresa* - 2013/09/12, 03:08 PM
RE: رمان توبامنی - mehrnaz - 2013/09/14, 01:53 PM
RE: رمان توبامنی - *Tresa* - 2013/09/14, 01:57 PM
RE: رمان توبامنی - tired - 2013/09/14, 02:03 PM
RE: رمان توبامنی - *Tresa* - 2013/09/14, 02:08 PM
RE: رمان توبامنی - samin99 - 2013/09/14, 02:09 PM
RE: رمان توبامنی - C.Toshiro - 2013/09/14, 02:14 PM
RE: رمان توبامنی - mehrnaz - 2013/09/14, 02:27 PM
RE: رمان توبامنی - *Tresa* - 2013/09/14, 02:35 PM
RE: رمان توبامنی - C.Toshiro - 2013/09/14, 02:41 PM
RE: رمان توبامنی - samin99 - 2013/09/14, 04:43 PM
RE: رمان توبامنی - tired - 2013/09/14, 06:34 PM
RE: رمان توبامنی - *Tresa* - 2013/09/15, 02:26 PM
RE: رمان توبامنی - mehrnaz - 2013/09/15, 07:21 PM
RE: رمان توبامنی - *Tresa* - 2013/09/15, 08:42 PM
RE: رمان توبامنی - tired - 2013/09/16, 05:26 PM
RE: رمان توبامنی - *Tresa* - 2013/09/17, 01:33 PM
RE: رمان توبامنی - STELLA STAR - 2013/09/17, 01:55 PM
RE: رمان توبامنی - *Tresa* - 2013/09/17, 02:39 PM
RE: رمان توبامنی - STELLA STAR - 2013/09/17, 02:51 PM
RE: رمان توبامنی - *Tresa* - 2013/09/17, 03:18 PM
RE: رمان توبامنی - mehrnaz - 2013/09/17, 03:22 PM
RE: رمان توبامنی - *Tresa* - 2013/09/17, 03:40 PM
RE: رمان توبامنی - mehrnaz - 2013/09/17, 03:43 PM
RE: رمان توبامنی - *Tresa* - 2013/09/17, 03:59 PM
RE: رمان توبامنی - mehrnaz - 2013/09/17, 04:22 PM
RE: رمان توبامنی - Sanae - 2013/09/17, 07:15 PM
RE: رمان توبامنی - *Tresa* - 2013/09/17, 07:28 PM
RE: رمان توبامنی - *Tresa* - 2013/09/18, 07:46 PM
RE: رمان توبامنی - HeliaHime - 2013/09/18, 07:48 PM
RE: رمان توبامنی - *Tresa* - 2013/09/19, 01:06 PM
RE: رمان توبامنی - HeliaHime - 2013/09/19, 01:12 PM
RE: رمان توبامنی - *Tresa* - 2013/09/19, 01:28 PM
RE: رمان توبامنی - mehrnaz - 2013/09/19, 01:30 PM
RE: رمان توبامنی - HeliaHime - 2013/09/19, 01:34 PM
RE: رمان توبامنی - *Tresa* - 2013/09/19 01:40 PM
RE: رمان توبامنی - HeliaHime - 2013/09/19, 01:49 PM
RE: رمان توبامنی - mehrnaz - 2013/09/19, 02:03 PM
RE: رمان توبامنی - *Tresa* - 2013/09/20, 03:49 PM
RE: رمان توبامنی - *Tresa* - 2013/09/21, 10:50 AM
RE: رمان توبامنی - *Tresa* - 2013/09/21, 02:49 PM
RE: رمان توبامنی - mehrnaz - 2013/09/21, 05:00 PM
RE: رمان توبامنی - *Tresa* - 2013/09/21, 07:49 PM
RE: رمان توبامنی - mehrnaz - 2013/09/22, 03:29 PM
RE: رمان توبامنی - Sweet Aida - 2013/11/15, 09:13 AM
RE: رمان توبامنی - Sweet Aida - 2014/01/24, 04:54 PM

موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  معرفی رمان:ربه کا cheryl 6 1,960 2021/03/14 09:55 AM
آخرین ارسال: NoboraHaru
  رمان های ترسناک پی دی افی که میشناسید رو بگید که بعدی نظرشو دربارش بگه ایرانسل 12 2,978 2021/03/14 09:52 AM
آخرین ارسال: NoboraHaru
  پیشنهاد رمان ایرانی اما طنز Mi Hi 19 2,431 2021/01/13 10:09 PM
آخرین ارسال: Elmira.Kh
zجدید معرفی رمان یلدا اثر مرتضی مودب پور. Judy 1 823 2020/04/01 01:14 PM
آخرین ارسال: Mi Hi
  نقد و بررسی رمان گناهکار Mi Hi 2 1,207 2020/04/01 01:11 PM
آخرین ارسال: Mi Hi



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان