زمان کنونی: 2024/09/20, 06:14 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/09/20, 06:14 PM



ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 17 رأی - میانگین امتیازات: 4.47
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

روز های تنهایی ما

نویسنده پیام
سم سام
Joker



ارسال‌ها: 799
تاریخ عضویت: Mar 2014
اعتبار: 164.0
ارسال: #1
Sad روز های تنهایی ما
ابن داستان چهار قسمت کوتاه بیشتر نیست در ضمن اولین داستانم هم هست
امیدوارم خوشتون بیاد اما اگه خوشتون نیومد ببخشید دیگه


روزهای تنهایی ما - قسمت اول : جایی به غیر از اینجا / غصه خوردن بدون اشک ریختن


امروز هم مثل روز های دیگه تو یتیم خونه است البته فقط یه فرق کوچیکی داره اونم اینه که امروز میخوان من رو به سرپرستی قبول کنن هرچند من اینو نمیخوام . دوریس هم اینو نمیخواد و برای همینم هست که داره با خانم جولیا جر و بحث میکنه . خانم سنگین و باوقاریه رئیس این یتیم خونست اما امروز کمی عصبانی به نظر میرسه دوریس هم ممینطور . میتونم صدای فریاد هاش رو بشنوم دارم از لای در میبینمشون .
وقتی که دوریس از کنترل خارج میشه دیگه ............ لباس های خانم جولیاخونی شده اون دیگه نمیتونه حرفی بزنه و دیگه نمیتونه رو پاش وایسته فقط بدنش که دیگه روحی درش نیست روی زمین افتاده و داره تو خون غرق میشه . دوریس از پنجره ی پشتی بیرون رفت و من دیگه اینجا تنها شدم . الان تو تختمم . خانوم جولیا مرده ولی همه چی خیلی عادیه شاید چون امروز گردشه و کسی تو یتیم خونه نیست تا بقیه رو خبردار کنه.
نمیدونم........... نمیدونم چرا اشکام در نمیاد بغضم گرفته اما نمیتونم گریه کنم . دارم از درد میمیرم . درد داره........... خیلی درد داره . دوریس دیگه نیست . نمیتونم گریه کنم . عروسکم رو سفت گرفتم . باید چی کار کنم ؟ میخوام بخوابم میخوام به یه خواب عمیق و طولانی برم و وقتی که بیدار میشم دیگه اینجا نباشم ، میخوام پیش داداشم ، باشم پیش دوریس . اگه میتونستم یه جای دیگه باشم فرقی هم نمیکنه کجا ، فقط جایی به غیر از اینجا . شب شده ، چشمام رو سفت بستم ولی حتی خوابم هم نمیاد . عروسکم رو برداشتم و بیرون رفتم ، نمیتونم چیزی ببینم ، فقط رفتم ، خوشحال بودم و داشتم آزادانه میرفتم تا اینکه به حصار های دور یتیم خونه رسیدم ، با خودم فکر کردم کاش این حصار ها دور تا دورم نبودن ، همونجا نشستم و به آسمون زل زدم اما چیزی نیست ، فقط ستاره هان ، همین .
کاش اون لحظه من جای خانم جولیا بودم . میخوام بمیرم . ها؟! یه صدایی میشنوم " آلیس.........آلیس " یکی داره منو صدا میکنه . احتمالا مرگه ! چه زود صدامو شنید و آرزوم رو بر آورده کرد . تو این لحظه بود که دوریس جلوم پرید و گفت : بیا از اینجا بریم آلیس . اشک شوق تو چشمام جمع شد ولی باز هم نتونستم گریه کنم . تو اون لحظه انگار که دنیا رو بهم داده باشن ، خوشحال بودم اونقدر که میخواستم فریاد بزنم . میخواستم که همه بفهمن که من چه قدر خوشحالم اما اینکار رو نکردم ، فقط چشمام رو بستم و دویدم .
چشمام رو بستم تا این رویا طولانی تر بشه و از اینکه یه روزی تموم بشه نترسم . دویدم تا هر چه قدر که میتونم دور شم ، میخواستم تا میتونم از کابوس گذشتم دور بشم . چشمام رو بستم و دویدم و هیچی ندیدم ، هیچی نشنیدم و هیچی حس نکردم . فقط میدونستم که باید بدوم ، میدونستم که باید از این کابوس تا جایی که میتونم دور بشم ، پس دویدم .
چشمام رو رو اطرافم بستم و فقط دویدم .





مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه قسمت اول تموم شد امیدوارم لذت برده باشید




روزهای تنهایی ما - قسمت دوم : جرقه ای از امید


یه روز گذشته ، هوا یکدفعه بارونی شدبرای همین تصمیم گرفتیم که یه کم استراحت کنیم .نمیدونم بعد از اینجا باید کجا بریم ولی دلم میخواد جای خوبی باشه ، جایی که مردمش حداقل یکم باهم مهربونتر باشن ، یه جایی که آسمونش آبی تر باشه ، جایی که بشه زندگی تازه ای رو توش شروع کرد .
اما میدونم فرقی نمیکنه کجا هر جا که بریم گذشتمون دنبالمونه و مثل زنجیریه که نمیذاره حرکت کنیم . میخوام به جایی برسم که این زنجیرا برای رسیدن بهش کوتاه باشن .
بارون حالا دیگه بند اومده و ما میتونیم حرکت کنیم . کم کم به یه روستا رسدیم . یه روستای کوچیکه ، فکر کنم بتونیم برای چند روزی اینجا بمونیم . ها ؟ انگار دوریس داره صدام میکنه :
" آلیس ....... تونستم یه جا پیدا کنم که چند روزی توش بمونیم ، نگران نباش به زودی همه چی درست میشه . " آره . به زودی درست میشه ..... نگران نباش ..... میدونم که اینا فقط حرفای امیدوارکننده و توهماتی هستند که دوریس برای دلخوشی من میگه . هر چند هنوز اتفاقی نیفتاده ولی بازم نگرانم .
رفتیم جایی که قرار بود بمونیم . یه کلبه ی کوچک کمی ......... یعنی یه خورده بیشتر از کمی دور تر از خونه های دیگه بود ، هرچند با وضعیت فعلی ما همینم عالیه . من آرزوی بزرگی ندارم و چیزای جاودانه نمیخوام ، من فقط میخوام که خوشحال باشم . میخوام زندگی کنم ، حتی اگه شده برای یه روز . فقط همین ، خوشبختی حتی اگه شده موقتی وفکر نمیکنم این چیز بزرگ و غیر عادی باشه.
اما چرا ، این چیزا غیر ممکنه حداقل برا یه بچه یتیم فراری . برادرم فکر میکنه خیلی زود همه چی به وضعیت عادیش برمیگرده و ما میتونیم دیگه فرار نکنیم اما من اینطور فکر نمیکنم . به نظرم این سرنوشتیه که از قبل برای ما تعیین شده و ما داریم بر اساس اون پیش میریم و زندگی میکنیم . فقط همین سناریویی که از قبل نوشته شده تا ما اون رو روی صحنه ی زندگی تکرار کنیم . اما دوریس میگه آدما خودشون مسیرشون رو انتخاب میکنن و سرنوشتشون رو رقم میزنن .
اینا کلماتین که از دهن یه قاتل فراری خارج میشه . حق داره چیز دیگه ای نمیتونه برای امیدواری من راجب معجزه های آلوده ی این دنیا و زندگی واقعی بگه ، باتمام این حرفا من نمیخوام تسلیم بشم و عقب بمونم . میخوام اینقدر پیش برم که به خوشبختی برسم .
جرقه ی کوچکی که یه آتش سوزان رو شعله ور میکنه ، نوری که مسیر رو نشونت میده ، ریشه ی سست نا امیدی که میپوسه و دختری که چشم ها و گوش هاش رو بسته تا نه چیزی ببینه و نه چیزی بشنوه ، چون امروز با چشمهاش چیزایی رو دیده بود که هیچ وقت نمیدید . دنیایی به غیر از دنیای یتیم خونه . دنیای کثیفی که زندگی تو اون خیلی بد تر از زندگی تو یتیم خونس .
دختری که حالا به آرزوش رسیده و حصار های دورش برداشته شدن الان پشیمونه . حصار های دورش برداشته نشدن فقط پهناور تر از قبل شدن و اون غمگینتر از قبله .
حصار انسان ها محدودیت های فکریشونه .







مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه قسمت دوم هم تموم شد امیدوارم لذت برده باشید






روزهای تنهایی ما - قسمت سوم : اشک هایی که ریخته نشد

از سقف کلبه آب میچکه و صداش اذیتم میکنه برای همین نمیتونم بخوابم . هنوز صدای رعد و برق به نظرم وحشتناکه ، میترسم که بخوابم و دیگه بیدار نشم عروسکم رو سفت تر از قبل تو دستام فشار میدم و سعی میکنم که بخوابم اما نمیتونم . روزی که مادرم مرد هم بارون میومد...مرد ؟!...
نه اون نمرد اون رفت اون مارو ترک کرد و رفت . از اون روز به همه میگفتیم که اون مرده چون واقعا برای ما مرده بود!
هیچوقت برای رفتنش گریه نکردم ، نمیدونم چرا . اما فقط منتظر بودم . میدونستم که یکی میاد و منو با خودش از اون یتیم خونه میبره . کاری میکنه تا این بغض های نشکسته ته دلم نمونه .اما اشتباه میکردم ، همچین چیزی ممکن نبود بالاخره از انتظار دست کشیدم ، دیگه اونقدر منتظر مونده بودم که ناامید بشم و خودمو با اون یتیم خونه وقف بدم .
همیشه میخواستم گریه کنم اما نمیتونستم ، همیشه بغضام نشکسته میموند ف همیشه دلم پر بود ، همیشه یه چیزی نمیذاشت گریه کنم . اما حالا چی ؟!
بازم نمیتونم گریه کنم ، بازم همه ی بغضام نشکسته میمونه . خسته شدم . دلم مثل یه دریاست ، پر از غم ، پر از ناراحتی . درسته دریا ، یه کلمه ی کوچیکه اما خیلی عمیق تر از اونیه که فکرش رو کنی .
انقدر فکر کردم تا بدون اینکه بفهمم صبح شد و بارونم بند اومد . دوریس میگه برای اینکه آدمهارو بشناسی باید باهاشون معاشرت کنی ، برای همینم قرار شده امروز به روستا بریم . مردم اینجا واقعا خوشحال و صمیمی به نظر میان اما این فقط ظاهر انسانهاست و هیچکس از درونشون خبر نداره ، همونطور که هیچکس نمیدونه ما دو تا بچه یتیم فراری هستیم .
همونطور که کسی نمیدونه دوریس یه قاتله ، هر روز بهم حرفای امیدوار کننده میزنه و خبر نداره که من دیدم اون خانم جولیا رو کشت ، تمام مدت اون و کاراشو میدیدم اما خبر نداشت . مجبوره که دزدی کنه تا روز هامون رو بگذرونیم . این روز ها بیش تر از همیشه احساس تنهایی میکنم . حس میکنم که دوریس تغییر کرده . دیگه خودش نیست و من تنها شدم اما بازم نمیتونم اشکی بریزم و فقط و فقط میتونم احساس تاسف کنم برای خودم و برای زندگیم.
دیگه چیزی ندارم که بخوام از دست بدم جز یه آرزوی دست نیافتنی . پس فرقی نمیکنه که مارو پیدا کنن . شاید ما کنار هم باشیم ولی در واقع خیلی از هم دور تر شدیم و همینطور دور تر میشیم .
امروز حرفی نمیزنم تا همه ی صداهای اطرافم رو خوب بشنوم . میخوام صدای پای فاصله هامون رو بشنوم ، میخوام بشنوم که آدما چقدر ساده دروغ میگن ، چه قدر بی ریا حرمت ها رو میشکنن ، صدای دلم رو که بی صدا میشکنه.
فهمیدم که اگه تا اون سر دنیا هم برم باز این حس پوچی و تنهایی دنبالم میاد . از هرچی که بتونم فرار کنم از خودم نمیتونم فرار کنم . نمیتونم واقعیت رو ببینم و چشمام رو به روش ببندم برای همین امروز تصمیم گرفتم چشمامو باز کنم تصمیم گرفتم همه چی رو خوب ببینم ، که دنیای اطرافم رو با دقت تماشا کنم و فهمیدم اگه میخوام واقعا زندگی کنم باید سختی بکشم . فهمیدم دوریس دیگه نمیتونه خودش باشه و اینکه ...... که ما نمیتونیم از وجود خودمون فرار مکنیم .
هیچوقت نمیتونیم .





مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه قسمت سوم هم تموم شد امیدوارم لذت برده باشید







روز های تنهایی ما - قسمت آخر : رها شده


امروز بازم آسمون گرفته بود اما بارونی نبارید ، آسمون هم مثل دل من شده بود . یه پرنده کوچولو داشت رو شاخه ی درخت آواز میخوند که یکدفعه پایین افتاد و دیگه بلند نشد .
وقتی که با دوریس بالا سرش رفتیم نمرده بود ولی بالش زخمی شده بود و نمیتونست حرکتی کنه . از دوریس خواستم مراقبش باشیم اونم قبول کرد . یه مدت ازش نگهداری کردیم ، تقریبا جای عروسکم رو برام گرفته بود ولی من هنوز ناراحت بودم . فردا باید از اون کلبه میرفتیم ، نمیدونستم میتونیم اونم با خودمون ببریم یا نه .
اون پرنده کوچولو حالش اصلا بهتر نشده . چند روزی باهاش بازی میکردم اما همین امروز حالش بد شد .
من با عروسکم بیرون رفته بودیم و وقتی که برگشتیم اون پرنده حتی تکونم نمیخورد ، خیلی آروم خوابیده بود . انگار که رها شده باشه ، از این حصار ها و زنجیر های دنیا .
کنار همون درختی که پیداش کردیم با دوریس چالش کردیم . بارون شروع به باریدن کرد . انگار آسمون هم ناراحت بود . بعد من بدون اینکه اتفاقی افتاده باشه به دوریس گفتم : تو آزادش کردی ؟!
اونم که خیلی تعجب کرده بود گفت : کی رو ؟ و من گفتم : خانم جولیا رو !
بعد بدون اینکه چیزی حتی ذزره ای تغییر کنه ما به راهمون ادامه دادیم . انگار اونم میدونست که من میدونم . ما به شهر های دیگه ای رفتیم . از جاهای زیادی گذشتیم ، تا اینکه دیگه بریدیم و دیگه طاغت نیاوردیم ، دیگه پیش نرفتیم ، دیگه امید هردومون ته کشیده بود . دیگه دوریس حرفای امیدوار کننده نمیزد . ما نتونستیم تا بیکرانی که آرزوش و داشتیم پیش بریم . زنجیر های گذشتمون پیدامون کردن و ما رو از حرکت بازداشتن .
یه متروکه تو اطراف شهر پیدا کردیم و اونجا موندیم ، تاریک و سرد بود . نمیتونستم بخوابم . وقتی که دیگه نیرویی نه برای من و نه برای دوریس نمونده بود ما فقط صبر کردیم تا ببینیم سروشت چی برامون رقم میزنه . دیگه هیچی نداشیم . حتی آرزوهامون به ناامیدی تبدیل شد و تو تاریکی فرو رفت .
بارون شدیدی میبارید و رعد و برق ها آسمون رو میلرزوندند اما من دیگه نمیترسیدم یا عروسکم رو فشار نمیدادم . در حالی که روی اون زمین سرد و خشک دراز کشیده بودیم به دوریس گفتم : دیدی مسیری برای انتخاب کردن وجود نداشت ؟ دیدی آخرش ما هم باختیم ؟! دوریس گفت : آره ... تو راست میگفتی . نتونستیم خوشبخت بشیم ، ولی حداقل آزادی رو تجربه کردیم . مگه نه ؟
پرسیدم : رویای ما چی بود ؟ اینکه از تنهایی فرار کنیم یا از خودمون ؟
دوریس اینبار حرفی نزد . نمیتونست که حرفی بزنه ! اون رفته بود ! رها شده بود ... تو آسمون درست مثل اون پرنده کوچولو که رها شد ومن باز هم نتونستم گریه کنم و فقط فکر کردم . به زمانی که گذروندیم ، به سختی هایی که کشیدیم ، به حصارهایی که دور خودمون ساختیم ، به دور شدنمون از هم و به روز های تنهاییمون ...
واقعا اون روز ها بهترین روزهای ما بودن و بعد از فکر کردن به همه ی اینا من دیگه چیزی حس نکردم ، نه چیزی شنیدم ، نه چیزی دیدم و نه به چیزی فکر کردم . فقط تو یه آسمون آبی رها شدم ...
پایان



مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه امیدوارم از خوندن این داستان لذت برده باشید



اینم یه عکس برای آشنایی بیشتر با شخصیت آلیس
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

(آخرین ویرایش در این ارسال: 2015/07/12 03:06 PM، توسط سم سام.)
2014/04/28 06:56 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ

[-]
No
Error.

ارسال پاسخ 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
documents داستان (روز مرگ)فصل اول SaSoRi_SeNpAi 83 16,231 2015/11/12 03:13 PM
آخرین ارسال: Sezar
  اتفاقات جالب و خنده دار روز ♥Amon♥ 12 3,125 2013/12/27 12:28 AM
آخرین ارسال: ♥Amon♥



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 15 مهمان