از خواب پاشدم با صدای خواهر کوچیکم واقعا نمیفهمم چرا همه خواهر برادرای کوچیک میخوان از قصد بیدارت کنن بعد بگن هیچی ادم دوست داره خدا کیلومتر بزنتشون ولی برای اولین بار خواهرم بی دلیل بیدارم نکرد و گفت مامان و بابا خونه نیستن و یکی هی داره زنگ خونه رو میزنه گفتم ها چی؟
رفتم دم ایفون و دیدم هیچ کی جلوی در نیست یعنی خواهرم باز فقط خواست مرض بریزه تا اومدم دعواش کنم و بزنم پس کلش دیدم یهو یکی اومد جلوی تصویر در واقع جلوش نیومد قشنگ اومد توش در حدی که یک سکته رد کردم ولی بدتر از اون این بود که اون کسی که پشت در بود خالم بود با بچه هاش وای بدتر از این نمیشد شاید بهتره درو. وا نکنم فکر کنه خونه نیستیم ولی نه بعد به مامانم میگه و بعد مامانم از کونگ فو استفاده میکنه برای همین درو براشون وا کردم من با اون سرو شکل داغون رفتم جلوی در گفتم سلام خاله خوبی
گفت سلام از خواب بیدارت کردم من نه بابا اصلا خب چرا دروغ گفتم با اون چشمایی یکی بسنه یکی باز و اون موها معلومه از خواب بیدار شدم
بازم گفت ببخشید از خواب بیدارت کردم گفتم نه خواب نبودم چرا هنوز دارم دروغ میگم طرف و خر فرض کردم؟؟
گفت دیروز به مامانت گفتم بهت بگه که
گفتم چیرو. گفت این که بچه ها برای دو ساعت پیشت بمونن میخوام برم یک جایی
جانم؟؟؟؟؟
خب بله من روحمم خبر نداشت پس به احتمال زیاد مامانم یادش رفته بهم بگه مثل همیشه من گفتم اره گفته بود (اره جان حق دس) گفت پس بچه هارو پیشت میزارم و میرم گفتم باشه فعلا فکر کنم هنوز داشت حرف میزد ولی من انقدر هنگ بودم که تا بچه ها اومدن تو درو روش بستم امیدوارم ناراحت نشده باشه هی وقتی به اون دوتا بچه نگاه میکردم تو چشاشون بدبختی خودم و میبینم.
این داستان ادامه دارد