در اُمِلاس، نوای سرزنده آواز و موسیقی هیچگاه قطع نمیشد. جشنی ابدی بر پا بود. ساکنان آن شهر، از مرد تا زن و از پیر تا جوان، همگی در خیابان ها میرقصیدند و میخواندند. شهر را با چراغ و ریسه های رنگی تزئین میکردند و هر روز، رنگ جدیدی بر دیوار ها میزدند.
نو ترین لباس هایشان را میپوشیدند و کاروان جشن را که از خیابان اصلی شهر عبور میکرد، دنبال میکردند. از پشت گروه های نوازنده، نمایش، شعبده باز و رقاص میرفتند، دست میزدند و کِل میکشیدند. از شیرین ترین شیرینی ها میخوردند و شرابی گوارا مینوشیدند که مثالش هیچ کجای دنیا یافت نمیشد.
لبخند هیچ زمان از روی صورت هایشان کنار نمیرفت و لحظه ای نبود که خورشید تازگی و طراوت بر فراز شهر ساحلی املاس نتابد. آنجا پر بود از رحمت و نعمت. شادی و خوشبختی جاودان بود و مردمش با خیالی آسوده، بدون نگرانی بابت آیندة نامعلوم، زندگی میکردند.
آوازة این آرمان شهر در سراسر جهان پیچیده بود. حرف و حدیث ها در مورد شهری که جشن و سرورش ثانیه ای متوقف نمیشود، دهان به دهان میچرخید و از برای همین بود که صدای سوت قطار، همواره با آواز گوشنواز شهر آمیخته میشد.
مسافرانی که قصد داشتند برای هفته ها و ماه ها در املاس بمانند و خستگی طاقت فرسایشان را در کنند، چمدان به دست گوشه ای به تماشای جشن می ایستادند. در نگاه اول وسوسه انگیز به نظر میرسید؛ اما هیچکس، حتی یک روز هم نمیتوانست غم و اندوه حاکی بر شهر را تحمل کند.
ساکنان املاس میزدند، میخواندند و ایزدانشان را از این که شر شیطان و پلیدی هایش را از سرشان کم کرده شکر میکردند، غافل از این که خدایان از مدت ها پیش، شهر را ترک گفته و آن ها را با اهریمن وجودشان تنها گذاشته اند. بنابراین، افراد زیادی قید املاس را زدند.
در املاس هیچکس غمگین نبود، دروغ بود. کسی درد و رنجی نداشت، دروغ بود. چشمی اشک نمیریخت، دروغ بود و بدی جایی در این آرمان شهر نداشت، دروغ بود.
در آن سوی دروازه های بلند شهر، روی تپه ای در مجاورت ریل قطار که دائما میلرزید و در همسایگی درخت گیلاسی خشکیده که لباس بر تن نداشت، زندان کوچکی واقع شده و پسر بچه ای در آن حبس بود.
به دیوار سرد و سیمانی قفسش تکیه میداد و زانو های زخمی اش را در آغوش میگرفت. غم تنها همدمش بود، روح و جسمش همواره درد میکشید و اشک ها گوشة چشمان خسته و گود افتاده اش جوانه میزدند. هیچ اطلاعی از زمان و مکان نداشت و حتی نام خود را هم فراموش کرده بود. سهم او از جشن تنها نوای آوازی ضعیف بود که از دور دست ها به گوش میرسید.
این همان راز املاس بود. دروغ زیبا و شیرینشان. یکی برای همه قربانی میشد. کودکی فدا میشد تا لبخندی همیشگی روی صورت هایشان جا خشک کند، سفره هایشان مملو از رنگ شود و آتش سرخ و سوزان شومینه هایشان تا ابد فروزان باشد.
وقتی بچه هایشان به سنی میرسیدند که بتوانند با قوانین سخت و ظالمانه زندگی کنار آیند، به ملاقات پسر زندانی می آمدند. پشت میله ها که می ایستادند، بعضی ها چشم هایشان را میپوشاندند و بعضی دیگر با سنگ پسر را هدف قرار میدادند. شادی بیشتری میخواستند، عذاب بیشتری وارد میکردند.
هر کسی نمیتوانست این واقعیت را بپذیرد. دروغ املاس بزرگ تر از آن بود که بتوان به سادگی از کنارش گذشت. آنهایی که احساس گناه میکردند، بار و بندیلشان را میبستند و به شهر آرمانیشان پشت میکردند. گروهی دیگر، با کمان میل دروغ را پذیرفته و به اشک و آه پسر می افزودند.
زمستان بود. جیمین مثل هر روز به دیوار تکیه داد بود و سعی میکرد با ها کردن، خودش را گرم کند. لباس های کهنه و پاره ای که به تن داشت آنقدر زخیم نبودند که بتوانند جلوی لرزیدنش را بگیرند - اگر میتوانست اسم آن ها را لباس بگذارد. هیچ شباهتی به پارچه های پر زرق و برق و رنگارنگی که ملاقات کننده هایش میپوشیدند، نداشتند.
گاهی چشم هایش را میبست و تصور میکرد. یک نفر - به جز آن مرد چهار شانة بد اخلاق که جلوی در نگهبان میدهد - در محبسش را باز میکند، نامی که فراموش کرده را صدا میزند و بعد، در حالی که دست های کوچک و سردش را میکشد، او را از این شهر غرق در دروغ میبرد. به جایی دور که دست و سنگ هیچ یک از املاسی ها به او نرسد.
بتواند مثل بقیة افرادی که بیرونند، آزاد باشد. چیزی بیشتر از تصویر خورشید که در ساعاتی خاص از روز، در چاله آب داخل زندان بازتاب میشد، ببیند. بتواند احساساتی متفاوت از غم، اندوه، تنهایی، دلتنگی و سرما حس کند. بخندد، بازی کند، شاد باشد و عشق بورزد. تنها کافی بود یک نفر بیاید، یک ناجی، یک فرشته، یک-
رشته افکارش با صدای فرود و کشیده شدن چیزی روی زمین زمخت زندان پاره شد.