بخش 3
==================
با تشکری از میز شام بلند می شود و به اتاقش می رود .
روی تخت می نشیند و در تاریکی به قاب عکس روی میز خیره می شود . درون عکس ، دختری دستانش را به دور گردن دو پسر کناری اش انداخته و از شدت خنده چشمانش بسته شده بود .
لبخند تلخی می زند و دراز می کشد .
- بنظرت خودخواهم ؟ کی فکرش رو می کرد اینطوری تموم بشه ... بدون تو خیلی ساکته ... من رو می بخشی عما ؟!
بعضی اتفاقات در زندگی به سادگی فراموش نمی شوند و گذر زمان کوچکترین تاثیری در کمرنگ شدن آن ندارد .
برای ادوارد ، مرگ عما همان اتفاق بود . با این همه ، فهمیدن احساسات این پسر کار ساده ای نیست .
از کودکی بیش از انچه که انتظار می رفت ، دارای درک بالا بود . البته از الکس جانسون (Alex Johnson) و لوسی لورنز (Lucy Lorenz) تربیت چنین فرزندی بعید نبود . آنها به ترتیب مدیر یک شرکت بازرگانی و بازیگر هستند که علاوه بر زمینه ی کاری ، بعنوان همسر و پدر و مادر نیز جزو بهترین ها محسوب می شوند . ادوارد تنها فرزندشان بود و طبیعی است که در تربیت او نهایت ظرافت را بکار گیرند .
زمانی که کودکان هم سن و سالش در کوچه و خیابان ها بازی می کردند ، ادوارد آداب معاشرت را می آموخت . در مهمانی ها حاضر می شد و به بهترین شکل با کوچک و بزرگ رفتار می کرد .
هرچند این حقیقت که هیچ دوستی نداشت ، غیر قابل انکار بود . شاید نمی توانست کسی را متناسب با ایده آل هایش پیدا کند و واژه ی دوست را به او نسبت دهد .
اما سال چهارم دبستان ، متفاوت بود .
پسری بیخیال که خیلی کم در گفت و گو ها شرکت می کرد و دختری سرزنده که با وادار کردن پسر به حرف زدن بیش از حالت معمولش ، لذت می برد .
از طرفی دیگر ، پسری در ظاهر اجتماعی و در باطن خسته از چاپلوسی اطرافیان ...
اینکه چطور سه نفر با کمترین شباهت اخلاقی و خانوادگی تبدیل به افراد مهمی در زندگی یکدیگر شدند ، جوابی جز سرنوشت نداشت . سرنوشتی که حالا رنگ خون گرفته بود ...
تلفن همراهش را از روی میز برداشته و به لوکاس زنگ میزند .
+ لوکاس هستم . درحال حاضر نمی تونم جواب بدم لطفا پیغام بذارین ...
تماس را قطع می کند .
ظاهرش نشان می داد فراموش کردن ساعت کاری لوکاس حتی برای خودش هم تعجب اور بوده است .
- شاید برای امشب زیادی فکر کردم ...
و شاید در آن زمان میخواست تنها صدای رفیقش را بشنود تا آرامشی برای خاطر ناآرامش باشد .
ساعد دستش را روی پیشانی می گذارد .
- یعنی باید بهش بگم ؟!
هوش این پسر قابل ستایش است . او ایراد ماجرایی که هنوز شروع هم نشده بود را یافت . نه ! احتمالا مرگ عما زنگ آغاز بود ... و یا حتی قبل تر ... کسی چه می داند ...!
آیا در میان گذاشتن ان با بقیه سودی هم خواهد داشت ؟!
* * *
+ سلام !
سرش را بلند می کند و به لوکاس که با خمیازه ای کیفش را روی میز می گذارد ، نگاه می کند .
- سلام ! دیشب نخوابیدی ؟
+ جایی دیگه برام کار پیش اومد نتونستم ردش کنم ...
- همینجوری هم بیشتر از 4 ساعت وقت خواب نداری اگه بخوای اینطور ادامه بدی بدنت کم میاره.
+ امشب رو مرخصی گرفتم ...
- چه خوب ! پس جای همیشگی می بینمت .
+ مرخصی گرفتم استراحت کنم نه اینکه با تو بیام سر قرار ...
ادوارد با خنده ضربه ای به شانه اش می زند . شوخی کردن با داشتن این قیافه ی جدی از جنبه های جذاب لوکاس بود که البته کم پیش می امد .
- نگران نباش عاشق چشم و ابروت نیستم . می خوام در مورد یه موضوعی حرف بزنم . نمیذارم از ساعت خوابت بگذره .
+ باشه ...
کمی بعد ، آلیس و لیزا و در آخر امیلی وارد کلاس شدند . خوب بنظر نمی رسید . دیروز بی آنکه توضیحی بدهد ، رفت . چیزی در این دختر عجیب بود . شاید ادوارد زیادی بدگمان شده . اما نه !
از همان اولین دیدارشان احساس می کرد او را از جایی می شناسد . انگار موضوع مهمی را فراموش کرده بود . فراموشی برای ادوارد امر غریبی است . حتی دورترین خاطرات را نیز با کمی فکر کردن به یاد می آورد . پس یعنی شک کرده بود ؟ یا مطمئن شده ؟ از چه ؟! چشمان این پسر خالی از هرگونه نشانه ای برای فهمیدن افکارش است ...
زمان ، زودتر از انچه که تصور می شود ، می گذرد و گاهی ما را بدون امادگی با حقایق روبرو می کند . کافی است حواست پرت شود و تا به خود می آیی میبینی که جا مانده ای ...
- خب خسته نباشید . امیدوارم برای امتحان فردا خوب خودتون رو اماده کنید . مبحث امروز رو هم یه نگاهی بندازین ممکنه ازش سوال بیاد ...
آقای کارتر (Carter) معلم شیمی ، سخت گیر تر از ان است که به حرف دانش آموزانش گوش دهد . پس بی توجه به آنها کیفش را بر می دارد و از کلاس خارج می شود ...
ادوارد ، حین جمع کردن وسایلش از در نیمه باز کلاس ، آقای اسمیت را می بیند . رو به لوکاس می گوید : من زود تر میرم ... میبینمت ...
فورا خود را به آقای اسمیت می رساند .
- آقای اسمیت می تونم یه لحظه وقتتون رو بگیرم ؟!
+ اوه البته آقای جانسون !
- عذر میخوام ولی یه خواهشی ازتون داشتم ...
+ در چه مورد ؟!
- در مورد .....
روی نیمکت گوشه ی پارک می نشیند و به بچه هایی که بازی میکردند نگاه می کند .
این پارک و نیمکت ، پاتوق چند ساله ی او و لوکاس و تا چندماه پیش عما بود ...
لوکاس هنوز نرسیده بود . تلفن همراهش را روشن می کند و در مخاطبینش به دنبال کسی می گردد . روی اسمی نگه داشته و تماس می گیرد . بعد از دومین بوق صدایی درون گوشی می پیچد : مطمئنی اشتباه زنگ نزدی ؟!
- شک دارم ولی حالا که شانس بهت رو آورده بگو ببینم چطوری ؟!
+ خوبم ... حالا دیگه راحت کار هام رو انجام میدم ولی مامان نمیذاره مرخصم کنن . دیگه خیلی خسته کننده شده ... بیخیال میدونم برای احوال پرسی زنگ نمیزنی ؛ کارت رو بگو ...
- امیدوار بودم بیدار نشی یا لااقل فراموشی بگیری تا قابل تحمل تر بشی ...
+ دیگه ببخشید . دفعه ی دیگه که رفتم تو کما جبران می کنم . راستی بابات میدونه چطور حرف میزنی ؟!
- خیلی داری مزه میریزی ...
+ باشه بابا ... خب بگو خبر جدید داری ؟!
- پیداش کردم .
+ چه جالب ... اونجاست ؟!
- آره ...
آنها درمورد چه کسی حرف میزدند ؟
آیا ادوارد به دنبال کسی بوده ؟
شخص آن طرف تلفن که بود ؟!
آیا به درخواست ادوارد از آقای اسمیت مربوط میشد ؟!
آیا ادوارد سرنخی از قاتل عما بدست آورده بود ؟! یا داستانی دیگر وجود داشت ؟!
واقعا ادوارد تا چه حد می داند ؟!
آیا این یک زنگ خطر است ؟
یعنی ممکن است که او شمارش معکوس فاجعه ی دوم را شنیده باشد ؟!
شاید ما خیلی بزرگش می کنیم و با عجله پیش می رویم ...
=============================================
ادامه دارد ...