زمان کنونی: 2024/11/05, 07:05 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/05, 07:05 PM



ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 4.2
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گمشده

نویسنده پیام
*Cloud*
❤کلود پارک انيمه ❤



ارسال‌ها: 690
تاریخ عضویت: Jul 2014
اعتبار: 492.0
ارسال: #1
گمشده
 سلااااام
امیدوارم از داستان خوشتون بیاد
اینجا لطفا نظر ندید و به تاپیک نظرات برید ممنون
تاپیک نظرات

https://www.animpark.net/thread-29300.html



تاپیک معرفی شخصیت ها
https://www.animpark.net/newthread.php?fid=267

_________
گمشده

#مقدمه


"گمشده" کلمه ای ک خیلی وقته توی ذهن خیلی ها ثبت شده و گاهی مردم برای راحت کردن خودشون به جای اون کلمه ی "مرده" رو انتخاب میکنن!
مردم روز به روز ناپدید میشن و حتی ادارهٔ پلیس هم نمیتونه کاری کنه!! اما شاید بشه کمک گرفت از چند تا "دوست" و راهی رو پیش گرفت که چندان هم آسون نیست...


_____________
قسمت اول


«الیزابت»

کتابامو برداشتم و از دانشکده رفتم بیرون، همینطور که به سمت دانشکدهٔ ادبیات می رفتم،
با خودم میگفتم امروز میا چیکار کرده؟ بعید میدونم داستانش قبول شده باشه، مثل دفعه های پیش!

درسته چیز زیادی از داستان و داستان نویسی نمیدونم و سعی میکنم در این باره حرفی باهاش نزنم؛ اما تقریبا میتونم بفهمم دلیل قبول نشدن داستاناش چیه؛ خب داستانای میا سبک عجیبی داره،
همه چیز کاملا معمولی و عاشقانه پیش میره و هیچ هیجان یا اتفاق خاصی نداره! و البته خیلی احساسی و یکنواخته و میشه گفت مثل داستان «رومئو و ژولیتِ» شکسپیره! و حتما به خاطر همینه که اطرافیانش «شکسپیر» صداش می کنن! :/
فقط با این تفاوت ک هیچ اتفاق هیجان انگیز یا غمگین و یا خیلی چیز های دیگه که باید باشه نیست!

به عبارتی داستان های مضحکی می نویسه اما خوب میدونم که میا بهترین نویسنده ایه که می شناسم! مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
میا فقط نیاز داره سبک خودشو اجرایی کنه و جایگاه حقیقیشو بین نویسنده های بزرگ و معروف پیدا کنه

تو داستانای میا اصولا اتفاق هیجان‌انگیز یا غمناک نمی‌افته و همیشه زندگی به کام شخصیت های داستانه
اما این دقیقا برخلاف طبیعت زندگیه، چون بالاخره هرقصه ای پستی بلندی های خودشو داره

وارد دانشکده که میشم احساس غریبی دارم، هردفعه که میام اینطوریه؛ انگار وارد یه دنیای دیگه ای شدم! بچه های ادبیات یا درحال نوشتن و شعرخوندن‌اند یا اینکه به غروب خیره شدن و به قول معروف تو افق محو شدن و یه شعر معروف از شاعر موردعلاقه‌شون میخونن!! •_•


«میا»

خیلی اعصابم خورد بود، بیشتر از اونی که فکرشو بکنی، بیرون که اومدم نسیم سرد پاییزی حالمو بهتر کرد،
یه لحظه هم نمیتونم از فکرش بیرون بیام، آخه چرا؟ چرا فقط من؟...

اطرافو نگاه کردم، برگای نارنجی و زردی که آروم آروم از درخت پایین میومدند، صحنهٔ جالبی داشتند.??

یکی داشت بهم نزدیک میشد
حتی از اون دور هم با سبک خاص لباس پوشیدنش و لبخندی که داشت معلوم بود اِلیه!...


«الی»

میا همیشه کتابارو با ذوق و علاقه ورق می‌زنه و نوشته ها و انشاهاش عااااالیه! هروقت که ببینیش، حتما یه کتاب دستشه مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
یادمه یه بار بهش گفتم: تو که انقد کتابارو دوس داری، چرا چندتاشو نمیریزی تو گوشیت که راحت‌تر باشی؟!

یه لبخندی زد و گفت: هیچوقت لذت ورق زدن کتابو با یه صفحهٔ لمسی بی روح عوض نمیکنم!!

بیشتر اوقات از کاراش تعجب میکنم؛ حرفایی که می‌زنه و تصوراتی که داره واقعا آدمو وادار به فکرکردن میکنه!!

خب یکمم از خودم بگم؛ من دقیقا برعکس میا از همون بچگی عاشق تصویرسازی و تصورکردن بودم؛ نوشته هام خوب نبودن ولی نقاشی های قشنگی می‌کشیدم و کتابای هنر و موسیقی همیشه جلوی چشامن! ^_^
یه جورایی من و میا کاملا برعکس و مخالف هم بودیم و تنها وجه اشتراکمون دوست داشتن موسیقی بود.

هیچوقت اولین باری که میا پیانو رو از نزدیک دید یادم نمیره، بهم گفت: الی، پیانو خیلی شاعرانه است! مگه نه؟! خیلی خوب میشد اگه یکی از نمایشنامه های شکسپیرو با پیانو اجرا می کردن!
.
.
.
ای بابا، پس این میا کجا مونده؟! خیلی وقته دانشکده تعطیل شده
یکم رفتم جلوتر، وقتی دیدمش، یواش یواش رفتم طرفش..

الی: شکسپیر ما امروز چیکار کرده؟!

میا: افتضاح بود الی، افتضااااااح! جلوی همه به داستانم توهین کرد و گفت مسخره، بی‌مزه و تکراری!!! دیگه واقعا نمی‌دونم باید چه خاکی بریزم تو سرم! میفهمی یعنی چی؟؟

با حرص حرف می‌زد؛ یکم ترسیدم، گفتم نکنه یه وقت بره با یه نقشه ای اون استادو......!
(نه بابا! این چه فکراییه تو میکنی آخه؟!!)

دیگه نه من چیزی گفتم، نه اون؛ فقط صدای خش خش برگای خشک زیرپامون میومد، همه جا آروم بود، آروم و ساکت...

یکم جلوتر نشوندمش پای درخت، همون درخت هلوی روبه‌روی ایستگاه
یکم که گذشت، خواستم چیزی بگم....

که یه دفعه صدای گوشیم دراومد: دیرینگ، دیرینگ!!..
پیامو بازکردم و رو به میا گفتم:

اِد گفته امشب بریم رستوران کنار محل کارش، شام دعوتمون کرده، میای بریم؟! ^_^

بهش نگاه کردم تا عکس العملش رو ببینم، آخه اون از اِد خوشش میاد، البته داستانایی که از خودش درمیاره زیاد جالب نیستن!!! حتی میا هم از اون داستانای مزخرف بدش میاد!

آروم سرشو میاره بالا و بدون اینکه به من نگاه کنه میگه: پس نباید اون اتوبوسو از دست بدیم...
زود بلند میشه و میره سمت اتوبوس، میتونم از همین‌جا حس کنم که داره لبخند می‌زنه! مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

....................

خوب دیگه سریع برید نظر بدید
2017/09/04 06:13 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
*Cloud*
❤کلود پارک انيمه ❤



ارسال‌ها: 690
تاریخ عضویت: Jul 2014
اعتبار: 492.0
ارسال: #2
RE: گمشده
سلام
با وجود اینکه میخاستم این داستانو حذف کنم چون به نظرم قشنگ نبود ولی به هر حال قسمت بعدشو گذاشتم ببینم نظر شما چیه
پس حتتتتتما نظر بدید
_______
#قسمت_دوم ?


«الی»

توی اتوبوس نشسته بودیم، خلوت بود..
به اد فکر می‌کردم خیلی قبل تر از اینکه با میا آشنا بشم با اد دوست بودم، باهم بازی می‌کردیم و توی بازیمون اون همیشه پلیس بود و من هم دزد!

خیلی سعی میکردم زرنگ باشم و از دست پلیس فرار کنم ولی اون همیشه دستگیرم می‌کرد و البته من هم تا مدت کوتاهی باهاش قهر میکردم!

همیشه از آرزوهامون برای هم‌دیگه می‌گفتیم اون از کارآگاه شدنش و نجات دادن دنیا میگفت و من هم از نقاش شدنم و بیرون اوردن شهر از رنگ خاکستری!

از همون موقع ها بود که اد منو داوینچی صدا می‌کرد و بعد ها دیگران هم منو به همون اسم صدا کردن

با به یاد اوردن خاطراتم لبخند بزرگی روی لب‌هام میشینه که سریع جمعش میکنم، چون دلم نمیخواد کسی فکر کنه من دیوونه‌ام!!!

میا کنارم نشسته و کتاب شعرش رو میخونه اداره پلیس زیاد دور نیست قبلا پیاده میرفتیم اما هوای پاییزی باعث میشه که با اتوبوس بریم؛ چون میا یکم سرماییه!

از اتوبوس که پیاده شدیم، میا پالتوش رو محکم چسبید؛ ژاکتم رو بهش دادم لبخندی زد و دوتایی باهم به سمت رستوران رفتیم...

راستش من نه سرمایی‌ام نه گرمایی در واقع به قول میا هیچ حسی نسبت به هوای اطرافم ندارم
وارد رستوران که شدیم، اد رو دیدم که با لبخند بزرگی کنار پیشخوان ایستاده...


«میا»

ژاکت الی خیلی گرم نبود اما همین هم خوب بود. الیزابت معمولا ژاکتش رو دور کمرش میبنده!
فقط صبح ها که یکم هوا سرد تره اونو میپوشه

وارد رستوران که شدیم ادوارد رو با لباس پلیسش دیدم که با یه لبخند نه چندان کوچیک کنار پیشخوان ایستاده
کیف و ژاکتش رو روی دورترین میز رستوران دیدم، این همونجاست که من دوست دارم!! مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

اد با سر اشاره میکنه که بریم بشینیم

الی: یعنی اینقدر خبری که میخواد بهمون بده، سرّیه که اینجا جا گرفته؟!

با اخم کوچیکی نگاهش رو ب میز دوخته بود طبق معمول کنار پنجره نشست و به خیابون چشم دوخت...

میتونستم حدس بزنم که الان توی ذهنش خیابون ها و آدم هارو به سبک شاعرانهٔ خودش ترسیم میکنه!
اد با سه تا قهوه توی دست و لبخند قشنگی روی لبش اومد کنار ما نشست:

اد: خب تا غذارو بیارن منم یه خبر شگفت‌انگیز بهتون میدم!! ^_^
الی: نگو که یه راهی برای گمشده ها پیدا کردی؟!
میا: هروقت استاد من داستانامو قبول کرد، اد هم یه راهی برای گمشده ها پیدا می‌کنه!!
اد: دوباره داستانت رد شد؟

با اومدن کلمهٔ دوباره اخمام تو هم رفت، سرمو پایین انداختم و کمی از قهوه ام رو خوردم

اد: آخخخخ!!! (الی پاشو لگد کرد!)

از سکوت بینمون بدم میومد برخلاف این محیط و این فصل، اصلا شاعرانه نبود!!

میا: خب خبر شگفت انگیزت چیه؟!!
(اد گل از گلش شکفت): بیشاپ رو یادتونه؟
الی: روزی صدبار بهش فحش میدی چطور یادم نباشه، نکنه مرده که اینقدر خوشحالی!!

الی اخم کرده بود و به اد نگاه نمی‌کرد خیلی دوست داشتم بدونم به چی فکر میکنه

اد: نه بابا اون حالا حالا ها نمی‌میره، راستش... امممم... باهاش.... رفیق شدم!!!!

اینو که گفت قهوه پرید توی گلوم؛ حرکت شاعرانه ای نبود!! اصلا!!!

توجه چند نفر به ما جلب شد اما زود نگاهشونو برگردوندن...

الی: کل خبر شگفت انگیزی که میگفتی این بود؟!!
اد: خب معلومه که نه، حالا چرا داد می‌زنی!! :/ بهتون میگم فقط قول بدین که تا آخرش سکوت کنین

الی دوباره به خیابون نگاه کرد

میا: خیلی خب سریع‌تر بگو
اد: خب راستش طی یک دستور از طرف رئیس کل قرار شد که به بیشاپ اعتماد کامل داده بشه و قضیهٔ گمشده ها هم باهاش در میون گذاشتیم و اونم بهمون گفت که بهتره از چند تا «جهش یافته» کمک بگیریم!
میا: ولی...
اد: آره می‌دونم.... پلیس با جهش یافته ها زیاد جور نیست اما خب قوانین داره فرق میکنه، میا اون دفعه که کرانگ ها چندین نفر رو با خودشون بردن یادته؟

آه کوتاهی کشیدم و گفتم: آره... خیلی غم انگیز بود، دربارهٔ همین اتفاق یه داستان کوتاه به اسم «غروب غمناک» نوشتم که جایزه هم گرفت

اد: دقیقا... الی یادته کرانگ ها یه بار به دانشکده‌تون حمله کردن و تابلو های نقاشی رو پاره کردن
الی: وحشتنااااااک بود!...
اد: اما هر دو حادثه به طرز مرموزی متوقف شدند.... کار جهش یافته ها بوده..... من مطمئنم!

دست به سینه نشست و منتظر عکس العمل ما بود

....................
زود برید نظر بدید

 
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/09/05 04:31 PM، توسط *Cloud*.)
2017/09/05 01:33 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
*Cloud*
❤کلود پارک انيمه ❤



ارسال‌ها: 690
تاریخ عضویت: Jul 2014
اعتبار: 492.0
ارسال: #3
RE: گمشده
سلام با قسمت جدید در خدمتتونم
دوستانی که میخونن حتما نظر بدن تاپیک نظرات
https://www.animpark.net/thread-29300.html
___________
? #قسمت_سوم ?


«الیزابت»

الی: عجیبه، یعنی ما چند تا قهرمان داریم و ازشون خبر نداریم؟
میا: خیلی شاعرانه و قشنگه، فکر کن یکی از اونا یه دختر چشم آبی رو نجات بده، بعد.....
الی: بیخیال میا، این مدل داستانا دیگه منقرض شدن!
میا: تازه داشتم شاعرانه اش میکردم!! مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

چشمامو چرخوندم و رو به اد گفتم:
خب حالا قراره چیکار کنین؟
اد: مهم همینه... ما میخوایم که یه مبارزه ساختگی درست کنیم تا.....
الی: نگو که میخواین دستگیرشون کنین و بعد بگین که "باید" بهتون کمک کنن!!!!
اد: اره خب مگه راه دیگه ای هم هست؟
الی: معلومه که هست، میشه کاملا محترمانه و مؤدبانه درخواست کنین

پوزخند زد، خیلی عصبانی بودم و تقریبا با صدای بلند صحبت می‌کردم

میا: بچه ها گارسون داره میاد

(و این یه جور هشدار بود که فعلا حرف نزنیم)
با عصبانیت غذامو خوردم، اد هم عصبانی بود، ولی میا حواسش نبود فکر کنم داشت به داستانی که ساخته بود فکر می‌کرد لابد اسمشم گذاشته "عشق یک جهش یافته"!!!

واقعا درک نمی‌کنم چطوری دلشون میاد نسبت به چندتا موجود دوست‌داشتنی انقد بی‌تفاوت باشن! مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
درسته اونا انسان نیستن، ولی می‌دونم که از خیلی آدمای دیگه بهترن... مطمئنم

توی سکوت غذا خوردیم، دیگه هیچ کدوممون حرفی نزدیم و هرکی راه خودشو رفت...
توی اتوبوس بودم و به خونه ی کوچیک و بهم ریخته‌ام فکر می‌کردم خونه ای که هیچ وقت تمیز نمیشه و اگر هم بشه بعد از دو دقیقه کاغذ ها و قلمو هام همه جا پخش میشه

فردا مبارزهٔ ساختگی مزخرف برای استقبال از قهرمانان شهر شروع میشه و یه حسی به من میگه که هیچ نتیجه ای نداره!


«فردا صبح»
«الیزابت»

با صدای زنگ ساعتم بلند شدم، امروز تعطیله و من کار زیادی ندارم، صبحونه‌ام رو که خوردم تلویزیون رو روشن کردم و با دیدن تیتر خبری حس کردم قلبم از کار افتاد!!

_ نه، امکان ندارههههههه..

اونا مبارزهٔ ساختگی رو شروع کرده بودن! آخه صبح به این زودی؟!!
فورا تلفن رو برداشتم و به میا زنگ زدم بعد از سه تا بوق که انگار یه عمر گذشت، صدای خواب آلودشو از پشت تلفن شنیدم:
آهههه، (خمیازه) سلام، میدونم میخوای چی بگی منم با این موضوع موافق نیستـــَ....
الی: اما اونا ب طرز خیلی مزخرف و ضایعی دارن پیش میرن!!
میا: خب... تو که... نمیخوای ما.....
الی: آره باید برم پیش اد

و قبل از اینکه چیزی بگه تلفن رو قطع کردم؛ سریع لباس پوشیدم و آستین های ژاکتمو دور کمرم بستم، ژاکتم انگار دیگه عضو جدا نشدنی منه!!

خیلی سریع رفتم ایستگاه اتوبوس، به میا پیام دادم که دنبالم نیاد
اروم و قرار نداشتم، دائم پاهامو تکون میدادم و از پنجره به بیرون نگاه میکردم، خیلی سعی کردم از ترکیب رنگی جاده با درخت های زرد و نارنجی اطرافش لذت ببرم اما تنها کاری که کردم این بود که چند تا عکس بگیرم که بعدا ازشون تابلو بکشم!

از اتوبوس که پیاده شدم با یه عالمه ماشین پلیس و پلیس های عصبانی روبرو شدم و برخلاف انتظارم لبخند زدم

میا: پس اونا...هه....موفق...نشدن!

فورا به میا نگاه کردم که نفس نفس میزد و دستاش روی زانوهاش بود، لپ هاش گل انداخته بود و به بخاری که با هر نفس از دهنش بیرون میومد نگاه می‌کرد

میا: برخلاف سرمایی که هست...احساس میکنم...گرمه (وای چه شاعرانه!! :/)
الی: نگو که از خونه تا اینجا رو دویدی؟
نفسی تازه کرد و گفت: تا یه قسمتی رو با اتوبوس اومدم ولی وقتی بهم پیام دادی از ترس اینکه داوینچی یهو کار دستمون بده تا اینجارو یه نفس دویدم!

سرمو چرخوندم و به پلیسا نگاه کردم، پیدا کردن اد بین اون‌همه پلیس با لباس های مثل هم کار سختی بود

میا: اوناهاش
دستش رو دنبال کردم و اد رو دیدم که به دیوار پیاده‌رو تکیه داده بود و خیلی عصبانی بود، خیلی خیلی زیاد!
رفتیم کنارش

میا: خب چطور بود؟
بدون اینکه حرفی بزنه کاغذی که دستش بود رو داد بهش:

میا:
شما هیچوقت نمی تونین یه گروه جهش یافته ی نینجایی رو با روش های احمقانه‌تون شکست بدید! قربانت، "مایکل نانچیکو"!!

میا: آخیییی! چه بانمک!! مایکل نانچیکو!!! D:
با خنده به اد گفتم
_ مطمئنی که بیشاپ هم با این موضوع موافق بود؟ اصلا واقعا شماها بهش اعتماد کردین؟

اد بدون اینکه به ما نگاه کنه سرش رو به چپ و راست تکون داد
اخم کردم فکر میکردم عاقل تر از این حرف ها باشن!!!

_ ولی تو گفتی که بهش اعتماد کامل کردین!
اد: الی اون زمینی نیست نمیشه بهش اعتماد کرد..
الی: ولی تا الان ثابت کرده که از شما ها عاقل‌تره
با خشم بهم نگاه کرد، عصبانیت تو چشماش موج میزد!!

اد: تو هیچی درباره‌اش نمیدونی هیلی پس ساکت شو!

هروقت عصبانی میشد منو با اسم فامیلم صدا می‌کرد، صدای هر دومون لحظه به لحظه بالاتر میرفت و میا با درموندگی سعی میکرد مارو از هم جدا کنه حالا همه توجه ها به سمت ما جلب شده بود...

....................

?

 
2017/09/06 10:22 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
*Cloud*
❤کلود پارک انيمه ❤



ارسال‌ها: 690
تاریخ عضویت: Jul 2014
اعتبار: 492.0
ارسال: #4
RE: گمشده
#قسمت_چهارم


«لئو»

کار اون پلیس ها خیلی احمقانه بود!
هنوز هم داشتیم میخندیدیم!...
انگار نوشته ای که مایکی کنار خیابون گذاشته بود، بدجور عصبانیشون کرده بود!!

لئو: نمیدونم از کجا متوجه ما شده بودن، ما باید مخفی می‌موندیم
راف: ولی خیلی خوب حالشونو گرفتیم!!
دانی: اونا مارو چی فرض کردن؟!!
مایکی: اوووو... شاید یه پیتزای بدون پنیر!
همه خندیدیم! مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

اپریل و کیسی اون پایین بودن، به حرفاشون گوش می‌دادن تا متوجه نقشهٔ دقیق پلیس ها بشن


«راف»

راف: اوه اوه بچه ها اون پایین دعواست

به دختر و پسری که باهم دعوا میکردن نگاه کردیم صداشون خیلی بلند بود و یه دختر عینکی هم سعی داشت جداشون کنه اما خب... بی نتیجه بود

مایکی: اوووو، لباس اون دختره که داره داد می‌زنه خیلی باحاله
راف: آخخخ، چی می‌شد یکم کتک کاری شه؟!!

کیسی و اپریل زیاد نزدیکشون نبودن اما به دقت گوش میدادن
دعوا که تموم شد، پسره سوار ماشینش شد و رفت، اون دو تا دخترم به کوچه کناری ساختمون اومدن

میا: نباید اینقدر تند پیش میرفتی الی
(انگار همین یه جمله کافی بود تا دوستش رو عصبانی‌تر کنه)

الی: برای چی نباید میگفتم؟ از اول هم مخالف این کار بودم اونا اصلا فکر نمیکنن میا، رفتارشون به‌ هیچ‌ وجه عاقلانه نیس، اوایل که علیه جهش یافته ها بودن همه‌اش به اد می‌گفتم که اونا تقصیری ندارن و نباید از بین برن، حالا هم که این کارو کردن به هر حال هر چی که باشه اونا شهر رو و یا شاید دنیا رو نجات دادن پس بهتر بود محترمانه بهشون میگفتن مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
باز بیشــا...

مایکی: با این حرفش خیلی موافقم!!
راف: هییییییییس

الی: .....، همون فضاییه از اینا عاقل‌تره، اصلا مگه بهش اعتماد کامل ندادن؟! این اصلا شوخی نیست، ۲۵۱ نفر گم شدن و....... عموی من هم یکیش

مثل این‌که خیلی ناراحت شده (بغض کرده بود) و بعد هم سریع سوار اتوبوس شد و رفت

مایکی: راست میگفت باید با چند تا قهرمان بزرگ درست رفتار میکردن
راف: اههههه مایکی، نذاشتی بفهمیم به کدوم فضایی اعتماد کامل دادن، اینطوری کارمون آسووون تر مییییشد..!
لئو: اون گفت ۲۵۱ نفر گم شدن؟
دانی: خب شاید هدف پلیس ها اونجوری که فکر میکردیم نبوده...
راف: اووووووف... یکی به من بگه تو این شهر لعنتی چه خبره!


«چند روز بعد»
«الیزابت»

برای آخرین بار به دانشکده نگاه کردم. از همه ی کلاس ها و کارگاه ها عکس انداخته بودم تا به‌عنوان یادگاری داشته باشم. چند نفر از بچه های موسیقی و هنر گمشده بودن. به خاطر همین فعلا دانشگاه ها و مدرسه ها تعطیل شده بودن

رئیس کل پلیس نیویورک هم گمشده بود. از اینکه از گمشدنش احساس خوشحالی میکردم عذاب وجدان داشتم ولی خب همه این دستور های مزخرف از طرف اون بود
اون حتی نذاشته‌بود که مردم بفهمن تو این شهر داره چی میگذره!

بچه هایی که گمشده بودن رو میشناختم همشون آدمای فوق العاده با استعدادی بودن، تو خیابون راه افتادم و از درخت هلوی کنار ایستگاه هم عکس گرفتم، من و میا کلی خاطره اونجا داریم مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

بعد از دعوایی که با اد داشتم دیگه باهاش صحبت نکردم این بدترین و شدیدترین دعوام تو کل عمرم بود، هرچند که دلم نمی‌خواست دوستیمون بهم بخوره، ولی این‌دفعه من کوتاه نمیام، همیشه من کوتاه میومدم حتی این چند روز اخیر، ولی این‌دفعه واقعا نمیشه...

از دور میا و مادرش رو دیدم که با اد صحبت میکردن، چند روزی بود که با اونم حرف نزده بودم، فکر کنم بحثشون راجع به رئیس جدید بود... شنیده بودم جوونه و خیلی هم منطقی تره

سعی کردم که من رو نبینن، مادر میا، هلن، شالگردن مشکی انداخته بود تازگی ها مردم برای همدردی با خانوادهٔ گمشده‌ها شالگردن سیاه می انداختن، اگه هلن معلم نمی‌شد، حتما تو زمینهٔ حقوق بشر یه کاره‌ای می‌شد، اصلا اگه میتونست پلیس بشه، حتما تا الان مشکل گمشده ها حل شده بود...

سوار اتوبوس شدم یاد عمو افتادم اون چند بار هلن رو دیده بود. عمو هم معلم بود و البته باستان شناس اما به‌شدت عاشق ماجرا جویی و سفر بود، عاشق کوه و جنگل بود اما پدر و مادرش بهش این اجازه رو نداده بودن عمو هم باستان شناسی خوند تا حداقل به گذشته سفر کنه

خونه قبلی پدرم رو جوری بازسازی کرد که انگار یه قصره!! اونجا پر از گل و گیاه بود؛ کلا سه طبقه داشت، طبقه اول یک کتابخونهٔ بزرگ داشت، طبقهٔ دوم یه گلخونهٔ کوچیک و طبقه سوم هم به خواست من هنری چیده شده بود

پیانو، ویولون، تابلو های نقاشی، دوربین و چراغ های عکاسی! و البته یه کتابخونهٔ کوچیک و باصفا پر از کتاب های شعر و هنر مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
همه چیز اون خونه کامل بود فقط باید وسایل رو می‌بردیم توش که...... عمو هم گم شد...

....................

 
2017/09/07 10:06 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
*Cloud*
❤کلود پارک انيمه ❤



ارسال‌ها: 690
تاریخ عضویت: Jul 2014
اعتبار: 492.0
ارسال: #5
RE: گمشده
#قسمت_پنجم


«الیزابت»

وارد خونه که شدم به شدت احساس تنهایی کردم
رفتم تو اتاق عمو و با دیدن پوستر های مختلفی که به دیوارش زده بود لبخند می‌زنم، درسته عمو ۴۵ سالش بود اما مثل پسر بچه ها بود و وقتی نگاهش می‌کردی امکان نداشت فکر کنی که ۴۵ سالشه اون خیلی جوون بود

به پوستر هاش نگاه میکنم نقشه های جغرافیایی و عکس های معابد چینی و مسجد های مالزی و طبیعت کانادا! عمو به چین و کانادا رفته بود و یادمه که سه هفته در موردشون صحبت می‌کرد!!

به ایتالیا هم رفته بود، عمو عاشق غذاهاشون بود و چندتا عکس خوش‌مزه از غذاهای ایتالیایی روی دیوارا زده بود

وقتی پدر و مادرم رو توی آتش سوزی از دست دادم و پیش عمو اومدم ۱۰ ساله‌ام بود و عمو ۳۵ سالش؛ عمو مثل هلن معلم بود معلم تاریخ و جغرافیا اوایل که به خونه‌اش اومده بودم منو فرستاد توی یک رستوران ایتالیایی تا اونجا کار کنم؛ فکر می‌کرد که این کار روحیه‌ام رو عوض می‌کنه و واقعا هم شد...

عموی من سرشار از انرژی های مثبت بود، همیشه امیدوار بود و هیچ وقت تسلیم نمی‌شد دقیقا مثل پدرم و همینطور من!!!

زنگ خونه‌ام به صدا دراومد، یعنی کیه؟ آخه معمولاً کسی نمیاد خونه‌ام، غیر از اد و میا که با اونا هم چند روزه صحبت نکردم!

از چشمی به بیرون نگاه کردم و لباس پلیسی رو دیدم که پشتش به دره! آخه پلیس از من چی می‌خواد؟ من که نه ماشین دارم نه بدهی!!..

نگران شدم، درو باز می‌کنم و با دیدن چهرهٔ خندون اد راستش یکم ترسیدم!!

اد: مهمون نمیخوای؟

دعوتش کردم بیاد تو، هنوز هم باورم نمیشه اون اینجاست!!

اد: خدای من! تو قصد نداری قلم کاغذاتو از کف اتاق جمع کنی؟!!

رفتم براش چای درست کنم، از همونایی که عمو دوس داشت!

_ میدونم تعجب کردی که اینجام، راستش.... اممم..... خودمم تعجب کردم ولی خب..... اومدم! تازه دلم برای این خونه هم تنگ شده بود

چایو اوردم، راستش یکم بهم برخورد یعنی دلش فقط برای خونه تنگ شده بود؟!!
مثلا ۱۵ ساله باهم دوستیم ولی خب همین‌که غرورش اجازه داده بود بیاد اینجا خیلی بود و از طرفی چون تنها بودم از اومدنش خوشحال شدم مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

اد: خب یه خبر برات دارم
الی: اگه میدونی قراره باز دعوا بشه، بیخیالش شو

با خنده گفت
_ فعلا که باعث آشتی شده... میا یه نامه برای جهش یافته ها نوشته

چای پرید تو گلوم!!:
_ چیییییی؟

_ یه نامهٔ سه صفحه ای!!... فکر کن! سههه صفحهههه!!!
الی: خب مثل آدم بگو دیگه نصفه جون شدم

اد: ۳ صفحه براشون دربارهٔ گمشده ها توضیح داده!! و البته بیشتر داستان نوشته تا توضیح!!! ازشون بابت کار احمقانه پلیس ها معذرت خواهی کرده... البته سر این موضوع نزدیک بود با میا هم دعوا کنم اما خب حقیقت تلخه، خودمم بعدا فهمیدم خیلی مسخره بود

الی: خب چطور میخواین نامه رو بدین به دستشون؟
اد: میا نامه رو داده به بیشاپ، که اون بده بهشون، به منم نگفته بود چون مطمئن بود مخالفت میکنم

از این حرکت میا حسابی خوشم اومده بود به قول خودش خیلی شاعرانه بود!!! ^_^

....................

پایان قسمت پنجم

 
2017/09/07 09:18 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
*Cloud*
❤کلود پارک انيمه ❤



ارسال‌ها: 690
تاریخ عضویت: Jul 2014
اعتبار: 492.0
ارسال: #6
RE: گمشده
#قسمت_ششم

«میا»

سلااااام!
میدونم شروع نامه زیاد جالب نیست چون الان چیز شاعرانه ای به ذهنم نمیرسه!! خب اول بهتره خودمو معرفی کنم؛ من میا هاوکینز، ۲۰ سالمه و دانشجوی رشتهٔ ادبیات هستم

خیلی هیجان انگیزه برای کسی نامه بنویسی که نمیشناسی، نمیدونی کیه، کجا زندکی می‌کنه و حتی شکلیه! مخصوصا وقتی بدونی که مخاطبت انسان نیست از همه جذاب تره!

خب راستش طبق نوشته ای که برای پلیس ها گذاشته بودین فهمیدم که هدف پلیسارو متوجه نشدین، البته کاملا بهتون حق میدم چون کارشون اصلا عاقلانه و درست نبود، نمیدونم چند نفر هستین ولی اگه مایکل نانچیکو رو می‌شناسین، لطفا سلام من رو بهش برسونین!! ؛)
و خب اینطور که نوشته بودین شما نینجا هستین دقیقا مثل من و دوستام! پس شاید بتونیم با هم دوست باشیم!!
فکر کنم خیلی از اصل مطلب دور شدم.. همیشه همینه!!! همیشه وقتی که یه داستان مینویسم اونقدر از موضوع دور میشم که یادم میره چی نوشته بودم! شاید به خاطر همینه که استادم داستانام رو قبول نمیکنه

خب... اداره پلیس این روزا خیلی آشفته است و البته کل شهر.. اما هنوز مردم رو به طور رسمی از این خبر مطلع نکردن البته رئیس جدید اونقدر شعور داره که این کار رو بکنه، من تقریبا از ریز و درشت ماجرا خبر دارم و خب دلیلشم اینه که یکی از دوستای من "ادوارد رابینسون" توی اداره پلیس کار میکنه

جریان گمشده ها از این قراره که هر چند وقت یکبار گزارش گمشدن چند نفر به گوش می‌رسه درحالی که هیچ اثری از اون فرد پیدا نمیشه حتی دوربین های مداربسته و کنترل ترافیک و یا خیلی چیزای دیگه هم سرنخی به پلیس‌ها نمیده و تنها چیزی که پیدا میشه یه تیکه پارچه است، با نوشتهٔ قرمز رنگِ "گمشده"

خدای من... به بچه هایی فکر کنین که از مادرهاشون جدا میشن یا مادرهایی که هرروز به انتظار بچه هاشون به پنجره خیره میشن تا بچه‌شون پیدا شه و بار دیگه احساس کنن "مادر" هستن...
یا دختر و پسر های جوونی که معشوقه خودشون رو از دست دادن و صدها داستان غم انگیز دیگه که قلبارو به درد میاره...

میدونم که از کار احمقانهٔ پلیس‌ها حسابی ناراحت شدین الیزابت (دوست صمیمی من) خیلی با این کار مخالف بود که منجر به دعوای شدیدش با ادوارد شد

دوستای من و حتی پلیسا، باور دارند که شما می‌تونین بهمون کمک کنین تا گمشده‌ها هرچه زودتر پیدا بشن، می‌دونم شاید درخواست بزرگی باشه و این اصلا وظیفهٔ شما نیست ولی من از صمیم قلبم مطمئنم که موجودات درستکار و خوبی هستین!

تنها خواهشی که ازتون دارم اینه که پلیس هارو ببخشین و خواهش میکنم خواهش میکنم که به ما تو پیدا کردن گمشده‌ها کمک کنین (تعداد گمشده ها تا الان ۲۵۴ نفره)، بی صبرانه منتظر ملاقات با شما هستم،
دوستدار شما... میا هاوکینز! ^__^

یکبار دیگه نامه رو خوندم تا مطمئن شم چیزی رو جا ننداختم
دستم میلرزید این تنها کاری بود که از دست من بر میومد... نوشتن یه نامه برای جهش یافته ها و توضیح دادن کل ماجرا!

الیزابت که چند روزی بود با کسی حرف نزده بود و اد هم به خاطر گمشدن رئیس اداره و درگیری های دیگه ی اداره پلیس زیاد پیداش نبود پس خودم باید دست به کار میشدم
نامه رو دوباره تا کردم و با دقت اونو داخل پاکت گذاشتم اون نامه برای من خیلی با ارزش بود!

پاکت رو بستم و نامه رو به بیشاپ دادم و برای هزارمین بار ازش قول گرفتم که نامه رو هرچه سریع‌تر به دستشون برسونه
برگشتم توی خیابون، یعنی کاری که کردم درست بود؟ نمیدونم، ولی هرچی باشه از مبارزه ی ساختگی که عاقلانه تر بود!!!

سوار اتوبوس شدم، اگه اونا قبول نمیکردن چی؟ اگه عموی الی هیچ وقت پیدا نمیشد... اونا دنیا رو نجات دادن بدون اینکه خودشون رو نشون بدن و یا منت بزارن پس این کار رو هم قبول میکنن، مگه نه؟

سعی کردم صد ها سوالی که توی ذهنم بود رو خاموش کنم و به این فکر کنم که فردا صبح باید ماجرای نامه رو به اد و الی بگم...

....................

پایان قسمت ششم


 
2017/09/09 09:26 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  معرفی شخصیت های داستان گمشده *Cloud* 2 879 2017/09/14 12:58 AM
آخرین ارسال: 5xrlnadoo
  داستان گمشده شینیگامی 9 2,875 2014/05/09 02:31 PM
آخرین ارسال: شینیگامی



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان