زمان کنونی: 2024/11/05, 07:01 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/05, 07:01 PM



نظرسنجی: داستانم خوبه؟؟؟؟
اره، خوبه
نه،اصلا خوب نیست
[نمایش نتایج]
 
ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

ساعت 17ساله ها

نویسنده پیام
*mahtab*
خدای جذابیت



ارسال‌ها: 3,591
تاریخ عضویت: Jul 2015
اعتبار: 343.0
ارسال: #1
ساعت 17ساله ها
سلام به همگیمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

این اولین داستان چند قسمتی منه مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
خیلی خوش حال میشم همراهم باشیدمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
خلاصه داستان :سام در روز تولدش از طرف پدرش یه ساعت هدیه میگیره ،اما اون ساعت،ساعت عادیی نیست......

اگه دوس دارید بدونید قضیه ساعت چیه همراه ما باشیدمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

https://www.animpark.net/thread-29099.html

اینم تاپیک نظرات داستانمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/09/15 11:18 AM، توسط *mahtab*.)
2017/08/12 09:15 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
*mahtab*
خدای جذابیت



ارسال‌ها: 3,591
تاریخ عضویت: Jul 2015
اعتبار: 343.0
ارسال: #2
RE: ساعت 17ساله ها
به نام خدا
قسمت اول : جشن
_تولدت مبارک پسرم!
پدرام:خانم ها وآقایان، دخترها وپسرها پس از شمارش ما سام با فوت کردن شمع 17ساله میشه.پس بشمارید:
همه:3،2،1
شمع رو فوت کردم و همه شروع به دست زدن کردند.17ساله شده بودم...بقیه عمرم رو باید چکار میکردم؟؟ معلومه درس،درس و درس.
حتی یه درصد هیجان توی زندگیم نیست. پدرام با بادکنک دردستش به سمتم آمد و گفت :به به ! دیگه17ساله هم که شدی!حداقل امسال دیگه یکم درس بخون پیشرفت کنی!حالا فعلا بیا این کیکو ببریم که صدای شکم ساناز بلند شد.
ساناز،خواهر12سالم،بادستان مشت شده گفت:عموووو !!چرا دروغ میگید?! من اصلا گرسنه نیستم! وصورتش را به حالت قهر برگرداند.
پدارم با خنده گفت :باشه !اصلا من گرسنمه!
مامان سریع گفت:سام،خوب زود اون کیکو ببر دیگه !
من هم برای اطاعت از مامان و همچنین تمام شدن این جشن سریع چاقوی کنار کیک را داخلش فرو بردم.
کمی از خامه های کنار کیک را هم خوردم که با چشم غره مامان مواجه شدم .
مامان شروع به تقسیم کردن کیک کرد.
بابا به سمتم آمد و گفت:سام جان من اولین هدیه امشب رو بهت میدم.امیداوارم ازش درست استفاده کنی! بفرما! و بسته ی قهوه ای رنگی را به سمت من گرفت .بالبخندتشکرکردم و هدیه را باز کردم.داخل آن ساعتی بود که به نظر قدیمی میامد و شکل های عجیبی روی آن حک شده بود.
با خودم گفتم:آخه این دیگه چه هدیه ایه؟!! من دیگه17سالمه اون وقت به جای موتور سیکلتی که ارزوم بود،یک ساعت قدیمی هدیه گرفتم!اوووف!
اما به جای این حرف ها با لبخندی گفتم:وای مرسی بابا!خیلی خوشگله!
پدرام با دیدن ساعت در دستم ناگهان رنگ از رخسارش پریدوبه بابا نگاه کرد.
اما بابا حتی نیم نگاهی هم به او نکرد.
دلیل رنگ پریدگی پدرام را نمیدانستم اما با دیدن ترس و اضطراب در چشمان شکلاتی رنگش ،نگران شدم اما تا پایان جشن ساکت ماندم و حرفی نزدم!
اگر به آن روز بر میگشتم مطمئنا دلیل ترس اورا میپرسیدم!اما افسوس که هیچ وقت ساعت به عقب نمیچرخد!


پایان قسمت اول

نظر فراموش نشه مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2017/08/13 11:50 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
*mahtab*
خدای جذابیت



ارسال‌ها: 3,591
تاریخ عضویت: Jul 2015
اعتبار: 343.0
ارسال: #3
RE: ساعت 17ساله ها
به نام خدا
قسمت دوم:من
مقابل آیینه ایستادم ومانندهمیشه مشغول ژل زدن به موهای کوتاه ومشکی رنگم شدم.خیلی معمولی بودم،خیلی بیشترازخیلی!چشمان بی روح مشکی،موهای مشکی،صورت سفید سفیدباقدی نسبتاکوتاه!!
تنها مژه های بلندم بودکه مراکمی جذاب میکرد!!!!!!!!!(جذاب؟!!..بالاخره من باید به خودم روحیه بدهم یانه؟؟مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه)لباس های آبی نفتی مدرسه را پوشیدم و کوله نسبتا سنگینم راهم روی دوشم انداختم.قبل از خارج شدن از اتاق ساعت،هدیه پدرم،راهم برداشتم و داخل جیبم گذاشتم.ازپله ها پایین آمدم وبا مامان خداحافظی کردم.هوای بیرون از خانه واقعا سردبود؛جوری که تعجب کردم که چرا برف نباریده است؟!
ساناز با فرم سبزش ،که با چشمان درشتش همرنگ بود،سر کوچه منتظرسرویسش بود.لبخندی شیطنت بار زدم و به سمتش رفتم.
او روی شانه هایش بسیار حساس بود جوری که اگر کسی آنها را محکم میگرفت ساناز بی حال می شد!!!
به چندقدمی اش که رسیدم خواستم محکم شانه هایش رابگیرم که......
.......قفل شدم.یعنی هیچ حرکتی نمیتوانستم انجام دهم!!!
وقتی ساناز به سمتم برگشت من هم آزاد شدم.ساناز با شک پرسید:چیکار می‌خواستی بکنی؟ ؟
اما من واقعا سردرگم شده بودم و نمیتوانستم جواب اورابدهم.
بنیامین را از دور دیدم.اوبرایمان دست تکان داد.ساناز به من گفت:هی!تو حالت خوبه سام؟؟
سری تکان دادم و چیزی نگفتم.بنیامین به ما رسید و سلام کرد.جوابش رادادیم.درهمان موقع سرویس ساناز هم آمد و اوبه طرف پرایدسفیدرنگ آقای ملکی،راننده بداخلاق سرویسش،رفت.هنوزهم بعد از این چندسال نمیتوانم بفهمم که چرا من هیچوقت سرویس نداشتم.
بنی مثل همیشه در راه رسیدن به دبیرستان درباره همه چیزصحبت کردوحتی اجازه نداد من حرفی بزنم!
بنیامین از لحاظ ظاهری و درسی از من خیلی سرتر بود.او باداشتن چشمان خاکستری رنگ،موهای کوتاه خرمایی،قدبلند و مهم تر ازهمه دو چال خیلی بانمک روی گونه هایش از همه بچه های کلاس زیباتربود؛ازنظردرسی هم هیچوقت کمتراز19،نمره ای نداشت .
دستانم را درجیبم کردم.جیبم خالی خالی بود.......خالی؟ ؟ مگر من ساعت را داخل جیبم نگذاشتم؟؟!!.........پس حالا آن کجاست؟!!...........؟؟





پایان قسمت دوم
نظر فراموش نشهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2017/08/18 05:35 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
*mahtab*
خدای جذابیت



ارسال‌ها: 3,591
تاریخ عضویت: Jul 2015
اعتبار: 343.0
ارسال: #4
RE: ساعت 17ساله ها
به نام خدا
قسمت سوم:17ساله ها می میرند!
چشمانم را باز کردم و به ساعت روی میز چشم دوختم.ساعت 8صبح روز جمعه بود.چشمانم را به سقف دوختم و به دیروز فکر کردم.دیروز بعدازاینکه از مدرسه آمدم همه خانه را برای پیدا کردن آن ساعت زیر و رو کردم .امانبودکه نبود.آخر هم بی خیال شدم.
از تختم پایین آمدم و خمیازه ای کشیدم و درحالی که پشت گردنم را می خاراندم به سمت حوله و شانه ام رفتم .شانه را از روی میز برداشتم .
نزدیک حوله که شدم رنگ قرمزی را روی آن دیدم.اخمی کردم و حوله را برداشتم.از چیزی که زیر حوله بود نفسم بند آمد و با فریاد بلندی آن را به عقب پرتاب کردم.
زیر حوله ،جثه کوچک همستر ساناز به چشم می خورد که با خون آن روی حوله نوشته شده بود «17ساله ها می میرند»
از اتاقم بیرون رفتم و درحالی که نفس نفس میزدم به سمت اتاق ساناز رفتم.در را کمی باز کردم.
آه....خدای من...باورش برایم سخت بود......اما.....همستر ساناز مانند همیشه روی میز کامپیوتر درحال بازی با توپ کوچک سفید رنگش بود.
به سمت اتاقم دویدم و حوله را برداشتم.تمیز تمیز بود!بدون حتی یک لکه کوچک !!لبخندی زدم !اول صبحی توهم زدم!
بعد از شستن صورتم و شانه کردن موهایم به سمت آشپزخانه به راه افتادم.
ساناز که مرا دیده بود گفت«Hi brother!» و لبخندی زد.با لبخند به همه سلام کردم و دستی به ساناز کشیدم و گفتم «عزیزم فک نکن اجازه میدم با ما بیای گردش!» آخر من و بنیامین هر جمعه به بیرون میرفتیم .
اما ساناز مجبور بود با مامان و بابا به خانه عمه بزرگ بروند.عمه بزرگ ،مادر بابا است اما چون عمه مامان به حساب می آید ما از روی عادت به او عمه بزرگ می گوییم.او پیرزن بدی نیست فقط کمی غرغرو است.
ساناز اخم کردی و سرش را پایین انداخت.
املت مامان پز را که خوردم به ساناز گفتم« هی یو!!»ساناز نگاهی به من انداخت اما سریع سرش را برگرداند.
به مامان گفتم«با اجازه بزرگترا ما دخترتون رو امروز تحمل میکنیم مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
ساناز با شنیدن این حرف مانند همیشه که از روی خوشحالی جیغ می کشد ،
مشغول جیغ زدن و دویدن به دور خانه شد.
یکدفعه مامان بااخمگفت «سام،دماغت!»
دستم را که به دماغم کشیدم قرمزی خون توجه ام را جلب کرد.
به سرعت به سمت دستشویی رفتم.
خدا چه اتفاقی دارد رخ میدهد؟؟
من که هیچ وقت اینگونه نمی شدم.


پایان قسمت سوم
نظر لطفا فراموش نشهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه!!
2017/09/15 10:12 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
documents اگه بدوني هر روز ساعت ... farshad 56 17,055 2013/10/19 02:49 PM
آخرین ارسال: pop star keira
zجدید داستان طنین زنگ در 24 ساعت آینده farshad 42 19,308 2012/07/27 02:19 AM
آخرین ارسال: farshad



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: