زمان کنونی: 2024/11/05, 07:03 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/05, 07:03 PM



ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

( هدیه)

نویسنده پیام
parsap
کاربر فعال پارک انیمه



ارسال‌ها: 152
تاریخ عضویت: Aug 2014
اعتبار: 208.0
ارسال: #1
( هدیه)
داستان کوتاه ( یک هدیه)

سبک: فانتزی عاشقانه

توضیح:من این داستان با سبک جدیدی نوشتم که شاید برای شما تازگی داشته باشد. به همین دلیل تنها در صورت استقبال شما ادامه ی ان را قرا میدهم.
تاپیک نظرات:


https://www.animpark.net/thread-28891.html
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/07/17 03:55 PM، توسط parsap.)
2017/07/17 01:11 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
parsap
کاربر فعال پارک انیمه



ارسال‌ها: 152
تاریخ عضویت: Aug 2014
اعتبار: 208.0
ارسال: #2
RE: داستان هدیه
داستان هدیه
بخش یک از سه
(از این بالا شهر خیلی کوچیک به نظر میرسه. برای این ازینجا خوشم میاد که میتونم روشنی شهر را ببینم. ولی وقتی به اطراف نگاه میکنم تنها تاریکی را میبینم. میتونم تاریکی و روشنایی رو احساس کنم.)
او به کوه های اطرافش که تقریبا نامعلوم بودند نگاه کرد. ولی ناگهان پاهایش شل شدند و شروع به افتادن کرد. فقط میتوانست گریه کند. ساعت 12 بود ولی او هنوز نیامده بود.
__________________________________________________________
{ میخوام برم. نه شبیه بقیه ی وقت ها. سردمه دارم سرد میشم. مثل چیزی که الان هستم. مثل چیزی که)
او میدانست در خواب است ولی نمیتوانست ان چیز را نادیده بگیرد. خیلی واقعی بود. و خیلی سخت...
- همیشه بودم.
تصویر واضح تر و صدا رسا تر میشود.
-بزار اینطوری باشم. میخوام زیبا باشی.
____________________________________________________________
فقط خون را احساس میکرد که از سرش به پایین حرکت میکند. همه چیز تاریک بود. مثل خودش. دست راستش را به سمت ماه میگیرد و ان را نوازش میکند.
- دوستت دارم. بیشتر از چیزی که همیشه میخواستی. بیشتر ازونیکه بتونی... تصور کنی.
از ته دلش حرف میزند: لطفا احساسم رو تصور کن. خواهش میکنم.
-بزار نفس بکشم. بزار این تو باشی که اخریشو براش انجام میدم ببخشید ولی دیگه تحمل ندارم. میخوام برم. فرار کنم.
تاریکی زیبا بود. لمسش کرد و به ان پیوست. انگار جزئی از او بود.
__________________________________________________________
او در خواب گریه میکرد ولی بیدار نشد. تصویر داشت محو میشد و او نمیدانست که باید چه کاری انجام دهد. و بعد از چند لحظه احساس کرد که میتواند چشم هایش را باز کند. هراسان به سمت گوشی اش میرود و شماره ی او را میگیرد.
( باید جواب بدی. جواب ده- جواب بده... اگه جواب ندی...-
جواب ندی چی؟)
بعد اون لحظه همه چیز زود گذشت . رفتن به جایی که فکر میکرد او باید انجا باشد و زنگ زدن به اورژانس و مرگ او.
او برروی مبل نشسته بود و با دوستش حرف میزد. هر دو قهوه هایشان را میخوردند. موهای تیره اش را از روی صورتش کنار میزند. او دختر ضعیفی نبود. معمولا گریه نمیکرد حتی بعد از مرگ مادرش هم گریه نکرد. ولی حال... .
- باباتش متاسفم.
فقط کمی سرش را به نشانه ی تایید تکان میدهد.
- میدونم برات سخته ولی این بخاطر تو که نیست. شاید اصلا-
ناگهان حرفش قطع میشود: نه این به خاطر من لعنتیه. میدونی من بش قول دادم جوابمو تو قرار بهش میدم. راس ساعت 12. ولی میدونی چیه؟
پس از کمی مکث ادامه میدهد : من ترسو بودم. نمیتونستم انتخاب کنم حتی برای مدتی هم به اون فکر نکردم-
و صدایش با شروع گریه اش قطع میشود.
- میدونی. فکر میکنم باید تنهات بزارم.
صدای بسته شدن در را شنید. تصمیم گرفت که به حمام برود. شاید بهتر میشد.
ادامه دارد...
_______________________
تاپیک نظرات:
https://www.animpark.net/thread-28891.html
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/07/17 01:15 PM، توسط parsap.)
2017/07/17 01:12 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 




کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان