قسمت اول :
______________________
ثانیه های پایانی
شب بود ، بارون میومد. در حال دویدن به دنبال اون دزد بودم. خیلی سریع بود . نمیدونستم چیکار کنم ، آخه من یه سرباز بیش تر نبودم ولی باید می گرفتمش این بهترین فرصت بود. همین طور که داشتم دنبالش میدویدم، یهو دیدم که به بن بست رسیدیم. اون وایساد. صورتش رو با یه ماسک مخفی کرده بود .ژاکت و شلوار سیاه به همراه یه کلاه کپ سیاه پوشیده بود. که یهو پوزخندیزد و گفت :
فکر کردی اینجا آخر خطمه ؟نه اینطور نیست. یکدفعه آویزونِ یه میله میشه که با کمک اون میتونست از یه از پنجره باز داخل خونه بشه. من سریع قبل از اینکه بخواد از میله بالا بره آویزون پاهاش شدم و گرفتمش. نتونست کنترلشو حفظ کنه برای همین جفتمون رو زمین افتادیم. من قبل از اینکه بلند بشه سریع بلند شدم و گرفتمش. یه لگد به دلم زد. خیلی دلم درد میکرد بزور نفس می کشیدم ولی باید می گرفتمش. محکم یه مشت تو صورتش زدم و سریع بهش دستبند زدم.همون لحظه بقیه پلیس ها رسیدن و با تعجب داشتن به من نگاه میکردن آخه اونا فکر میکردن که من عرضه هیچ کاری رو ندارم. دزد رو تحویل دادم،همون لحظه رئیس پلیس، آقای توماس جکسون که عموی من بود، منو صدا کرد. رفتم پیشش با عصبانیت سرم داد زد و گفت : مگه نگفتم دنبالش نرو برای چی به حرفم گوش ندادی اگه می مردی چی ؟
_ببخشید رئیس ولی من باید می گرفتمش اگه نمی گرفتمش تا نیروی کمکی بیاد فرار می کرد.
گفت :ولی اون خیلی خطرناک بود ممکن بود بلایی سرت بیاره. ولش کن الان مهم اینه که تو اونو گرفتی و همطور که میدونستم یه روزی خودتو به ما ثابت می کنی ، امروز خودتو ثابت کردی . بهت تبریک می گم درجت ارتقا پیدا میکنه تو از امروز به بعد کاراگاهی . همیشه منتظر بودم تا یه کاری کنی که بتونم مقامتو ارتقا بدم.
با خوش حالی گفتم:واقعا عمو ؟ باورم نمیشه.دستتون درد نکنه.
_مگه نگفتم اینجا بهم نگو عمو ؟ ایندفعه رو می بخشم ولی دفعه ی بعدی نه.فردا راس ساعت 6.00 یا زود تر بیا سرکار تا اتاقتو بهت بدم و درضمن از فردا کت و شلوارتو می پوشی خواستی یه کراباتم بزن.
گفتم : ببخشید حواسم نبود چشم. فردا حتما زود تر از ساعت 6.00 سرکارم.
از عمو خداحافظی می کنم . میرم خونه . شاممو می خورم و میرم تو اتاقم.روی تختم کنار پنجره ی اتاق دراز می کشم و دست راستم رو مشت می کنم و میگم:بلاخره موفق شدم و می خوابم .
اسم من رابرت جکسونِ و 18 سال دارم و سال اول دانشگاه هستم.
صبح شد ساعتم زنگ خورد. ساعتم رو که روی 5.00 کوک کرده بودم خاموش کردم. بلند شدم بعد از اینکه دست و صورتم رو شستم و صبحونمو خوردم، کت و شلوار آبیم رو پوشیدم . سرکار رفتم ساعت 5.45 دقیقه بود. وقتی رسیدم. پس از احوال پرسی عمو جک اتاقمو بهم نشون داد. رفتم تو اتاقم . روی صندلی جلوی یه میز تحریر که روش یه کامپیوتر و دستگاه چاپ و چند تا خرت و پرت دیگه بود نشستم و گفتم :چه اتاق قشنگی. شروع کردم به مرتب کردن اتاق . نیم ساعت بعد ناگهان................... .