زمان کنونی: 2024/11/06, 04:54 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 04:54 AM



موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 7 رأی - میانگین امتیازات: 4.86
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

سوها یک رباته!

نویسنده پیام
"Maryam"
...



ارسال‌ها: 806
تاریخ عضویت: May 2014
ارسال: #11
RE: سوها یک رباته!
اپیزود دهم:

به خودم اومدم و دویدم سمتشون.سوها سالم بود ولی یاما...گوشیم در آوردم وزنگ زدم به اورژانس.یاما رو تو بغلم گرفته
بودم وصداش می کردم ولی هیچ جوابی نداد.چشمم به اون سمت افتاد که امیلیا وحشت زده داشت به این صحنه نگاه می کرد.
اشک می ریختم.امیلیا با قدم های لرزون اومد سمتمون وکنار یاما نشست.هیچی نمی گفتم.
:ی...یاما!یا..ما...یونا...چرا جواب نمیده؟یاما چشماتو باز...کن!منم امی..نمی خوای جواب خواهرتو بدی؟...اشکاش گونه هاش
خیس می کرد وبا صدای لرزون یاما رو صدا می کرد.بعد 10 دقیقه آمبولانس رسید.یاما بردند تو ماشین و امیلیا هم باهاش
رفت.من وسها هم سریع یه ماشین گرفتیم ورفتیم دنبالشون...
سوها با بغض گفت: یونا یاما خوب میشه دیگه مگه نه؟!
اصلا تو اون مدت حواسم به سوها نبود.به صورتش نگاه کردم که ترسیده بود.بغلش کردم.
:معلومه...که خوب میشه.الان می بریمش بیمارستان دکترا درمانش میکنن زود خوب میشه..به بیمارستان رسیدیم.از ماشین
پیاده شدیم و وارد بیمارستان شدیم.یاما رو برده بودند اتاق عمل.دست سوها رو گرفتم ورفتم سمت اتاق عمل.امیلیا روی صندلی
نشسته بود و صورتشو با دستاش پوشونده بود.رفتم کنارش نشستم ودستمو پشتش کشیدم.
:امیلیا...
شروع کرد به بلند بلند گریه کردن.بغلش کردم.
:آروم باش امیلیا...مطمئنم حالش خوبه نترس چیزی نمیشه...ولی اصلا از این حرفی که می زدم مطمئن نبودم.نمی دونستم یاما
از اون اتاق سالم بیرون میاد یا نه...
سوها یه گوشه دورتر از ما نشسته بود.زمان خیلی کند حرکت می کرد.امیلیا مدام طول راهرو رو می رفت وبر می گشت.
بعد حدود یک ساعت ونیم بالاخره در اتاق عمل باز شد ودکتر بیرون اومد.اولین نفر امیلیا بهش رسید ومشغول پرسیدن وضعیت یاما شد.
: دکتر حالش چطوره؟
:شما چه نسبتی باهاش دارید؟
:من خواهرشم.چی شد؟
:نگران نباشید.حالش خوبه.خوشبختانه آسیب جدی به غیر شکستگی دست راستش ندیده.به زودی می تونی ببینیش.
امیلیا آه بلندی کشید.رفتم پیشش
:چی شد؟
:گفت حالش خوبه.فقط دست راستش شکسته.
:خب خدارو شکر.دیدی گفتم حالش خوبه.
محکم بغلم کرد.
:خیلی ترسیدم یونا.
:خب دیگه تموم شد حالش خوبه.
سوها اومد پیشم.
:اونی- چان...
: سوها خوشحال باش حالش خوبه.
:واقعا؟! چیزیش نشده؟
:نه دیگه تو هم نگران نباش...
2015/09/09 01:39 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 




کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان