یه داستان کوتاه دیگه از بنده.سبک این داستانم با اونیکی کمی فرق داره.لطفا بخونید و نظرتونو راجع بهش بگین.
نیلوفر آرزو
بعضی وقت ها، بعضی جاها، بعضی آرزوهایی می کنیم که ممکن است بعدها پشیمان شویم و گاهی اوقات آرزوهایی میکنیم که باعث تغییر زندگیمان می شود.
کتابش را باز میکند و می خواند:
روزهای اول بهار است،مثل همیشه صبح زود بیدار میشود تا به مادرش کمک کند.هرچند این را نمی خواهد.
او و مداردش در کلبه ی کوچک خود در مزرعه ای که از پدرش به جای مانده است زندگی میکنند.
هیچ کسی را ندارند جز کسانی که محصولاتشان را می خرند.
هوا سرد است،باد گلبرگ های زیبا را در هوا میرقصاند.مادرش اورا صدا می زند:آنا....
او با کسالت به مادرش نگاه میکند.
_ بیا در بسته بندی سیب ها کمکم کن.
آنا آهی میکشد و به راه می افتد.همه چیز خوب پیش می رود تا اینکه یکی از سبد ها از دستش می افتد و سیب ها در کف کلبه پخش می شوند.مادرش عصبی می شود:چه خبرت است؟کمی آرام تر.
_ من چه کنم؟این تویی که کار به این سختی به من سپرده ای.
_ مگر ما کس دیگری را داریم که کمکمان کند.آنا، من برای تو تلاش میکنم و این هم عوض تشکرت است؟
_تلاش؟برای من؟مگر برایم چه کار کرده ای؟......دیگر بود یا نبودت برایم فرقی نمی کند.......اصلا..........اصلا.............کاش تو مادرم نبودی.!!!
این را می گوید و به اتاقش می رود.تا شب بیرون نمی آید. تا اینکه تصمیم می گیرد از خانه فرار کند! وسایلش را جمع می کند و از خانه بیرون می زند و به طرف مزرعه های دیگر به راه می افتد.هوا تاریک است.صدای زوزه ی گرگ ها را می شنود.هیچ چیز نمی بیند و کم کم می ترسد و قدم هایش را کندتر می کند.ناگهان صدایی می شند.برمی گردد و چشم های براق گرگی را می بیند که به او خیره شده اند.آنا می ترسد. گرگ لحظه ای می ایستد و ناگهان به طرف آنا می جهد. آنا چشمانش را می بندد و وقتی دوباره چشمانش را باز می کند، مادرش را می بیند که جلوی او ایستاده و گرگ او را زخمی کرده است. مادرش را در آغوش می گیرد و گرگ دوباره حملا میکند ولی اینبار تیری به سر گرگ می خورد و روی زمین می افتد. دخترک بالای درخت سایه ای می بیند.اعتنایی نمی کند.به مادرش نگاه می کند و مادرش به او لبخند می زند.چشمان آنا پر می شود:مادر.........مادر.......تحمل کن.........
مادر سرفه میکند:مثل اینکه آرزویت برآورده شد....مادرت دارد می میرد.
_نه مادر.......خواهش میکنم.........نرو......
_نگران نباش تو می توانی بدون من هم زندگی کنی.............دوستت دارم.........آ..نا.
مادر آنا اخرین نفس هایش را می کشد و چشمانش می بندد...برای همیشه؟؟؟
آنا گریه میکند:خدایاااا.....ببخش مرا......من نمیتوانم بدون مادرم زندگی کنم..........کاش راهی بود که او را بازیابم......کاش....
_راهی هست
آنا سرش را بلند می کند و دختر شنل پوشی را میبیند. دخترک کنار انا می نشیند و اشک های او را پاک می کند.به مادر آنا نگاه می کند و لبخند تلخی می زند.
_ تو کی هستی؟
_ من ملودی هستم.
_ از کجا آمدی؟
_ از جایی که شکست خورده ها می آیند.
آنا هیچ چیزی از حرف های ملودی نمی فهمد:من نمی دانم داری چه نمی گویی.......ولی تو گفتی راهی هست که مادرم را بازگردانم.؟
_ آری.
_ خواهش می کنم به من بگو آن راه چیست؟
_ من برایت نیلوفر آرزو را می آورم و تو باید هر سال در این موقع گلبرگ های نیلوفری را و به دست باد بسپاری.اگر این کار را نکنی مجازات خواهی شد و جانت را از دست خواهی داد.
_ هر کاری لازم باشد می کنم.من فقط مادرم را می خواهم.
_ تا طلوع خورشید باز خواهم گشت.قول می دهم.......
آنا لبخندی میزند و تایید میکند و ملودی در تاریکی محو می شود.
چشمانش را باز می کند و خود را میان بوته های وحشی می یابد.اطراف را نگاه میکند و نیلوفر آرزو را در بالای شاخ و برگ درختی بزرگ و میان بوته های وحشی می یابد. نگاهی به گل می اندازد و خطرهایی را که باید به جان بخرد تا ان را به دست آورد. دارد پشیمان می شود اما حرف های آنا و قولی که به او داده است را به یاد می آورد.
سر راه بوته ها جلوی او را میگیرند و به او حمله می کنند.با اینکه نمی خواهد به آن ها آسیب برساند ولی راه دیگری ندارد.یکی از تیرهایش را برمی دارد و آنها را کنار میزند.تا اینکه بالاخره به درخت بزرگ می رسد.از آن بالا می رود. به بالای درخت می رسد.دستش را دراز می کند تا گل را بردارد اما چیزی مثل یک گل سیاه آن را می بلعد و دوباره باز می شود.باید این گل را بشکافد تا نیلوفر آرزو را بردارد.ناگهان از کنار بوته ای خاردار به او برخورد میکند و او را روی شاخه های درختان می اندازد. دیگر توانایی حرکت کردن ندارد.چشمانش را می بندد:
من همیشه تنها بودم و همیشه تاوان اشتباهم را می دادم............
این درد همیشه با من است و آزارم می دهد...............
و حالا را آزادی را یافته ام.......اگر این کار را نکنم......آن دختر اشتباه مرا تکرار کرده..........ولی پشیمان است....او راهی برای نجات من پیدا کرده..........
چشمانش را باز میکند:و من هم او را نجات خواهم داد.
به سختی بلند می شود.یکی از شاخه های بزرگ درخت را میشکند و به طرف گل حجوم می برد.شاخ و برگ ها را کنار میزند و تیغ را در مرکز گل فرو میبرد.همه چیز می ایستد،مثل اینکه زمان ایستاده باشد...........نسیم به آرامی می وزد و گل سیاه شکافته میشود و نیلوفر آرزو می درخشد.شاخ و برگ های اطراف پایین می آیند.ملودی نیلوفر آرزو را در دستش میگیرد.گل میدرخشد و صدایی می آید:این گل،نیلوفر آرزوست.اگر آرزویی داری برای برآورده می سازد اما هر آرزویی تاوانی دارد.آرزویت چیست؟
_ می خواهم مادری را زنده کنم.
_ زنه کردن کار سختیست.تاوان سختی دارد.آیا حاظری آن را بپذیری؟
_ باید چه کنم؟
_ آگر آرزوی زنده کردن کسی را داشته باشی،آن فرد زنده خواهد شد،لاکن تو به جای او خواهی مرد.جسمت در گلبرگ های نیلوفر محو خواهد شد و همراه باد به آسمان ها خواهد رفت و تو نیلوفر آرزوی بعدی خواهی شد.
_ جانم در برابر جان یک مادر........
لبخندی می زند:این جان خیلی با ارزش است اما یک مادر..........من قولی داده ام و به آن عمل خواهم کرد.........می پذیرم.
_ نیلوفر را آنجا ببر و روی قلب آن مادر جای ده تا او را بازگردانم.یادت باشد تا طلوع خورشید وقت داری.
_ هنوز تا طلوع خورشید وقت مانده...من.......خواهم رسید.
و به راه میافتد.
آنا همچنان مادرش را در آغوش گرفته و گریه میکند.ملودی پشت سرش ایستاده.با دیدن او لبخند می زند و کنار میرود و مادرش را روی زمین می خواباند.ملودی نیلوفر را روی قلب مادر می گذارد و آرزو می کند:مادر را پس میخواهم.......
گل می درخشد نسیمی می وزد.گلبرگ های نیلوفر در هوا می چرخند.مادر آنا چشمانش را باز می کند.اشک از چشمان آنا جاری میشود. به ملودی می نگرد که آرام آرام میان گلبرگ ها محو می شود.دستش را به سوی او دراز می کند.ملودی دست آنا را میگیرد:زندگی کن............کنار مادرت...که هردوی آنها خیلی با ارزشند........زندگی باارزش و.......مادر باارزش تر.........
و گلبرگ های نیلوفر در هوا می رقصند..........
حالا دیگر آنا بزرگ شده و هر سال که آنروز می رسد گلبرگ های نیلوفر را به دست باد می سپارد و ان روز را به یاد می آورد و در در قلبش از ملودی تشکر میکند...........
کتابش را می بندد و نفس عمیقی میکشد:دوباره این داستان را برایت خواندم.ملودی......
در اغوش مادرش به آسمان خیره می شود و به گلبرگ های نیلوفری نگاه میکند که در آسمان میرقصند.................