minerva
ارسالها: 83
تاریخ عضویت: Jul 2014
اعتبار: 60.0
|
گمشده کاندا یو
کومویی:خوب لاوی تو وکتابدار باید برای یه ماموریت برید
لاوی :بازم اکوما
کتابدار میزنه تو سر لاوی :پس میخواستی چی باشه؟
لاوی در حالی که سرشو میماله :یا جی جی!
کومویی:موضوع جالب اینه که اکوما ها اونجا به جای کشت وکشتار بیشتر مردم رو میترسونن و یا اینکه بهشون خسارت میزنن ولی تا بحال کسی رو نکشتن
لاوی و کتابدار:؟؟؟
پس از خروج از اتاق کومویی
لاوی از کتابدار میپرسه:یعنی همچین چیزی ممکنه ؟یعنی کار ارله ؟ولی اخه چرا؟
کتابدار که تو فکر بود عصبانی میشه و میزنه تو سر لاوی و میگه بزودی معلوم میشه ودوباره میره تو فکر
خلاصه سوار قایق میشن و میرن به منطقه مورد نظرشون
دهکده ی اروم و ساکتی به نظر میرسه و هر کس مشغول کاریه
لاوی و کتابدار به سمت جایی که ظاهرا تنها مسافرخونه شهره میرن تا برای شب یه اتاق بگیرن و راجع به اکوما ها سوال کنن
مردی که ظاهرا مسئول مسافرخونست
با ورود اونا نگاه عجیبی به اونا و لباساشون میندازه
و یهو از پشت پیشخوان میپره و لاوی و کتابدارو که متعجبن رو بغل میکنه و با گریه میگه اوه شما جنگیرید برای گرفتن اون هیولا ها اومدید؟
و با چشمانی ملتمس به لاوی و کتابدار زل میزنه
اونا هم که خشکشون زده بود سعی میکنن بزور اون مردو از خودشون جدا کنن
که هر سه نفر با صدای جیغی که از بیرون میاد به سمت در میچرخن
مرد مسیول با وحشت میگه :اون اینجاست
لاوی و کتابدار که اون مرد ولشون کرده بود به سمت بیرون میدون
ولی چیزی که میبینن سه تا اکومای درجه 1 که میرن به سمت مردم ولی شلیک نمیکنن مگه به مغازه های تو خالی
لاوی میپره وتو هوا چکششو در میاره
و طبق معمول بعد از اینکه 3بار میگه بزگ میزه و هر یکی از اکوماهارو میترکونه و وقتی میخواد برگرده سمت دوتا اکومای دیگه میبینه یه چیزی تقریبا یه نور ابی رو قسمت ستارشون درخشید وناپدید و شد و بعد انگار اکوما ها به خودشون اومده باشن برگشتن سمت لاوی تا بهش شلیک کنن ولی لاوی به خاطر اون نورای ابی متعجب بود و اگه کتابدار با سوزناش اون دوتا اکوما رو نمیترکوند ...معلوم نبود چی میشه
کتابدار با لگد به سمت لاوی حمله کرد و اونو جوری زدن که به دبوار پشت سرش خورد و افتاد
کتابدار فریاد زد :معلومه داری چه غلطی میکنی احمق
لاوی که تازه به خودش اومده بود خواست جوابشو بده که یه گلدون از بالا افتاد روس سرش باعث شد یه گوجه فرنگی پیشونی بندشو بلند کنه!
به خودش که اومد گرد وخاک روشو تکوند و به سمت کتابدار رفت و گفت توهم اون نورا رو دیدی/
کتابدار:معلومه که دیدم اونا هر چی که هستن احتملا باعث رفتار عجیب اکوما ها شدن
در حال که هردو شون میون خرابی ها متفکر بودن لاوی متوجه فردی شد که توسایه قایم شده بود و داشت اونا رو نگاه میکرد
ولی اون شخص به محض این که دید لاوی متوجهش شده دویو لاوی دنبالش دوید ولی اون فرد تو سایه ها ناپدید شده بود
وقتی برگشت کتابدار به مسافرخونه برگشه بود و براشون اتاق گرفته بود لاوی به اتاق رفت
و با فکر اینکه اون فرد تو سایه کی بود وایا ربطی به این رفتار عجیب اکوما ها داره یا نه به خواب رفت
صبح روز بعد اونو کتابدار برای تحقیق به داخل دهکده رفتن
نزدیک ظهر بود وتنها چیزی که لاوی فهمیده بود اینه که اون هیولا ها هر موقعی میان ولی بیشتر عصرا و معمولا یه میمون عجیب که یه ستاره ابی رو پیشونیشه همراه اوناس
لاوی یه لحضه احساس کرد دوباره همون نگاه دیروزی رو دید
پس برگشت و دنبال اون تو کوچه ها دوید ولی بازم گمش کرد
وقتی میخواست برگرده یه نفر محکم بهش خورد ولی کاندا دستشو گرفت وباعث شد اون فرد شنل پوش بیوفته
لاوی با فکر این که این همون شخصیه که تو سایه ها قایم میشه کلاه شنل بلندشو از سرش عقب کشید و با عث شد موهای سرمه ایش تو هوا پخش بشن
چشمای لاوی دوباره قلب شدن زیر اون شنل یه دختر خیلی مظلوم و بانمک بود که با چشمای ابیش به لاوی خیره شده بود
لاوی با ذوق عذر خواهی کرد وبه اون دختر کمک کرد تا بلند شه
اون دختر خودشویومی معرفی کرد و بعد از اینکه کمی با لاوی راه رفتن ایستاد
لاوی به سمت اون برگشت و گفت چیزی شده
اون دختر که حالا دیگه لبخند نمیزد سرشو انداخت پایین و گفت شما اومدین هیولا ها رو بکشین
لاوی با خنده گفت اره دیگه نیازی نیست نگران..
یومی با حالت فریاد غمگین گفت:ولی این مردم حقشونه در بکشن و بعد هم گریه کنان دور شد
و لاوی رو متعجب تنها گذاشت
اون شب فکر اون دختر و همین طور صدای تق تق پنجره نمیذاشت بخوابه و اینکه کتابدار برای یه کاری به محفل برگشه بود و لاوی رو با چیزی که نمیدونست چیه تنها گذاشته بود
نزدیکای صبح لاوی با صدای شکتن شیشه و فریاد مردم از خواب پرید و به سمت پنجرا که به خاطر شلیک یکی از اکوما ها پودر شده بو دوید
بیرون پنجره اکوما مثل اون روز داشتن همه چیزو نابود میکردن
لاوی دستشو برد تا چکششو برداره
ولی اونجا نبود با وحشت به اطراف نگاه کرد و میمونی رو بایه ستاره ی ابی روی پیشونیش دید که چکش لاوی دستشه وداره به اون نیشخند میزنه
یه دفعه ای اکوما ها برگشتن و رفتن همونطور اون میمون لاوی هم دنبال اونا شروع کرد به دویدن
نزدیکای ظهر بود و لاوی وسط جنگل تو گرما از شدت خستگی به یه درخت تکیه داده بود
همه جارو گشته بود ولی اثری از اون میمون یا هیچ اکومایی نبود با در موندگی کنار درخت ولو شد
با شنیدن صدای پا زود حالت دفاعی به خودش گرفت
ولی تنها چیزی که از لابه لای درختا بیرون اومد همون دختر بود
لاوی با دیدن اون تا حدودی راحت شده بود
یومی اروم نزدیک شد و با تعجب پرسد لاوی سان حالتون خوبه
لاوی به اون چشمای معصوم نگاه کرد وبا صدای ارومی گفت اره یومی
یومی اروم اومد وکنار لاوی نشست و به اون خیره شد و ظرف ابشو به طرف لاوی گرفت
لاوی که خیلی تشنه بود ظرف ابو گرفت و سر کشی و وقتی تشنگیش برطرف شد دهنشو با استینش پاک کرد و نفس نفس زنان گفت ممنون
ولی وقتی به یومی نگاه کرد سوالی که تمام دیشب ذهنشو مشغول کرده بود اومد جلوی چشماش
به درخت تکیه داد چشماشو بست و پرسید چرا؟چرا گفتی این مردم حقشونه چرا وقتی گفتم قراره هیولا ها رو نابود کنم ناراحت شدی ؟
وقتی جوابی نشنید به سمت یومی برگش
ولی با چیزی که دید خشکش زد
حالا باید چیکار میکرد؟
....
(اگه به نظر کسی این داستان جالبه لطفا بگه چون نمیدونم بازم بنویسم بانه؟)
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2014/07/26 03:46 AM، توسط minerva.)
|
|
2014/07/26 02:18 AM |
|