زمان کنونی: 2024/11/06, 05:10 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 05:10 AM



موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 17 رأی - میانگین امتیازات: 4.59
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گروه مخفي X.c

نویسنده پیام
an Uchiha
شوالیه ی تبعیدی



ارسال‌ها: 2,631
تاریخ عضویت: Aug 2013
ارسال: #1
گروه مخفي X.c
سلام...من قصد دارم داستاني بنويسم كه شخصيتهاش شما باشيد. اين داستان در مورد كارها و ماموريت هاي شجاعانه ي اين گروهه...شخصيت ها يه جور مامور مخفي با رتبه ي بالا هستند...كافيه درخواست بدين كه مي خوايين اينجا شركت كنين... بعد هم اسم مخفي كه واستون انتخاب ميشه...بعد هم داستانو شروع ميكنم...
فقط چند چيز رو رعايت كنيد...اينجا فقط ميتونيد از پستها تشكر كنيد و نظرهاي بي مورد مثل " مرسي، جالب بود ، تشكر ...." ت و اين تايپيك وارد نيست. اگر ميخواييد تشكر كنيد فقط دكمه ي تشكر رو بزنيد. نظرات شما ميتونه شامل نقزد و پيشنهادات يا انتقادات باشه...
اميدوارم واضح توضيح داده باشم هركس خواستار شركت كردن تو اين داستان بود تو پروفايل من اعلام امادگي كن

fateme88 : سالومه

Uchiha manak: آلكا

Prince jun misogi: ميزاكي

Raphael: تايچيكو

....S....: مكابر

princess-uzumaki :نينا


toktam: نيروانا

♥animpark princcess♥: آماندا

بهاره : كيلر ( قاتل)


Uchiha melika : موفينه

kimia81: شرياهانا

omid237 : ت


nanami sama : هانا

shining dream : مينا

ير
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2014/07/13 10:28 PM، توسط an Uchiha.)
2014/07/04 12:51 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
an Uchiha
شوالیه ی تبعیدی



ارسال‌ها: 2,631
تاریخ عضویت: Aug 2013
ارسال: #2
RE: گروه مخفي X.c
اين قسمت ( اشنايي با استاد )

راوي : سالومه!

رو ميز بلندي ايستاده بودم و شمشير نيروانا رو گرفته بودم...از خنده روده بر شده بودم عوضش نيروانا داشت حرص مي خورد.
- بس كن سالومه هيچ هم خنده دار نيست!
به حرف هاي نيروانا توجهي نكردم و كمي به طرفش خم شدم:
- كوچولو خب بيا بگيرش اگه ميتوني!!
نيروانا زير لب چيزي بهم گفت و گفت
- ميدوني چيه...مي خوام به استاد تنگستن بگم كه تو اينروزا شيطون تر شدي...اونموقع خودش حسابتو ميرسه...
از كنارم دور شد و رفت. قبل از اينكه دهنم از ترس كش بياد آلكا خنديد و گفت:
- نيوانا ي عزيز جهت اطلاع استاد تنگستن رفت...قراره يه استاد جديد جاش بياد.
نيروانا با تعجب رو به آلكا گفت
- كي بهت اينو گفته؟!
مكابر جلو اومد و گفت
- من گفتم! داشتم رد مي شدم كه اتفاقي مكالمه اشو با يكي ازاستادا سنيدم...
آلكا با شيطنت مكابر رو نگاه كرد و گفت
- اتفاقي اره؟؟!
بعد هم هدفون رو روي گوشهاش قرار داد. مكابر بي توجه به لحن پركنايه اش نشست پشت ميز..حتي من هم شكه شده بودم. شمشير نيروانا رو پس اوردم و با افسردگي يه گوشه كز كردم . همه سكوت كرده بودن كه نينا از در وارد شد
بچها ميزاكي كوش ؟
الكا با اينكه هدفون داشت اما همه چيز ميشنيد. زودتر از ما جواب داد
- رفته با تايچيكو ماموريت!
نينا بتا دستپاچگي گفت
- استاده تو راهه...به صف بشينين...
اما قبل از اينكه حرفهاشو هضم كنيم مرد بلند قامتي وارد اتاق شد. پوست زمختي داشت و بهش مي خورد مسن باشه..رو گرنه ي چپش يه زخم بزرگ داشت و چشمهاي خاكستري به رنگ چشم هاي مكابر داشت. موهلي مشكي داشت و هيكل ورزيده اش هم به تايچيكو شبيه بود!
مرد لبخند مهربوني زد و گفت
- اسم من سم هست..شما بايد مامورهاي مخفي گروه x.c باشيد درسته؟
نيروانا سر تكون داد. سم نشست روي صندلي و به مكابر و الكا كه خيلي راحت به صندلي تكيه داده و نشسته بودند نگاه بدي انداخت. اما مكابر و آلكا به روي خودشون نياورند.
سم - خودتونو معرفي كنين...
- من نينا هستم...يه مامور مخفي عادي...اما تو رمزگشايي مهارت زيادي دارم!
نيروانا هكم به حرف اومد
- من هم نيروانا هستم. بيشتر سرم تو كتابه..اطلاعات زيادي دارم. كارم با شمشير حرف نداره...
سم به نيروانا نگاهي لنداخت و بعد روشو كرد به من!
- سالومه هستم...من قدرت هيپنوتيزم و دارم...
مكابر با بي حوصلگي گفت
- مكابر...
سم اخم كرد و نسون داد كه مي خواد بيشتر بشنوه...
- با اسحله و معمولا تفنگ ميجنگم زياد..!
سم روشو كرد به الكا و از اون به بيو كوتاه خواست. الكا هدفون رو در نياورد و همونجور گفت
- اسمم آلكاس...بقيه اشو هم به خودم مربوطه..
من با سرعت گفتم
- الكا تو تكنولوژي مهارت داره و كار با كامپيوترش حرف نداره...
همه سكوت كرديم...بيشتر از هكه به نيروانا چشم دوخته بود. در سكوت از اتاق بيرون رفت و درو با صداي بدي پشت خودش بست!
2014/07/04 11:32 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
an Uchiha
شوالیه ی تبعیدی



ارسال‌ها: 2,631
تاریخ عضویت: Aug 2013
ارسال: #3
RE: گروه مخفي X.c
 قسمت 2 ( يكك روز خاص)
راوي : تايچيكو

دستامو تو جيبم برده بودم و راه مي رفتم...ميزاكي هم همينطور اما اون با لذت به اطراف نگاه مي كرد. خم شد و يه قارچ از رو زمين برداشت و به من نشون داد:
- ببينش تايچيكو...خيلي خوشكه. من تا حالا قارچ نقره اي با توپ هاي نيلي نديدم.
منتظر بهونه اي بودم كه بهش گير بدم و الان محيا شده بود! اخم كردم و گفتم
- اينا شايد سمي باشن به هرچيزي كه نبايد دست بزني..اينو هم بايد بهت ياد بدم؟!
ميزاكي اخم كرد و گفت
- خيلب بي ذوقي...من دستكش پوشيدم سمي هم باشه منتقل نميشه به پوستم.
بحث رو عوض كردم و با اه صداداري گفتم
- ماموريت گندتر از اين نداشتن به ما بدن...يعني چي كه بايد بريم استقبال يه دختر خانوم؟!
ميزاكي با خنده گفت:
- قراره بشه همكارمون...
چشم غره اي بهش رفتم و گفتم
- يعني من نمي دونستم؟ مرسي كه به اطلاعاتم افزودي!
- تو عادته كه غر بزني...
- نظر تو مهم نيس برام...
- كي باتو حرف مي زد؟؟
- اهان نمي دونستم با اجنه هم دوستي!
- خب پس اينو هم به اطلاعاتت اضاف كن...
قبل از اينكه بخوام جوابشو بدم صداي ديگه اي به گوشم رسيد.
- فكر مي كردم مامورهاي نمونه اي باشيد...اما الان ميبينم فقط كل كل رو بلدين!
يه دختر بلند قدم هم اندازه ي خودمون بود...چشم هاي ابي و موهاي قهوه اي بلنديي داشت...
- هان؟؟ شما كي هستين ديگه؟!
دختر دستشو به درخت تكيه داد و گفت
- من آماندا ام...مگه نمي دونستين كه اومدين دنبال من و دوستم؟!
با تعجب گفتم
- دوستت؟ به ما گفتن يه نفر...
اماندا با پرويی جواب داد
- با بيسيم كه حرف بزني ميتوني بفهمي
ميزاكي با سازمان ارتباط برقرار كرد و حرف دختر رو تاييد كرد.
- خب كو دوستت؟!

دختر ديگه اي با موهاي قهوه اي بسته و چشم هاي ابي از پشت درخت بيرون اومد...اولين چيزي كه تو صورتش توجه رو جلب مي كرد، چشم هاي ابي درشتش بود.
- من كيلر هستم...دوست اماندا...
ميزاكي سرش رو هاروند و گفت
- چقدر شبيه هستيد!!
كيلر اخم كرد و گفت
- منظور؟!
باز بحث رو بريدم و يرگشتم سمت عقب
حالا كه ماموريت به خير و خوشي تموم شد برگرديم سازمان...
هر چهار نفر به راه افتادن...به نظرم اماندا دختر ارومي بود ولي پروو بود و جواب ميداد. ولي كيلر از اونايي بود كه سريع اتيش به راه مي انداخت..لبخند زدم و به اسمون نگاه كردم...ديگه اين ماموريت به چشمم مسخره نميومد. اشنايي با اونها حس خوبي بهم دازه بود! به قول ميزاكي دنيا اونقدرا هم كسل كننده نبود!--
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2015/07/23 05:25 PM، توسط an Uchiha.)
2014/07/05 03:32 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
an Uchiha
شوالیه ی تبعیدی



ارسال‌ها: 2,631
تاریخ عضویت: Aug 2013
ارسال: #4
RE: گروه مخفي X.c
قسمت 3 ( شك)

راوي : نيروانا

كنار بچه ها نشسته بودم و شمشيركو تيز مي كردم....تايچيكو و ميزاكي ديشب رسيده بودند و دوتا دختر ديگه به نام هاي اماندا و كيلر به گروهمون اضاف شده بود. سالومه اومد كنارم و گفت
- انقدر اين بدبخت رو نساب...اخرش ميشه اندازه ي يه چاقويي اشپزي!
چپ چپ نگاش كردم و چيزي نگفتم...آلكا امروز ساكت شده بود و فقط به لب تاپ تو پاش زل زده بود...ددر باز شد و تير و ميفونه اومد داخل...تير بي هيچ حرفي نشست كنار مكابر...ميفونه هم دراز كشيد روي تخت و چشمهاشو بست...
تو اون سكوت ناگهان سالومه داد زد:
- پاشين بشينيد با هم حرف بزنيممممم...من از سكوت خوشم نميااااااااااااااادد!!
ميفونه فقط چشمهاشو باز كرد و زير لب چيزي گفت. ولي مكابر و تير حسابي عصبي شده بودند. مكابر از جاش بلند شد و با خشونت دست سالومه رو كشيد
- هنوز نفهميدي نباس ارامش دونفر خسته ي از ماموريت برگشته رو به هم بزني؟!
سالومه دردش اومده اومد دستشو از دستهاي مكابر بيرون كشيد و گفت
- نه من بلد نيستم...تو يادم بده...!،
من هم كه هيچ نمي گفتم...هيچوقت جرات ايستادن تو روي تير ، مكابر ، ميفونه و تايچبكو رو نداشتم. بدجور عصبي مي شدند...
مكابر موهاي بسته ي سالومه رو كشيد به طوريكه سالومه به پايين خم شد
- معلومه بلد نيستي...تو فقط يه دختر 18 ساله اي كه عين 3 ساله ها رفتار ميكنه...
سالومه دستهاي مكابر رو از هم باز كرد و با چشمهايي پر از اشك سالن رو ترك گفت...همون موقع كيلر وارد اتاق شد و نگاهي به من انداخت.
- نيروونا تويي؟
- اره خودمم...
- استاد سم باهات كار داره...همون جديده!
با ترس نگاهي به جمع انداختم...همون روز اول هم از نگاه هاي خيره اش ترسيده بودم! مكابر نفسش رو فوت كرد و رفت پيش تير نشست. با اين حال كلافگي و پشيماني تو نگاهش مشهود بود. ميفونه از جاش بلند شد و يه كيسه ي قهوه اي به دستم داد
- اينو هم بده به سم!
با اخم نگاش كردم و گفتم
- مگه من قاصدتون ام؟ ازش ميترسين كه نميرين پيشش؟
رنگ چشمهاي ميفونه به تيرگي تغيير پيدا كرد و تقريبا با تحكم گفت
- گفتم ببرش!
بعد هم باز دراز كشيد. از جام بلند شدم و لباس هاي مشكي امو مرتب كردم...
- باشه ميبرم ولي تو هم بايد شمشيرمو واسم تيز كني!
يه لبخند زدم و بي توجه به چشم غره هاي ميفونه رفتم سمت دفتر...

****

هنوز هم اون زخمه رو گونش خودنمايي مي كرد...اما لبخند از لباش كنار نمي رفت...فضا برام بد بود. دوس داشتم يه نفر ديگه هم پيشم باشه ولي فقط ما دوتا بوديم!
سم شروع كرد
- از همون اول كه ديدمت قيافت برام اشنا اومد...خيلي هم اشنا...خواستم معماي ذهنمو حل كنم! چشمهاي سبزت منو ياد يه نقر مي ندازه...
ولي من با چشمهاي خاكستريش فقط ياد مكاابر ميفتادم! تنم مور مور شد...
- ببين دخترم..من 60 سالمه و حسابي پخته شدم...وحشتناك هم نيستم ولي احساس میكنم ازم ميترسي اره؟
سرمو به علامت منفي تكون دادم.
- من فقط چندتا سوال ازت ميپرسم و ازت ميخوام صادقانه جوابمو بدي!
چند سالته؟
با من من گفتم
- 19....
- از كي وارد اين سازمان شدي؟
با خودم فکر كردم...نچ سوالاش سخت بود!
- من كم سن و سال بودم كه اومدم اينجا فك كنم 10، 11 سالم بود...استاد شيتا منو اموزش داد و همراه با بچه ها بزرگ شدم...
- خانوادتو چجوري از دست دادي؟
از سوالات متداومش كلافه شده بودم. حس خوبي نداشتم...
- تو يه اتش سوزی تو سط حمله ي دشكن...فقط من نجات پيدا كردم...اما بعدش ...
خاطرات مادر پدرم واسم زنده شد. كسي كه منو از اون حريق نجات داده بود پدرم بود..اون منو نجات داد و خودش سوخت...
سم متوجه ي حالم شد و لبخند ديگه اي زد.
- ممنون دخترم ميتوني بري!
چشمامو فشردم و بي هيچ حرفي از اونجا دور شدم...خيلی كوچيك بودم كه اين اتفاق افتاده بود اما اصلا از رو پرده ي ذهنهنم پايين نمي رفتت...سرمو انداختم پايين و به طرف اتاق شخصيم حركت كرددم
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2015/07/23 05:29 PM، توسط an Uchiha.)
2014/07/06 03:38 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
an Uchiha
شوالیه ی تبعیدی



ارسال‌ها: 2,631
تاریخ عضویت: Aug 2013
ارسال: #5
RE: گروه مخفي X.c
 سلام بچه ها قبل از اينكه بخوام قسمت 4 رو شروع كنم بايد چنتا چيز بهتون بگم...خانوم مدير ♥TIFA♥ لطف كردن و پستهاي اضافي رو حذف كردن...نظراتتون براي من محترم و گرامي هست...ولي وقتي شما پست ميدين بينچپتر هاي داستان فاصله ميفته و كسايي كه براي اولين بار ميان تو تايپيك اذيت ميشن...شكافيه شما فقط دكمه ي تشكر رو بزنيد و من ميفهمم كه داستانم توسط شما خونده شده...همونم براي من كافيه!
يه چيز ديگه...اگه انتقاد يا پيشنهادي داشتيم فقط تو " پروفايل " من اعلام كنيد...حتي كسايي كه مي خوان وارد داستان بشن...و هركي كه خواست براي قسمت بعد راوي بشه هم تو پروفايل من اعلام كنه...
همين دوستان ممنون ازتون كه داستانمو ميخونيدمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
----------------------------------------------------------------


قسمت4
راوي: مكابر

با كلافگي شقيقه مو ميفشردم و به كاري كه با سالومه كردم فكر مي كردم. تير همونطور كه سلاحشو تعمير مي كرد گفت
- بايد بري معذرت خواهي كني...اون دختر توي 14 سالگي شكست خورده و به تن از فاميلاش مردن...همين كه انقدر روحيه ي شادي داره و به روي خودش نمياره هم واسه ما كافيه...ديگه تو بدترش نكن
- خودم ميدونم كارم اشتباه بود ولي رفته بود رو اعصابم!
میفيونه از جاش بلند شد و پشت سرم ايستاد
- قراره من برم ماموربت استاد گفت همكارتو خودت انتخاب كن...مكابر تو باهام مياي؟
چشم غره اي بهش رفتمو گفتم
- به نظرت خيلي قبراق هستم كه بيام باهات ماموريت؟!
موفينه اخم كرد و رفت
پيش تايچيكو و گفت
- تو باهام مياي؟
تايچيكو خودشو عقب كشيد و گفت
- نه توروخدا تازه از ماموريت برگشتم!
موفينه كه حرصي شده بود داد زد
- اه نامردا يكيتون پاشيد باهام بيايد وگرنه به استاد شكايتتون ر ميكنم!
تير خندشو قورت داد. هميشه با حرص خوودن موفينه خنده اش مي گرفت.
- بيا، من باهات ميام...
تير و موفينه كه رفتن تايچيكو گفت
- قضيه ي سالومه چيه؟
- ديشب باهاش دعوا كردم.
پوزخندي زد و چيزي نگفت. رفتم سمت اتاق سالومه و بيدون در زدن رفتم تو...
- سالومه بيداري؟
يه نگاه خشن بهم انداخت و گفت
- الان حس اكشن بودنم گل كرده مي خواي لگدمالت كنم؟!
از شادبونش تعجب كردم. اين بشر ناراحتي نميشناخت...رفتم كنارش نشستم و گفتم
- من معذرت ميخوام واسه كار ديشبم...
- عيب نداره منم كار بدي كردم...
لبخند زدم و گفتم
- ناراحت نيستي؟
- نه باهات دوستم..بهم دست بده
دستشو گرفتم كه بهم شوك خفيفي بهم وارد شد...و همون موقع صداي خنده اش فضا رو پر كرد...قبل از اينكه بخوام سرش داد بزنم از جاش پريد و و كلاهمو از روسرم برداشت و در رفت...با حرص پاشدم و رفتم دنبالش كه سطل ابي روم خالي شد. سالومه فقط مي خنديد...نفس مو حبس كردم و گفتم
- تو ادم بشو نيستي!

****
با حوله داشتم خودم رو خشك مي كردم كه صداي اشنايي به گوشم رسيد... مكالمه ي سم و اقاي مدير بود...پشت ديوار قايم شدم و گوشامو تيز كردم...
سم - من مطمئنم كه نيروانا دختر خودمه...حرفاش كه يادم مياد...اون اتيش سوزي...درسته من اونو نجات دادم و خودم تو اون اتيش موندم ...
- من يه مدرك درستي مي خوام ازت!
- حرفاشو با حرفاي من من مقايسه كن!
مدير اهي كشيد و گفت
- چطور مي خواأي بهش بگي؟
- نميدونم خودمم گيج شدم!
با تعجب داشتم گوش مي كردم. نيروانا پدر داشت؟! اونم كي، سم؟! ...سم عموي من بود! ولي هيچكس نمی دونست...نمي خواستم باور كنم كه نيروانا دختر عموي من بود!
سعي كردم بي سر و صدا از اونجا خارج بشم...چطور بايد باور مي كردم؟!
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2015/07/23 05:33 PM، توسط an Uchiha.)
2014/07/07 04:51 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
an Uchiha
شوالیه ی تبعیدی



ارسال‌ها: 2,631
تاریخ عضویت: Aug 2013
ارسال: #6
RE: گروه مخفي X.c
 قسمت 5 ( ماموريت همگاني)
راوي: آمانددا

نمي دونستم جچطور بايد بهشون ببگم...دداشتم از كلافگي ديوونه مي شددم...دلمو به دريا زدم و با پاهاي لرزون رفتم تو سالن...با صدايي كه انگار از ته چاه ميومد گفتم:
بچه ها...استاد لازايي گفته بريم ماموريت دنبال موفينه و تير...انگار تو دردسر فتادن...
توجه همشون بهم جلب شد...هميششه از اينكه نگاه ها سمت من باشد متنفر بودم...تايچيكو گفت
- همه بايد برن؟ اي بابا...من تازه اومدم بهم رحم كنيد...
نينا لبخند زيبايي زد و گفت
- من كه اماده ام...
سعي كردم همشونو ساكت كنم و گفتم
- نينا، شرياهانا ، كيلر ، ميزاكي ، و بقيه...اقاي سم هم باما مياد و اون فرمانده مونه...
تايچيكو با حرص گفت
- نه...من بايد فرمانزه باشم...نهههههه!
شرياهانا كه با خوشحالي داشت ابزارشو اماده مي كرد گفت
- واي اولين ماموريتمه..خيلي ذوق دارم براش...
نيروانا وارد سالن شد و گفت
- چه خب ر شده؟ جايي مي خوايين برين؟
نينا گفت- مي خواييم بريم ماموريت دنبال موفينه و تير..انگاري تو دردسور افتادن...
نيروانا جعبه هاي تو دستش رو گذاشت تروزو ميز و گفت
- اينهمه جمعيت؟
الكا اومد و رو نرده هاي پله نشست
- مكابر و سالومه نمي خوان بيان..مدير هم با درخواستشون موافقت كرده..منم شايد نيام خستمه...
تايچيكو شنل قهوه اي رنگي رو شونه هاش انداخت و همونجةر كه موهاي لختش رو شونه مي زد گفت
- بمبرم برات كه چقدر كار ميكني...
الكا با عصبانيت هنذفري رو از كوش تايچيكو بيرون كشيد و گفت
- بب ادب!
تايچيكو هم افتاد دتبال الكا و بازيشون شروع شد. نينا اومد پيشم و گفت
- نگفت چه ابزاري بايد استفاده كنيم؟
نگاهي به نينا انداختم. دختر خيلي زيبايي بود...كمي هم كم رو...موهاي طلايي بلند كه هميشه با كش بنفش مي بستش..مرتب بودن هم از لباس و سر و وضعش مشخص بود.
- نه...يعني نمي دونم...بايد بري ازش بپرسي!
رفتم پيش كيلر و گفتم
- نميخواي اماده بشي؟
- صفحه ي اخر اين كتابم...الاة ميام!
- پس من تو حياط پشتي منتظرت ميمونم...
شرياهانا اومد پيشم و گ
2014/07/09 06:05 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
an Uchiha
شوالیه ی تبعیدی



ارسال‌ها: 2,631
تاریخ عضویت: Aug 2013
ارسال: #7
RE: گروه مخفي X.c
قسمت 6

راوي: آلكا

تو راه بوديم و تايچيكو مثل هميشه كلافه شده بود و غر مي زد:
- اخه نمي تونن يه ماموريت پيچيده تر بهمون بدن...اين چيه اخه كه بريم اون دوتا رو پيدا كنيم؟ مگه خودشون مهارت ندارن؟!
اماندا لبخند زد و گفت
- اونقدراهم بد نيست...من فقط الان از تاريكي هوا ميترسم! راستش خاطره ي بدي ازش دارم!
كيلر همونجور كه يه كتاب رو گرفته بود تو دستش گفت
- بچه ها مي خوام ببينم ترسو هم بين ما هست يا نه؟!
- چجوري مثلا؟؟؟؟!
با بي تفاوتي شونه بالا انداخت و گفت
- الان ميفهميد...من فقط يه قصه ي ترسناك براتون تعريف ميكنيم همين!
تايچيكو پوزخند زد و نينا خنديد. من هم خنديدم و گفتم
- ناسلامتي نا مامور مخفي هستيم....ترس تو وجود ما نيس داداش!
كيلر اخم كرد و گفت
- من از اينجور شوخي ها خوشم نمياد...تازه به من بگو ابجي نه داداش! هر چند از اونم خوشم نمياد...
تو دلم اداشو دراوردم. داشتم حرص مي خوردم كه يهو اماندا خنديد...البته با صداي خيلي كم! ولي من شنيدم...لابد داشت به من ميخنديد...
كيلر وقتي سكوت همه رو ديد متاب رو روبروش گذاشت و گفت
- در ان سكوت جنگل كسي نبود تا زوزه هاي وحشيانه را برايشان معنا كند، درخت ها حركت مي كردند و ايزابل و آنا با ترس از كنارشان عبور مي كرندند...ناگهان همه جا انقدر تاريك شد كه حتي جلوي پايشان هم ديده نمي شد. اين سليه ي درختان بود...با بيرحمي سرهايشان را به هم چسبانده بودند تا نور ماه به چشمهايشان نرسد....ايزابل جيغ بلندي كشيد و به بازوي آنا چنگ زد اما به جايش يك موجود لزج و چسبنده را احساس كرد...همان موقع بلند داد زد: آنااااااااااااااا.....
نيروانا گفت
- كافيه!
و همه از حسي كه گرفته بوديم اومديم بيرون...انقدر با حس داستان را تعريف مي كرد كه حضور شخصيت هاي اصلي رو كنارمون احساس كرديم!!
تايچيكو همانطور كه با چاقوي ضامن دارش درخت ها و شاخه هاي مزاحم را مي بريد و راه را براي ما باز مي كرد گفت
- كيلر مي دونم مي خواستي مارو بترسوني ولي ما نترسيديم...
نيروانا هم دنباله ي حرفش را گرفت و گفت
- هه...فك كن يه روز تايچيكو هم جيغ بكشه بگه : نينااااااااااا....كمكممممم كن!
تايچيكو اخم كرد وبا لحن معترضي سعي كرد خنده هايمان را متوقف كنه...نينا جيغ خفيفي كشيد و گفت
- ههههههه...بچه ها چي بووود!
همه طرفش برگشتيم و در سكوت نگاهش كرديم. با ترس ادامه داد
- حس كردم...ح..س كردم كه ه يه كردم كلفت و لزج افتاد رو بازوم!
نيروانا خنده ي عصبي سر داد و گفت
- شوخي ميكني ديگه اره؟
نينا هم حرصي شد و داد زد
- ابه قيافم مي خ وره كه شوخي كرده باشم؟؟!
همه در سكوت به هم نگاه كرديم كه باز صداي جيغ يه نفر ما رو به لرزه انداخت. من كه كاملا در شرف بيهوش شدن بودم اما ترجيح دادم دم نزنم...نمي خواستم ترسو جلوه كنم!
امانده جيغ زده بود...همونطور كه اطراف رو مي پاييد گفت:
- منم حس كردم يه كرم همونجور كه نينا گفت افتاد رو موهااام!
تايچيكو كه جلوتر بود اومد كنارمون ايستاد و گفت
- يه لحظه ساكت باشيد!!
همونموقع سايه اي تاريك روي سرمون افتاد و تاريكي همه جارو فرا گرفت...هيچكس ديده نمي شد . نور ماه پشت شاخه ي درختان پنهان شده بود...همه سكوت كرده بوديم و فقط داشتيم به آنا و ايزابل و داستان كيلر فكر مي كرديم...!
2014/07/12 02:00 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
an Uchiha
شوالیه ی تبعیدی



ارسال‌ها: 2,631
تاریخ عضویت: Aug 2013
ارسال: #8
RE: گروه مخفي X.c
قسمت 7 ( سرگردان)

راوي : كيلر

- اماندااا....نيروانااا...نينااا...
حنجره ام پاره شده بود...دوست داشتم حداقل يه نفر جوابمو بده اما كسي اون اطراف نبود. همه با ازبين رفتن تا يكي گم شده بودن و من دقيقا نمي دونستم كجا هستم. پامو به زمين كوبيدم و گفتم
- اه...مجبور...مجبورم تنها راه بيفتم ديگه!
تو اون جنگل از هيچي جز تنهاييم نمی ترسيدم. نقشه دست اماندا بود و يه بار هم نگاهي روش ننداختم تا ببينم الان كجا بايد مي رفتم. تفتگمو در اوردم و گلوله هاش رو كردم...بايد اماده ي هر اتفاقي مي شدم. اهسته و بادقت همونطور كه اطراف رو مي پايدم حركت مي كردم و شاخ و برگ هاي مزاحم رو كنار مي زدم. بالاخره از انبوه شاخ و درختان بيررون اومدم. احتمال دادم كه اونجا اخر جنگل باشه. خوش نداشتم راهمو برگردم چون بن بست بود! كلافه شده بودم. دنبال راه مخفي مي گشتم. با بوت هاي بلند مشكي رنگم قسمتي از برگهاي خشكيده كه خيلي تابلو اونجا چيده شده بودن رو كنار زدم...يه در مخفي رو اريب شكل اونجا بود.تو اموزشها هشدار مي دادن كه مواظب هرچيز مشكوكي باشيم. خب اينم مشكوك بودديگه!
دستكش چرم پوشيدم و درو باز كردم. انگار گودال بود. ولي نور ضعبفي كه از ته تونل معلوم بود منو به اونجا كشوند. پایین پريدم و با دستام خودمو رو زمين كنترل كردم. اولين چيزي كه بهش فكر كردم موهام بود. كشش پاره شده بود و همه ي تارهاي موهام پراكنده رو صورتم پخش بودن و خيلي اذيت مي كردن. بند اضافي كه تو كوله يه طرفه ام بود رو برداشتم و موهامو يه طرفه بستم. شلوارم هم خراش برداشته بود و استين بلوزم شكافته شده بود. اهسته پاشنه ي كفشامو جدا كردم و قدم به جلو برداشتم. ديگه صدا ايجاد نمي كرد. . چنتا در جور واجور با اندازه ي هاي متوسط تو راهرو قرار داشتن. خداروشكر اونجا نور كافي فراهم بود! دوست نداشتم تو اتاق ها سرك بكشم. همشون خالي بودن. اما يك اتاق كه صداي دينگ دينگ برخورد شيشه از توش يلند بود منو كنجكاو كرد. سركي به داخل كشيدم. كسي نبود. اخم كردم و درو نيمه باز كردم. اتاق خالي بود. وارد اتاق شدم و شيشه هايي كه داروهاي متنوع توشون بود رو نگاه كردم. از بيشتر انها بخار در مي اومد. به سما شيشه ي سبز رنگي رفتم. روش نوشته شده بود
)) بي خاصيت(( نمي دونم چه معني ميداد ولي احتمالا يه رمز بود. بقيه ي داروها هم همچين اسمهايي داشتن...
(( چيزي نيس)) ، (( ضربدر)) ، (( خط به خط)) و...
فقط روي يكي از شه ها واضح نوشته شده بود
(( Etillen gas))
هوف بلندي كشيدم و گفتم
- خودش قاطيشون نمي كرده؟ عجب عقل كلي بوده...
از اتاق بيرون اومدم. يه ازمايشگاه بيشتر نبود.

تقريبا نيم ساعت در حال حركت بودم انگار اون راهرو تمومي نداست! خسته ام شده بود. تكيه دادم به ديوار و چشمامو بستم. همون موقع احساس كردم صداي پاي كسي رو شنيدم...اما تا چشامو باز كردم صدا قطع شد. چند دفعه اين اتفاق تكرار شد و نزديك بود مجنون بشم...اخر هم يك نفر از پشت دستش رو روي دهنم گذاشت و قبل از اينكه تقلا كنم از هوش رفتم...


نظراتتون ردر تايپيك نظرات پاسخگو هستم
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2015/07/23 05:37 PM، توسط an Uchiha.)
2014/07/13 10:55 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
losi love2
تازه وارد

*


ارسال‌ها: 24
تاریخ عضویت: Jul 2014
اعتبار: 0.0
ارسال: #9
RE: گروه مخفي X.c
خیلی جالب بود من که خوشم اومد مممنونمتصویر: richedit/smileys/YahooIM/8.gif
2014/07/22 11:24 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
losi love2
تازه وارد

*


ارسال‌ها: 24
تاریخ عضویت: Jul 2014
اعتبار: 0.0
ارسال: #10
RE: گروه مخفي X.c
بقیه هم بذارید لطفاتصویر: richedit/smileys/YahooIM/8.gif
2014/07/22 11:25 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  داستان های شما با گروه وکالوید:| ココル 9 2,595 2015/08/19 05:21 PM
آخرین ارسال: ❤Flavia Ayroldi❤
documents داستان گروه اتحاد mj3 6 1,638 2015/06/30 07:57 AM
آخرین ارسال: mj3



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان