زمان کنونی: 2024/11/06, 05:07 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 05:07 AM



موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 10 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

دوستِ عزیز من

نویسنده پیام
pselmira
کاربر معمولی

*


ارسال‌ها: 54
تاریخ عضویت: Feb 2014
اعتبار: 6.0
ارسال: #1
دوستِ عزیز من
همان روز  رباط بزرگی  که دشمنم برای حمله به "پاریس"  ساخته بود  را  خراب کرده بودم و نقشه اش را نقش بر آب کرده بودم ولی خستگی  مسافرت های طولانیم  تا پاریس هنوز در تنم مانده بود .  خستگی در چهره  من مانده  بود  همان موقع "گوپه"  به من پیشنهاد کرد  که در تپه  های  سبز فرانسه  بروم  و کمی استراحت کنم!  آن هم تنها من هم که ان موقع خیلی خسته بودم  تنهایی ماشین گرفتم  و تا خارج شهر پاریس رفتم و بعد از ان هم  پیاده تا تپه های سبز که علف هایی به چه تازگی داشت  و رنگشان سبز کم رنگ بود  را دیدم  منظره زیبایی رو به شهر پاریس  داشت  که من را مجذوب و خیره کرده  بود دوست نداشتم  بنشینم  و کمی استراحت کنم  و از سکوت و ارامش انجا استفاده کنم همین لحضه بود  که صدایی شبیه  به موتور هواپیما سکوت  مطلقی که در  ان  جا بود   را شکست  صدای متور در عرض یک ثانیه ده برابر  شد تا برگشتم و پشتم را ببینم ناگهان:

بووووم!
__________________________________________________________________
چشمانم را که باز  کردم  در بیمارستان  بودم  و هیچ  پرستار یا شخص دیگری اطرافم نبود   که ازش بپرسم چه اتفاقی افتاده است  و اکنون  من کجا هستم ؟
کمی ان طرف تر  دوستانم در پاریس به شدت نگران  من بودند  و فکر میکردند  که توطئه ایی بر علیه من رخ داده است و یا من را ربوده اند!  همه این ها را و.قتی فهمیدم  که این ماجرا ها تمام  شده بود  و خودم شخصا ازشان پریسیدم
همین  گونه بی حال روی  تخت دراز کشیده بودم حتی به سختی میتوانستم پلک  بزنم که ناگهان یک  شخصی با لباس  ابی  از کنار شیشه ایی  که در اطافم نصب شده بود  را  دیدم .  به نظر برایم  اشنا  بود  بعد از ان  کمی دور اطراف اتاقی را که در ان بستری بودم را دیدم  و تجهیزات پیشرفته ایی داشت  و به نظر نمی امد یک بیمارستان  معمولی باشد!  و همچنین پنجره ایی که رو به بیرون باز میشد  تا  چشم کار میکرد  ابر  بود با خودم متعجب زده شدنم  و از خودم پرسیدم:  بیمارستانی در اسمان؟ ایا من در بهشت هستم؟
تا اینکه در اتاقم  مانند  یک در پیشرفته  کشوویی  دوربین  دار همین هایی که میری جلویش وایمیستی  و بعد خودشان باز و بسته میشوند بازشد!  در دلم گفتم:  بابا دیگه این در چیه  که اینم  مجهز کردن؟  عقل هم خوب چیزیه
خانوم پرستار به من گفت :  بلاخره  به هوش اومدی!  تبریک  میگم بلاخره از کما در امدی!  یه عینک  شبیه گوگل گلس پیشرفته  تر وجود داشت که بیسیمی بود در بی سیمش گفت:
پرستار شماره 1 به تمام  پرستار ها و واحد اطلاعات بیارستان :  بیماره ویژه  مون به هوش اومده   
همین لحظه بود که تعداد زیادی پرستار  و دکتر به سمت  اتاق  من  سرازیر شدند  و هرکس  میخواست  امپولی روی  من تزریق کند  
یک نفر که به نظر می امد سرپست همه انها بود  گفت :  به او امپول تقویتی بزنید  و برایش غذا بیاورید!
خلاصه  یک سرم و چند امپول  به من زدند  و یکی از پرستار ها در گوشی  اش گفت:  بیمار  تا چند ساعت دیگه اماده ملاقاته!  ولی احتیاج به خون داریم! خونمون تموم شده!
فهمیدم  که من تحت مراقبت های ویژه هستم .بعد از مدتی به خاطر امپول هایی که یکی از دکترا به من زده بود  به خواب رفتم  وقتی بیدار شدم  یک روز گذشته بود  و ساعت 12:30  بود  و یک بسته خون  داشت  به  من  تزریق میشد .
پرستاری امد  و کیسه خون را کند   و  دو پرستار دیگر  با  یک  میز  چرخی  به اتاق وارد  شدند متوجه شدم  که ان  ناهار من است  و وقتی در ظرف  را برداشتند  برقی در چشمانم موج میزد   ! خیلی وقت  بود که این چنین غذای پر  پرو  پیمونی نخورده بودم!  و واقعا خوشحال بودم!  خلاصه  نتوانستم زیاد ناهخار بخورم  چون  هم کم  بود هم دکتر  به من تاکید  کرده بود کم غذا بخورم! منم انقدری خوردم که سیر شدم  !  غذای خوشمزه ایی بود  بعد از این همه مدت هنوز  مزه اش زیر زبانم است!

ساعت 4:45  دیقه  بود  که دکتر به  من گفت وقت ملاقات  رسیده است

(ادامه دارد.......)

 

 

 
2014/06/21 05:19 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Princess Kimia
جیگر خانم پارک



ارسال‌ها: 1,218
تاریخ عضویت: Jul 2014
ارسال: #2
RE: دوستِ عزیز من
خوب اومدی منتظره ادامش هستم زود فقط بنویس خیلی باحال بود
2014/07/06 08:54 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
pselmira
کاربر معمولی

*


ارسال‌ها: 54
تاریخ عضویت: Feb 2014
اعتبار: 6.0
ارسال: #3
RE: دوستِ عزیز من
در که باز شد ماییلین  به همراه بیی  به سمت  یورش بردند! ماییلین  به بغل من پرید: اوو1 تو کجا بودی خیلی نگرانت بودم فکر کردم  که دیگه مردی!
من گفتم این چه حرفیه  زبونت رو گاز بگیر!
بعد از ان  شخصی به یک دسته گل بزرگ  وارد  اتاف  شد  دستگل  را  کنار  تخت  من  گذاشت
چشمانم را از ان گل های زیبا برداشتم  و سرم را بالا بردم  و به چهره اش  نگاه  کردم :  یک  پسر  با مو های نارنجی  و ابرو های نارنجی  و لباس نارنجی که قسمتش  سفید است!  تقریبا همه چیزش نارنجی بود!
این نخستین بار بود  که او یعنی دوست عزیزم  را ملاقات میکردم   
سرم رو  رو به  ماییلین کردم  و ازش پرسیدم :  ماییلین این پسره کیه؟ 0_o!
ماییلین گفت:  تو فرانسه  جت این  پسره  داشت سقوط میکرد  و از شانس هم دقیقا کنار تو منفجر شد!
اوه اره داره  یاد میاد!  پسعلت  صدای موتور هواپیما  بخاطر شما بود ؟
پسر  جواب داد :  خانوم!  هواپیما نه!  جت!
من گفتم :  خب حالا همون
بی گفت :  فرقی ندارند
ماییلین  پس گردنی  بهش زد و گفت :  البته  فرق دارن ابلح!  تو فرق جت  و هواپیما رو نمیدونی؟ بی سواد!
پرستار که تازه به اتاق وارد شده بود گفت :  لطفا بس کنید!  هیجان  برای  بیمارمون خوب نیست!
پسر گفت : خانوم   این  گل  ها  از طرف  من  و  سازمان جهانی و پایگاه A.R.C  برای  عذر  خواهی برای  اتنفاقی که افتاد  تقدیم  شده است! امیدوارم  عذر خواهی  من  رو  بپذیرید!
مایلین  با اخم  های در هم  رفته  گفت:  اگه میمرد  باز هم  این گل ها قرار بود  همون* رو بکشن؟
پسر گفت :  مگه ایشون  قراره  همون* رو بکشن!
ماییلین:  البته  پسره  نادان!|
چشمان آن پسر گرد شده بود  . حالا میدانست  که چرا  ان  دختر  را در این  بخش مراقبت های  فوقالعاده ویژه  گذاشته بودند  ولی نمیدانست که چرا هیچ  کسی به او  نگفته بود  که او با  چه کسی تصادف کرده است!
پسر به نشانه احترا م  یکی از دست  هایش را روی سینه اش گذاشت  و به نشانه  احترام به پرنسس آینده  تعظیم کرد! البته  نمیداتنستم چرا افراد به من تعظیم میکنند مایلین گفته  بود  رسم این است  که به کسانی که اسمشان المیرا است  تعظیم میکنند!  ا
همین لحظه بود که متوجه ذخم روی مچ دستش  شده بودم  دقیقا  در قسمت رگ هایش!
گفتم :  پس خونی  که به من دادن خون  شما بوده؟|
میخواست  جواب بدهد  که  ماییلن وسط حرف اش پرید   و سخنش را قطع کرد :   خون  تو استثناییه!  و تو بدن  هیچ  انسان  یا حیوانی وجود نداره   
پرسیدم چرا ؟
گفت : این  بخاطر پدر و مادرت است
پرسیدم : پدر  و مادرم  کی هستند
گفت : نمی دانم!(ان موقع من واقعا پدر و مادر واقعی  خود  را نمی شناختم  .  ماییلین هم نمیخواست این موضوع را به من بگویید  چون میدانست  با دونستن  این موضوع فشاری که روی شونه هایم  است  بیشتر میشود)
فکر این  که واقعا پدر و مادرم که هستند  مغذم را درگیر این موضوع کرد  و یادم رفت سوالم را از ان پسر تکرار کنم
ازش  پرسیدم :  اسم  شما  چیه  ؟
گفت :  مامور اِی  آر سی . جانی میلر
برگشتم  و به مایلین گفتم :  ماییلین ای ار سی چی بود ؟
این بار  پسرک  حرف مایلین را قطع کرد : سازمان تامین  امنیت  سازمان جهانی!
به امید  این  که هر کسی  زود تر جواب بدهد چون فکر میکردم  در جو اتاق رقابتی بین  مایلین  و جانی برای پاسخ  سوالات  من بود  و بی  هم مانند  امواج پارازید  بود پرسیدم :
خوب من کی مرخص میشم  و الان  کجام ؟
پسر جواب داد : شما در سورینگ هایتس هستید
پرسیدم :  خب سورینگ هایتس کجاست
مایلین  گفت :  نمیدونم از پرستار پرسیدم  گفتن اگه مراسم تشریفاتی تموم بشه  مرخص میشی
گفتم :  خب هزینه درمان رو کی داده:
جانی گفت :  سورینگ  هایت  یه شهر جدید  التاسیس  در مرز  امریکاست |و  هزینه شما  رو ای ار سی داده
مایلین  گفت :  باید  هم میداد!  زده دختر مردم رو ناکار کرده!
از تختم  بلند شدم  و نشتم .  فکر میکردم  بخاطر لباس مسخره بیمارستان که تنم بود  کسانی که در اتاق بودند  بخند چون این همه حرف باهاشون زدم زیر پتویم  بودم  بلند  شدم  ولی کسی نخندید!  اصلا مگه کسی جرعت میکرد  بخنده ؟من گفتم :  خب من دیگه  میخوام مرخص بشم!
مایلین  گفت : پس کی مارو  میرسونه؟  بی  که نمیتونه  تورو  این  همه راه  ببره!  منم نمیتونم این ارتفاع بلند  رو پرواز کنم؟!
پسر جواب داد :  دو  جت مسافر بری  برای شما  رزو شده شما هرموقع بخواید  میتونید  ازشون  استفاده کنید
او ادامه داد :  از ملاقات با شما خوشبختم   و لبخندی زد  و از اتاق  خارج  شد!  دوستانش  بیرون اتاق منتظرش بودن  و وقتی بیرون  رفت  مدام  به او تنه میزدند
_________________________________________________________________
بار دومی که هم را  دیدیم  در شهر  بزرگ نیویورک  بود
[size=15px]از اولین باری  که  ان را دیده بودم  1 سال  و 6 ماه میگذشت  و  در ان زمان  بیشتر  با هم اشنا  شدیم  و در  حل یک مشکل بزرگ به همدیگر  کمک  کردیم  اینطور  شد  که با  عزیز  ترین دوست زندگی ام اشنا شدم

*: این تیکه رو محجبور به س**نس*ر شدم و جاش "همون" رو گذاشتم

 

 
2014/07/07 11:20 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 




کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان