Dazai.B
ارسالها: 7,843
تاریخ عضویت: Jun 2016
اعتبار: 2427.0
|
RE: آینه ها دروغ نمی گویند !!
بخش 2
========================
- خب بچه ها فردا میبینمتون
آقای اسمیت دانش آموزانی که از شوق اردوی فردایشان غلغله به پا کرده بودند را تنها میگذارد و هرکه درحال چیدن برنامه ای برای کوهنوردی هیجان انگیزشان بودند .
آلیس دستان لیزا را گرفته و می گوید : قراره گروه بندی کنن خداکنه باهم باشیم
+ آره منم امیدوارم وگرنه فکر نکنم بتونم با غریبه ها بسازم
ادوارد نزدیکشان میشود و با لبخند همیشگی می گوید : خیلی خوب میشه اگه هر ۵ تامون باهم باشیم ولی لوکاس تو مشکلی نداری ؟!
لوکاس کمی عصبی دستی ب موهایش میکشد : چاره ی دیگه ای که ندارم نمیتونم شمارو تنها بذارم
آلیس : جریان چیه ؟!
ادوارد ضربه ای به شانه ی لوکاس می زند : ترس از ارتفاع داره
+ اووووووو نبابا ! ترس از ارتفاع ؟!
لوکاس نگاه تندی به لیزا می اندازد ولی خودش را کنترل کرده و رو به امیلی می گوید : شنیدم نمیخوای بیای ... چرا ؟!
همه به امیلی نگاه کرده و معذب از نگاهشان سرش را پایین می اندازد و زمزمه میکند : علاقه ای ندارم ...
- بیا ! خوش میگذره ... اینجور تفریحات دسته جمعی کم پیش میاد حتی منم بااینکه میترسم ولی میام
سرش را بلند کرده و به لوکاس که لبخند محوی بر لب داشت نگاه میکند . سپس به آلیس که سری تکان می داد و لیزا که دست به سینه زیرلب می گفت : بیاد یا نیاد برام اهمیتی نداره
- پس تصویب شد بیاین خوش بگذرونیم
ادوارد بلافاصله بعد از تمام شدن حرفش مشتش را بالا می آورد و منتظر به بقیه نگاه میکند . لوکاس آرام مشتش را جلو می آورد و همینکار را آلیس با شوق و ذوق انجام میدهد و به لیزا نگاه میکند . لیزا پوفی کشیده و دستش را جلو می آورد : حالا هرچی ...
همه به امیلی نگاه میکنند . امیلی ، لبخند کمرنگی میزند و به آنها ملحق میشود . بعد از مدتها سرما ، قلبش کمی احساس گرما می کند و از نزدیکتر شدن رابطه شان قوت قلب میگیرد .
صبح فردای آن روز همه کنار ورودی مدرسه منتظر اتوبوس ایستاده بودند . امیلی به اطراف نگاهی می اندازد و چهره های غریبه ای میبیند . اتوبوس میرسد و بی توجه به آنها سوار میشود . آن لحظه امیدوار بود که از آمدن به این گردش پشیمان نشود . بعد از چند ساعت ، به مقصد میرسند . همه هیجان زده اند و محو زیبایی طبیعت . آقای اسمیت دستانش را به هم میزند تا توجه بقیه را جلب کند : بچه ها لطفا گوش کنین ... شما رو به گروه های سه نفره تقسیم کردیم اسماتونو میخونم تا همگروهیاتونو بشناسین و باهم باشین . قبلش اینو بگم که شاید تاحالا متوجه ی آدمای جدیدی شدین ؛ اونا مهمونای ما از دبیرستان ویلکینز (wilkins) هستن پس خوب هواشونو داشته باشین و با هم خوش باشین . خب اینم از گروه ها ....
آقای اسمیت شروع به خواندن اسامی هر گروه میکند . ادوارد ، آلیس و لیزا در یک گروه ؛ امیلی و لوکاس و شخصی غریبه در گروهی دیگر قرار گرفتند . ادوارد تک خنده ای میکند و رو به بقیه می گوید : حیف شد که گروه ۵ نفره نداریم ولی چندان هم بد نشد
لوکاس : آره همینکه بین ویلکینزیا تک نیفتادم جای خوشحالی داره
+ مگه ما چمونه ؟!
دختری همزمان که به آنها نزدیک میشد این حرف را زد . لوکاس شانه ای بالا می اندازد . دختر موهای جلوی صورتش را پشت گوش می گذارد و مودبانه می گوید : سلام . من الیزابت هندرسون (Elizabeth Henderson) هستم و تو گروه شمام . از آشناییتون خوشبختم
سپس لبخندی میزند و ادامه می دهد : درضمن من یک سال ازتون کوچیکترم
آلیس با خوشحالی جلوتر میرود و دستانش را می گیرد : منم آلیسم از آشناییت خوشبختم . امیدوارم روز خوبی رو با هم داشته باشیم هرچند من تو گروهتون نیستم
به بقیه اشاره می کند : اون دوتام لیزا و ادوارد هستن . این پسر خجالتی هم لوکاسه و امیلی
به هر کدام از آنها نگاهی می اندازد و به امیلی خیره می شود . این چشمان سبز ، برای یک دختر ۱۷ ساله زیادی مرموز بود . دهانش را باز میکند تا چیزی بگوید که ادوارد منصرفش می کند : حال پسرعموت چطوره ؟!
+ متاسفانه هنوز زندست و از من و تو هم سالم تره
هردو میخندند که آلیس می گوید : همو میشناسین ؟!
- یجورایی ... خب من و پسرعموش یه نسبتایی با هم داریم
آلیس با خنده میپرسد : چه نسبتایی ؟!
ادوارد دستی به موهایش میکشد : بدبختانه پسرعموی ایشون میشه پسرخاله ی بنده که واقعا مایه آبروریزیه
+ چطور مگه ؟!
- بیا وارد جزئیات نشیم
همه با هم میخندند و این میان امیلی بود که خارج از محدوده ی آنها سعی در پنهان کردن لرزش دستانش داشت . چه چیزی او را ترسانده بود ؟!
بعد از استراحتی کوتاه همه آماده ی بالا رفتن از مسیر کوه و پیدا کردن مکانی مناسب برای چادر زدن میشوند . امیلی فاصله ی خود را با لوکاس و الیزابت حفظ میکند . گویا چیزی ذهنش را درگیر کرده . اما چه ؟!
دستش کشیده میشود : چرا عقب افتادی بیا ببین اون گلزار اونطرف چه خوشگله !
اول نگاهی به الیزابت و سپس به جایی که اشاره میکرد نگاه میکند . حق با او بود . آن گلهای سفید ریز چنان بهشتی ساخته بودند که برای چندلحظه تمام افکار امیلی را از سرش محو کردند . واقعا زیبا بود ...
+ کاش قرمز بودن ...
لوکاس به آنها میپیوندد و می گوید : سفید یا قرمز چه فرقی میکنن چندتا گلن دیگه
الیزابت نیشخندی میزند : تو خیلی بی احساسی ... رنگ قرمز قشنگترین رنگ تو دنیاست ای کاش میشد رنگشون کنم اونوقت فوق العاده ترین منظره ای میشد که تو عمرم دیدم
هیجان این دختر هنگام حرف زدن تنها باعث ایجاد حس تعجب در لوکاس و امیلی میشد نه چیز دیگری . بنظر روی علایقش پافشاری عجیبی داشت . دبیرستان ویلکینز ، مدرسه ای برای برترین دانش آموزان بود . آنها سالانه بیشتر میزان قبولی بهترین دانشگاه ها را داشتند . اما از نظر لوکاس فقط عده ای آدم عجیب به آن دبیرستان می روند . دیدن الیزابت هم او را مطمئن تر کرد . مطمئنا اون نرمال نیست . حال اینکه چرا لوکاس چنین فکری میکند ، سوالیست که پاسخش را تنها خودش می داند ...
چادر ها را می زنند و خوراکی هایشان را میخورند . بعضی ها این طرف و آن طرف مشغول عکس گرفتن هستند و بعضی دیگر میچرخند و مکان های جالبتری پیدا میکنند .
#
امروز روز آرامیست بیایید تنهایشان بگذاریم و کمی به سوالاتمان فکر کنیم ... بگذارید از خودم بگویم ... من راوی هستم ... علاقه ی زیادی به اینجور داستانها دارم پس از تعریف کردن لذت میبرم ... میدانید دیدن چنین اتفاقاتی واقعا سرگرم کننده و لذت بخش است ... اینکه کسی هست ، باخبر از همه چی ... شاید مرا دیده باشید ولی بیایید وانمود کنیم همدیگر را نمی شناسیم ... شاید سوال هایی داشته باشید که من پاسخش را بدانم ... اما چیزهایی وجود دارد که حتی من هم نمیتوانم از آن مطمئن باشم ... از نظر من آدمی غیرقابل پیش بینی ترین موجود در دنیاست ... درست جایی که از همه چیز اطمینان دارید ، به نحوی تمام معادلاتتان را بر هم میزند ...
#
هوا تاریک شده و همه کنار آتشی که درست کرده اند درحال گفت و گو هستند . لوکاس از جمع فاصله میگیرد و کمی در تاریکی قدم میزند . بر لبه ای می ایستد و پایین را نگاه میکند . سرگیجه گرفته و فاصله میگیرد . شخصی از کنارش میگذرد : واقعا از ارتفاع میترسی ؟! اینکه چیزی نیست !
- خودم نخواستم که ازش بترسم ...
الیزابت نگاه دقیقی به او می اندازد : میدونی میتونم از حرفت دوتا منظور بگیرم ؟!
- خود دانی
+ اوه پس انکار نمیکنی !
- حالا هرچی اینجا چیکار میکنی ؟
جوابی نمی دهد و دوباره به پایین نگاه میکند : میدونستی ... اگه از اینجا بیفتی نمیمیری ...
نزدیک به طلوع آفتاب ، کم کم از خواب بیدار میشوند . ادوارد امیلی را پیدا کرده و میپرسد : لوکاس کجاست ؟
+ ندیدمش
- باهم تو ی گروهین اونوقت ندیدیش ؟!
+ از دیشب ازش بی خبرم
از نگرانی ای که وارد چهره اش میشود ، امیلی را هم مضطرب میکند .
- بیا دنبالش بگردیم
هنوز جوابش را نداده بود که کسی فریاد زد : آقای اسمیت !! لطفا بیاین این طرف ... لوکاس !!
تنها شنیدن اسمش کافی بود تا ادوارد بدون توجه به امیلی و یا کسی دیگر به سمتش برود .
- چی شده ؟! لوکاس کجاست ؟!
پسر به پایین اشاره میکند . لحظه ای دلهره میگیرد و تردید میکند ولی با صدای لوکاس نفسش راحت بیرون می آید و جلو میرود . لوکاس درحالیکه یکی از دستانش را محکم نگه داشته و کمی خونریزی در سرش دارد ، می خندد : من حالم خوبه نگران نباش
لبخند نگرانی میزند : چه اتفاقی افتاد ؟!
+ بهتر نیست اول کمک کنین بیام بالا بعد توضیح بدم ؟!
آقای اسمیت زخم هایش را پانسمان میکند ولی برای شکستگی دستش باید به بیمارستان برود .
درحال پایین رفتن از کوه بودند که چیزی نظر امیلی را جلب میکند . آرام به ادوارد نزدیک میشود و می گوید : یه چیزی اونجاست ...
ادوارد و لوکاس به جایی که اشاره کرده بود نگاه میکنند . لوکاس می گوید : اینکه همون گلزاریه که موقع بالا رفتن ....
شوکه ساکت میشود و برای دقیق دیدن ، چشمانش را ریز میکند : چندتاشون قرمزن ؟!
- خونه ... یه جسد اونجاست ...
امیلی و لوکاس شوکه تر از قبل به ادوارد که با اخم به آنجا خیره شده بود ، نگاه می کنند .
+ بهت که گفتم اون ارتفاع نمی کشتت ...
الیزابت کنار آنها می ایستد و به گلهای قرمز نگاه میکند : کسایی که عرضه ی کشتن ندارن باید ازشون برای زیبا سازی طبیعت استفاده بشه ... خوشگل نیست ؟!
ادوارد نگاهش را به الیزابت میدوزد : منظورت چیه ؟!
شانه ای بالا می اندازد : خب این همونیه که میخواست لوکاسو بکشه ... احمق اخه کی از اون ارتفاع میمیره ؟!
نزدیک امیلی میشوند و نیشخندی میزند : میدونی ... فقط چشم سبزا نیستن که شکار میشن ...
=========================
ادامه دارد ...
|
|
2021/04/21 05:29 PM |
|