Dazai.B
ارسالها: 7,843
تاریخ عضویت: Jun 2016
اعتبار: 2427.0
|
RE: آینه ها دروغ نمی گویند !!
وایی من فازم دوباره سمت این داستانه برگشت مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
شاید باورش براتون سخت باشه ولی تاحالا فقط داشتم قسمتای قبلی رو رونویسی و ویرایش میکردم مخصوصا اون بخش 6 که کلا کوبیدم از اول ساختم مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه ولی وجدانا حسش نیست اینجام ویرایش کنم دیگه موضوع اصلیشون که تغییر نکرده همونه -_- فقط مقدمه رو ویرایش کردم چون واقعا چرت بود مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
بیخیال بریم بخش جدید -____- تازه نوشتمش نمدونم چی شد کلش مثل اون یارو پوکر بودم مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
آها ی نکتم بگم اینجا شاید بگین یارو چرا صحنه هاش میپرید بخاطر اینه که باید بپره گرفتین ک چی میگم -_-
-
فصل دوم : سرنخ ! درست یا غلط ؟!
بخش 1
=================================
سیگارش را زیر پا له میکند و کلاه سوییشرتش را روی سرش می گذارد . به اطراف نگاهی کرده و راه می افتد ...
صدای گریه ی کودکی کنار خیابان نظرش را جلب میکند . از جیبش شکلاتی دراورده و در میان دستان کوچک کودک میگذارد و به راهش ادامه میدهد . با قطع شدن صدای گریه ، لبخند کجی بر لبانش مینشیند و سرعتش را زیاد میکند .
همانطور که سرفه به گلویش اجازه ی استراحت نمیداد ، با فشار پی در پی در قدیمی خانه را باز میکند .
لباسش را درآورده و دوش حمام را باز میکند . قطرات سرد آب ، آرام آرام بدنش را می شستند و او ، تنها به لبه ی شکسته ی کاشی روبرویش خیره بود . چه در سرش می گذشت ؟!
لباس هایش را پوشیده و حوله را روی سرش رها میکند .
بالاخره با آهی سکوتش را می شکند : هاه ... تاحالا داشتم چیکار می کردم ؟!
با صدای در ، بلند شده و در را باز می کند .
_ آقای جورج بری ؟! (George Berry)
+ بله خودم هستم ...
به خود می آید ... نگاهی به دستبند بسته شده به دستانش می اندازد .
_ آقای بری میشنوین چی میگم ؟!
سرش را بلند می کند : بله ؟!
_ شما مظنون به قتل هستین ...
+ قتل ؟!
مامور بازجو ، لپ تاپش را بر می گرداند و ویدئویی را نشان می دهد : این شما هستین ؟!
به کسی که از داخل کوچه بیرون می آید نگاه می کند . لباسش که شبیه برای او بود ... لحظه ای را نگه می دارد و روی صورت آن شخص زوم می کند . تصویر کمی واضح میشود .
+ مثل اینکه خودمم ...
_ شما تو ساعت قتل کوین موریس از جایی که کشته شده بیرون اومدین و (ویدئویی دیگر را نشان می دهد) دو روز قبل از مرگ عما اسکات ، چند ساعت نزدیک خونشون ایستادین ... میخوام بدونم اونجا چیکار داشتین وقتی که از محل زندگیتون خیلی فاصله داشت و چرا بدون انجام کاری برگشتین ؟!
دستش را زیر چانه اش می گذارد : واقعا اونجا بودم ؟ چیکار می کردم ؟!
بازرس ، با تقه ای به در وارد می شود و پلاستیکی را روی میز می گذارد : اینو توی خونش پیدا کردیم ...
به چاقویی با لکه های خشک شده نگاه می کند : احتمالا برای آخرین باریه که آشپزی کردم ... نشستمش ...
_ تو به کشتن آدما میگی آشپزی ؟!
+ من کسی رو کشتم ؟!
مامور بازجویی نگاهی به بازرس میکند و می گوید : آقای بری این اواخر چیکار می کردین ؟!
+ کاری می کردم ؟! نمیدونم ...
این جواب ها تمی توانستند طبیعی باشند . او را برای گرفتن آزمایش میبرند .
بعد از چند ساعت ، دکتر با برگه ای پیش بازرس می آید : آمی تریپتیلین (ی داروی ضد افسردگیه که میتونه خطرناک باشه) مصرف میکنه . دچار سندروم سروتونین شدید (ی مسمومیت برا قرصای ضدافسردگیه که از نشونه هاش هذیون و توهم و تب و تهوع و ازین چیزاس خلاصه خطرناکه) شده . فعلا داریم بستریش میکنیم توی بهترین حالت ممکنه تا یه هفته ی دیگه ...
_ آقای دکتر ! بیمار تشنج کرده !!
دکتر به سمت اتاق میدود و آقای آلن به اقدامات دکتر و پرستارها برای کمک به جورج خیره می شود .
دستانش را مشت می کند . چیزی این وسط اشتباه است . شخصی که هیچ ارتباطی با مقتولین ندارد ... یک بیمار که با مصرف داروی اشتباه ، ممکن است بمیرد ... انگیزه ای این میان وجود ندارد ... بخاطر عوارض داروست ؟! دو دانش آموز از یک دبیرستان ... در آوردن چشمان مقتول ... ممکن است همه ی اینها اتفاقی باشد ؟! برای یک آدم متوهم کمی دقیق نیست ؟! نه ... چیزی او را آزار می داد ... تکه های پازل با هم همخوانی ندارند ...
برگه ای را بالا می آورد و می خواند ... نتیجه ی آزمایش خون روی چاقو نیز معلوم شده ... خون کوین موریس بود ...
زمانی که جیمز آلن در حال فکر کردن به پرونده های حل نشده اش بود ، زمانی که آلیس به امید پازل بهم ریخته ی پدرش پیش لیزا رفته بود ، زمانی که لوکاس برای مشتری های رستوران پیانو می زد و همان زمانی که امیلی در تنهایی هایش غرق گذشته بود ، ادوارد با شخصی آشنا ملاقات داشت ...
_ اسمش جورج بری بود ؟! چرا پای اونو وسط کشیدی ؟!
+ واو ادوارد واقعا حافظه ی خوبی داری ! میدونی چندانم بی گناه نیست ...
یقه ی شخص مقابل را می گیرد : بازیت دیگه داره خیلی مسخره میشه ...
لبخندی میزند : اینطور نباش مگه نمی خوای قاتل عما رو پیدا کنی ؟!
یقه اش را محکم تر فشار می دهد : از کجا معلوم کار خودت نبود ...
+ هی خودتم خوب میدونی که اینطور نیست .
ادوارد دستانش را توی جیبش می گذارد و به آسمان نگاه میکند : آدمای بی گناهو درگیر بازی کثیفت نکن ...
+ بیخیال ! نگو که برات سرگرم کننده نیست ...
آرام از او دور میشود و ادامه میدهد : دختر خشنمون ، پسر آروممون ، دختر مهربونمون ، پسر زرنگمون و دختر افسردمون ... همه یه سایه درونشون دارن ... یه سایه ی خطرناک ... این بازی فقط یه قاتل نداره ، همونطور که فقط یه قربانی نداره ... از من میشنوی حتی به کسی که داستانو تعریف میکنه هم اعتماد نکن ... ازش لذت ببر ... بازی تازه شروع شده ...
ادوارد دستی به چشمانش می کشد و نیشخندی میزند : تو همیشه انقدر عوضی بودی ؟!
از کدام بازی حرف میزدند ؟!
نقش آنها در این بازی چیست ؟!
ادوارد طرف کدام گروه است ؟!
خوب ؟! بد ؟!
قاتل ؟! مقتول ؟!
یا چیزی جدای از اینها ...
چرا و چگونه وارد این ماجرا شده اند ؟!
سوال ها بیشتر و بیشتر شده اند ...
پایان این شروع چگونه خواهد بود ؟!
و در آخر ...
راوی کیست ؟!
======================================
ادامه دارد ...
|
|
2021/03/01 12:12 AM |
|