زمان کنونی: 2024/11/06, 12:27 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 12:27 PM



ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

آینه ها دروغ نمی گویند !!

نویسنده پیام
Dazai.B
A Pure Suicide



ارسال‌ها: 7,843
تاریخ عضویت: Jun 2016
اعتبار: 2427.0
ارسال: #8
RE: آینه ها دروغ نمی گویند !!
بخش 6
=================================
کیف مدرسه اش را به سمت خدمتکار پرت می کند و از پله ها بالا می رود .
مادرش کلافه دنبالش راه می افتد و می گوید : این کار های دور از نزاکتت رو تموم کن .
- دست از سرم بردار ... توی ماشین به اندازه ی کافی حرف زدی ...
+ این رفتارت رو به پدرت اطلاع میدم ...
- هه هر وقت اونقدر وقت آزاد پیدا کرد که بیاد خونه ، حتما بهم بگو تا من هم بیام یه سلامی بکنم .
+ لیزا این طرز حرف زدنت خیلی ناشایسته !
دختر فریاد می زند : این رو هم به شوهرت اطلاع بده که شاید توی بیزینس موفق باشه ولی توی تربیت دخترش یه شکست بزرگ خورده ... جفتتون شکست خوردین !!
و با دو به سمت اتاقش می رود و در را محکم می بندد .
لباسش را عوض می کند . هدفون را روی گوش هایش می گذارد و اهنگ مانستر از اسکیلت (Monster - Skillet) را با ولوم بالا پلی می کند . موسیقی راک به طرز عجیبی می توانست باعث آرامش این دختر همیشه عصبی شود . دختری که از سوی خانواده ، فقط حمایت مالی شده بود . این اشتباهشان است که پول را برای کسی که نیاز به مهر و محبت دارد ، کافی می دانند . شاید کسی به آنها چیزی در این مورد ، آموزش نداده ... اساس این خانواده بر پایه ی تجارت است . ازدواج ، تنها راهی برای گسترش تجارت است . عشق ، معنایی ندارد و محبت ، یک امر غیر ضروری است ...
آهنگ بعدی ، تیتانیوم از مدیلین بیلی (Titanium - Madilyn Bailey) بود . از معدود آهنگ های آرامی که به آن علاقه داشت . به کیسه ی بوکس وسط اتاق مشتی میزند . مشتی دیگر ... و مشتی دیگر ...
صدا هایی در گوشش می پیچند :
+ دختر تو خیلی باحالی ! میشه با هم دوست بشیم ؟!
+ لیزا ببخشید که بهت خندیدم و ناراحتت کردم ... آخه فکرش رو هم نمی کردم دختر نازی مثل تو انقدر روحیه ی پسرونه داشته باشه . ولی جالبه ! واقعا میگم ! میشه بازم دوست باشیم ؟...
+ لیزا باز که اخم هات توی همه ... وقتی میخندی خوشگل تر میشی !
+ وای لیزا تو خیلی قوی هستی ! تا وقتی با تو دوستم کسی جرئت نداره اذیتم کنه !
این بار ... همزمان با برخورد مشتش به کیسه ، قطرات اشکش به زمین می رسند .
- من نه هیولام ... نه از تیتانیومم ...پس چیکار کنم عما ؟! من نتونستم مواظبت باشم ...
روی زانو می افتد : نمیشه همه ی اینها یه خواب طولانی باشه ؟! عما لطفا ... لطفا بیدارم کن ...
یکی از خدمتکار ها تقه ای به در می زند و می گوید : خانوم . دوستتون برای دیدن شما اومدن ...
... -
+ بیان داخل ؟!
... -
+ خانوم ؟!
... -
در باز می شود : لیزا !!
آلیس با دیدن بدن بی هوش دوستش ، سراسیمه به سمتش می رود و تکانش می دهد : لیزا ؟! لیزا !! بیدار شو !
رو به خدمتکار می گوید : لطفا یه دکتر خبر کنین !
+ بله خانو....
- نیازی ... نیست ...
لیزا دستش را روی سرش می گذارد و بلند می شود : خوبم ... برو ...
+ ولی خانوم ...
- گفتم برو بیرون ... نیازی هم نیست به کسی چیزی بگی !
+ چشم خانوم ...
آلیس ، دستش را می گیرد و روی تخت می نشاند : خوبی ؟!
- آره . شلوغش نکن ...
+ لیزا این چندمین باره که از حال میری !!
با نفس عمیقی دراز می کشد : نترس بخاطر این چیزا نمی میرم ...
آلیس با عصبانیت بلند می شود و می گوید : از این حرف ها نزن ... لطفا ...!
تک خنده ای می کند و قیچی را از روی میز بر میدارد : موهام رو کوتاه می کنی ؟
+ موهات که خیلی خوبن چرا میخوای کوتاهشون کنی ؟!
موهای صاف مشکی اش را دور انگشتش می پیچاند : نمی خوامشون ...
روی صندلی می نشیند و آلیس ، شروع به کوتاه کردن موهایش می کند . اگر عما زنده بود ؛ امروز 5 امین سالگرد آشنایی این سه نفر می شد ...
+ حالا نوبت منه !
لیزا با تعجب می گوید : نوبت چی ؟!
آلیس لبخندی می زند : من هم دوست دارم موهام رو مثل عما کوتاه کنم .
باز هم اشک ها ، راه خود را پیدا می کنند . با تمام وجود دوستش را در آغوش می گیرد و آرام می گوید : پس تو هم یادته امروز چه روزیه ! آلیس خوشحالم که تو رو دارم ... اگه نبودی من تنهایی چیکار می کردم ...
موهایش را نوازش می کند : تو تنها نیستی لیزا ! فقط من نیستم ... حالا تو ادوارد و لوکاس و امیلی رو هم داری ... و حتی خیلی های دیگه که آرزوشونه دوستی مثل تو داشته باشن !
- اون ها خیلی راه دارن تا به تو برسن ... مخصوصا اون دختره امیلی ... اصلا ازش خوشم نمیاد ...
+ نباید اینطوری درمورد بقیه قضاوت کنی !
- قضاوت نیست ! مطمئنم ! مطمئنم یه دستی تو قتل عما داره ... فراموش کردی اون اواخر همش با هم بودن ؟! اصلا از کجا معلوم کار خودش نباشه ! مگه نمیبینی چقدر عجیب رفتار می کنه ؟!!
آلیس که گویا چیزی را به یاد آورده بود ، فورا از لیزا جدا می شود و دستانش را به هم می کوبد : آها اومده بودم یه خبر مهمی رو بهت بدم !!
- چی شده ؟!!
دو طرف شانه ی لیزا را می گیرد و می گوید : پدرم یه سرنخ از قاتل پیدا کرده !!
آن سرنخ چه می تواند باشد ؟
یعنی می توان ان را امیدی برای پایان ماجرا دانست ؟!
به همین سادگی بود ؟!
==================================================
ادامه دارد ...
2020/05/05 08:29 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


پیام‌های داخل این موضوع
RE: آینه ها دروغ نمی گویند !! - Dazai.B - 2020/05/05 08:29 PM



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان