cheryl
اینجا دیگه جای موندن نیست😊
ارسالها: 3,106
تاریخ عضویت: Jan 2016
اعتبار: 401.0
|
RE: آوای راپانزل
بخش 2)بلادونا:
مادر گاتل پرسید:با کی داشتی حرف می زدی بلادونا؟
با ترس و لرز جواب دادم:بببببب.....با...با عروسکم.
مادرگاتل با صدای خشنش جواب داد:اما به نظر نمیومد صدای یه عروسک باشه اون صدای یه آدم بود،نبود؟
جوابی ندادم و مثل مجسمه، بی حرکت سرجام وایسادم...
مادر گاتل گفت:از این به بعد پنجرتو قفل می کنم تا دیگه حتی نتونی با خواهر کوچولوت حرف بزنی...بعد با خنده ای شیطانی از اتاق کوچک و تاریک رفت...
به محض اینکه مادرگاتل رفت روی صندلیم نشستم و شروع به گریه کردن کردم...
یعنی دیگه هیچوقت نمی تونم خواهرمو ببینم؟
یعنی همه چی تموم شد؟
روزها پشت سرهم گذشت و خبری از راپانزل نشد من مونده بودم و یه صندلی چوبی کهنه با یه اتاق سوت و کور...
احساس خفگی می کردم
تا اینکه صدایی شنیدم
بلادونا...بلادونا...منم راپانزل
حال و هوام عوض شد و فوری به ظرف پنجره دویدم،اشک از چشمانم سرازیر شد بخاطر اینکه خواهرم دوباره برگشته بود اما من نمی تونم باهاش حرف بزنم...
راپانزل داد زد:چرا پنجره رو باز نمی کنی؟
رفتم به طرف صندلی و کاغذی که روی صندلی بود رو برداشتم و با قلم روی اون نوشتم:
مادر گاتل پنجره رو قفل کرده
دوباره به طرف پنجره رفتم و اونو به شیشه چسبوندم...
راپانزل که به نظر میومد اونو خونده داد زد و گفت:از پنجره دور شو می خوام شیشه رو بشکنم...
من با کمی مکث از پنجره دور شدم،قطعا مادر گاتل نمی فهمید چون امروز به مدت چندین ساعت رفته بیرون...
چند دقیه بعد صدای شکسته شدن شیشه به گوشم خورد
راپانزل مثل همیشه با لوبیای سحرآمیزش اومد بالا و با زحمت اومد توی اتاقم...
بغلش کردم و گفتم:فکر کردم دیگه هیچوقت نمی تونم ببینمت...
|
|
2020/02/15 08:30 PM |
|