زمان کنونی: 2024/11/06, 10:08 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 10:08 AM



ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

آینه ها دروغ نمی گویند !!

نویسنده پیام
Dazai.B
A Pure Suicide



ارسال‌ها: 7,843
تاریخ عضویت: Jun 2016
اعتبار: 2427.0
ارسال: #7
RE: آینه ها دروغ نمی گویند !!
بخش 5
=========================================
با شنیدن خبر کشته شدن کوین موریس ، احساس سرما را در تمام وجودش حس کرد .
چرا ترسیده بود ؟! چرا همه ی حوادث دست در دست هم قصد داشتند به او فشار بیاورند ؟!
خاطرات ، جلوی چشمانش بودند ولی آنها را بیاد نمی آورد . یا بهتر بگویم نمیخواست که بیاد آورد و همین ، زندگی نه چندان آرامش را ناآرام کرد . چه را انکار می کرد ؟! از چه فرار می کرد ؟!
به دنبال نگاه خیره ای که احساس می کرد ، می گردد و چشمانش به چشمان سرد ادوارد قفل می شود . گویا به دنبال چیزی می گشت اما چه ...؟ چه چیزی باعث تغییر ناگهانی رفتار ادوارد به او شد ؟ تنها یک کلمه در ذهن تهی اش نمایان می شود : " چرا ؟! "
او که کاری نکرده بود پس چرا نگاه ادوارد چیز دیگری می گفت ؟!
چرا این اتفاقات برای او می افتد ؟!
چرا کسی به فکر احساسات او نیست ؟!
او که به بقیه کاری ندارد پس چرا نمی تواند در تنهایی خودش آرامش داشته باشد ؟!
چرا باید عما کشته میشد ؟! و چرا حالا کوین هم مرده ؟!
این مسائل حتی برای بزرگسالان نیز زمینه ساز دیوانگی است ... اما برای امیلی که دیوانگی را پشت سر گذاشته ، می توانست جنون اور باشد . آیا باید از این جنون ترسید ؟!
تا آخرین کلاس ، حواسش به چیزی نبود . نه به حرف های بقیه در مورد علت آن حادثه ، نه به حرف های معلم ، نه به زخم زبان های لیزا و نه به کاری که قرار بود انجام دهند و حال از بقیه جدا شده بود ... احتمالا از همان ابتدا فکر خوبی نبود . شاید همان بهتر است که شروع نشده ، تمام شد ... اما آیا واقعا جست و جو برای پیدا کردن قاتل ، متوقف شده است ؟!
به چیزی فکر می کرد ... اما نمی فهمید به چه ...! و مسلما خواندن فکر کسی که حتی خودش هم نمی داند به چه فکر می کند ، غیر ممکن است ...
از مدرسه خارج شده و به سمت خانه می رفت که دستش از پشت کشیده می شود .
- نمی خوای جواب بدی ؟!

+ ببخشید ... حواسم نبود ...
- بخاطر کوین موریسه ؟!
لوکاس که جوابی از امیلی نشنید ، دوباره گفت : دیروز با هم دیدمتون ... باهاش رابطه ای داشتی ؟!
+ نه ...
هیچکدام علاقه ای به ادامه ی این مکالمه نداشتند . لوکاس دستی به گردنش می کشد و دست دیگرش را دراز می کند : گوشیت رو بده ...
+ چی ؟
- میگم گوشیت رو بده ...
امیلی با مکثی تلفن همراهش را به او می دهد ... گویا چیزی در ان می نوشت ... دوباره آنرا به امیلی بر می گرداند : شمارم رو برات نوشتم ... کاری داشتی یا مشکلی برات پیش اومد میتونی بهم زنگ بزنی ...
زیر لب تشکری می کند و به راهش ادامه می دهد .
به خانه می رسد و مادرش را روی کاناپه ، در حال خواندن روزنامه می بیند . سلام آرامی می کند و به طرف می رود ...
- آدمایی مثل تو هستن که باید بمیرن نه این بیچاره ها ... کل وجودت باعث بدبختیه ...
بی تفاوت وارد اتاقش می شود و در را قفل می کند . برایش تازگی نداشت ؛ پس اهمیتی نمی دهد ...
هنگام عوض کردن لباسش ، به یاد عصر دیروز می افتد . وقتی که در مسیر خانه ، کوین سر راهش قرار گرفت ...
آنها از 3 سال آخر دبستان یکدیگر را می شناختند و به طور غیر منتظره ای بعد از 5 سال که امیلی به دبیرستان جدید آمد ، کوین او را شناخت و بی توجه به رفتار غیر صمیمانه ی امیلی ، در درس ها کمکش کرد . از کوین متشکر بود ولی این چیزی نبود که او درخواست کرده باشد . پس هیچوقت توجهی نکرد . همینطور فکرش را هم نمی کرد که روزی ابراز علاقه اش را بشنود .
امیلی آدم سنگدلی نبود و از پاکی قلب کوین هم خبر داشت . پس مهلتی برای فکر کردن خواست تا دلیلی قانع کننده برای رد کردنش پیدا کند ...
قطره ی اشکی روی گونه ی اش می نشیند ...
او تشنه ی محبت بود ... و می دانست در دنیای تاریکش جایی برای محبت وجود ندارد ...
پس چرا حتی فرصت پس زدن مهر دیگران را هم نداشت ؟!
اگر نه می تواند ردشان کند و نه اجازه ی قبول کردنشان را دارد ، پس چه باید انجام دهد ؟!
او خسته است ... خسته از این زندان نخواستن ها ... چه کسی این زندان را برایش ساخته ؟!
نگاهش به درون آینه می افتد ...
دختر بچه ای را می بیند که گوشه ی اتاق کز کرده و گوش هایش را گرفته تا صدای دعوای پدر و مادرش را نشنود . دعوایی که بر سر نخواستن او بود ...
بار دیگر دختری را می بیند که برای خواسته ای ناچیز کتک می خورد . او فقط یک هدیه برای تولد دوستش می خواست ... ان کتک ها به او می فهماند که حق داشتن هیچ چیز را ندارد ... او نمی تواند خواسته ای برای خود داشته باشد ... نمی تواند دوستی داشته باشد که برای تولدش هدیه بگیرد ... او حتی حق اعتراض و گریه با صدای بلند را هم ندارد ... فقط باید دهانش را فشار دهد و همه چیز را به اجبار بپذیرد ...
نگاهش را از آینه می دزدد . یادآوری چیز هایی که همیشه می بیند فرقی به حالش ندارد .
صدایی درون سرش اکو پیدا می کند : " چرا ؟... امیلی ؟! "
اینبار درون آینه پسری را می بیند که جز روی خوش و خندان به او نشان نداده بود و حالا شانه هایش افتاده و از عصبانیت و ناراحتی چشمانش قرمز شده ...
در طرفی دیگر ، دختری با نگاه خیس و فقط با دو کلمه پسر را در هم می شکند : " ازت متنفرم "
گوشه ی اتاق می نشیند و سرش را روی زانوهایش می گذارد .
دیگر فرار بس بود . او ناراحت بود . ناراحت از خودش . ناراحت از دیگران و ناراحت از کسانی که باعث تمام این ناراحتی ها هستند ...
_ متاسفم دریم (Dream) ...
بعد از تمام این اتفاقات ، امیلی برای اولین بار احساس واقعی اش را به زبان می آورد ...
برای دریم ...
کسی که شاید علت پشت این قضایا را بداند ...
کسی که شاید کلید حل این معما باشد ...
دریم واقعا که بود ...؟
این فرد خاص با این اسم خاص الآن کجاست ...؟
چه اتفاقی میان او و امیلی افتاده ...؟!
انباشته شدن این سوالات بی جواب ، نگران کننده است ...
========================================
ادامه دارد ...

(آخرین ویرایش در این ارسال: 2020/04/08 05:16 PM، توسط Dazai.B.)
2020/01/20 09:50 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


پیام‌های داخل این موضوع
RE: آینه ها دروغ نمی گویند !! - Dazai.B - 2020/01/20 09:50 PM



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان