زمان کنونی: 2024/11/06, 05:21 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 05:21 AM



نظرسنجی: داستان مورد پسند شما بود؟
بله
خیر
[نمایش نتایج]
توضیح: این یک نظرسنجی عمومی‌است. کاربران می‌توانند گزینه‌ی انتخابی شما را مشاهده کنند.
ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 10 رأی - میانگین امتیازات: 4.9
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نگهبانان صلح

نویسنده پیام
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #27
RE: نگهبانان صلح
قسمت بیست و ششم - داستان از زبان هارو 
***********************************
     اولین شب ماندن مان در سازمان بعد از سال ها برایم حس عجیبی دارد. خاطرات قبل در ذهنم رژه می روند و خون دوستانی که از دست دادیم دوباره می جوشد. نمی توانم فضای بسته اتاق را تحمل کنم؛ پس طوری که ایدن و سندرین بیدار نشوند، از اتاقم خارج می شوم و به پشت بام میروم. روی لبه دیوار می نشینم و پاهایم را آویزان میکنم -  هنوز هم پایم درد میکند - دست هایم را میان موهایم میبرم و آن ها را اطرافم رها میکنم - همیشه دوست داشتم که نسیم نیمه شب موهایم را نوازش کند - به ماه خیره می شوم و به صدای سکوت شب گوش می سپارم.
آن روز ها که دختربچه تنهایی به حساب می آمدم، آرزو می کردم که ای کاش هیچ وقت خورشید غروب نمی کرد و پدیده ای به نام «شب» وجود نداشت. آن روزها، شب برایم بزرگترین کابوس بود. وجودم مانند قبیله ای بود که با فرا رسیدن شب باید یکی از اعضایش را قربانی می کرد تا فردایی دوباره را ببیند. اما از وقتی توانستم قدرتم را کنترل کنم دیگر از شب نترسیدم، دیگر از هیچ چیز نترسیدم. تنها نگرانی ام بچه های یتیم خیابان فیتز بودند. یک مشت کودک بی خانمان و بی کَسی که مثل من، موهبت الهی داشتند اما انسان های طماع و گرسنه قدرت این دنیا، این موهبت را برایشان به عذاب تبدیل کرده بودند.
وقتی که خبر انتقال چند کودک را به آن سازمان مخوف که پشت اسم یتیم خانه، چهره خبیثش را پنهان کرده بود، شنیدم؛ دل را به دریا زدم و یکبار دیگر با ترس دوران نوجوانی ام رو به رو شدم. شبی وارد آن آزمایشگاه شدم و بچه هارا فراری دادم. با پول کمی که داشتم، آلونک کوچکی برایشان فراهم کردم و آن ها را به دست یک دوست سپردم. خودم هم هر از چندگاهی به آن ها سر میزدم. حس لذت بخشی بود وقتی که مرا خواهر صدا می زدند! حتی الان هم که به یاد می آورم، گرمای لبخند را حس میکنم.
- خیلی وقت بود لبخند زدنت رو ندیده بودم
صاحب صدا را به سرعت تشخیص میدهم؛ این صدای خش دار فقط میتواند متعلق به آلبرت باشد.بدون آنکه نگاهم را از آسمان بگیرم، پاسخ میدهم:
+ پس جزو آدمای خوشبخت این دنیایی!
پوزخندی صدا دار تحویلم میدهد و من میتوانم حس کنم که دست های قفل شده به سینه اش از هم باز شده و داخل جیب های شلوارش فرو میرود.
- برای مبارزه آماده ای بچه؟
+ آره پیرمرد، فقط...
- فقط چی؟
+ به کمک یه دوست قدیمی نیاز دارم. تو میتونی اون دوست رو خبر کنی؟
- دوست؟
+ تاد ...
- تاد؟ تو ... مطمئنی؟
+ آره
- هنوز جای اون آزمایش ها روی دستت هست. خوب فکر کردی؟
+ آره
نفس عمیقی می کشد:
- بسیار خب ... همین الان ترتیب این کار رو میدم تو هم برگرد توی اتاقت
+ به من دستور نده پیر مرد
- این جا محوطه نظامیه، به لطف دوست تازه واردتون بخشی از دیواره دفاعی از بین رفته. پس خیلی نباید با اطمینان توی محوطه خارجی قدم بزنی
+ به اندازه کافی حرف زدی، برو به کارت برس
- دختره لجباز!
 + آلبرت؟
- بله؟
+ تاد رو تا فردا میاری اینجا درسته؟
- درسته
+ ممنون
- امیدوارم پشیمون نشی!

*-*-*-*-* صبح روز بعد *-*-*-*-*

صدای بشاش تاد، یاد آور جیغ های گوش خراشم می شود و روحم را چنگ میزند:
- هی! اینجا رو ببین! چهره های آشنا و دوست داشتنی می بینم!
به سمت من می آید و شاخه گلی که در گلدان روی میز ورودی است را به من میدهد:
- بانوی زیبا ! ببخشید که نتونستم چیزی برای شما به ارمغان بیارم، گفتن که دوشیزه محترمی این جا منتظر من هستن و بنده خودم رو با سریع ترین شیوه ممکن به اینجا رسوندم! امیدوارم عفو کنید و دعوت من رو به یک عصرانه زیبا بپذیرید!
آلبرت جلو می آید:
+ به نفعته که اون دهن گندت رو ببندی تاد! ما اینجا علاف تو نیستیم! 
و بعد با اشاره دست مارا به داخل اتاق پزشکی که مقابل درش ایستاده بودیم هدایت کرد. 
تاد به اتاق مخصوصی رفت تا آماده شود و من توسط دو پرستار که داخل اتاق بودند، مهیای آزمایشات تاد شدم. هر لحظه، آن صحنه های ترسناک و زجر آور آزمایشات قبل جلو چشم هایم ظاهر می شدند و مانند انسان دیوانه ای که قصد کشتم را داشته باشد، راه تنفسم را می بستند.عرق روی پیشانی ام روان می شود.روی تخت دراز میکشم و در انتظار تاد نفس هایم را می شمارم.
تاد در حالی که دستکش های سفیدی دستش میکند، وارد می شود و بی درنگ و با جدیت به پرستار دستور آماده کردن سرنگی را میدهد.بالای سرم که میرسد، سرنگ آماده را به دستش می دهند.رگ روی دستم را پیدا میکند و ماده بیهوشی را طزریق میکند.هنوز سوزن از دستم خارج نشده که در به شدت باز میشود و هیکل ایدن میان چارچوب ظاهر میشود.دارو بیهوشی که دارد اثر میکند مانع می شود که درست متوجه شوم  چه اتفاقی می افتد.چشم هایم کم کم روی هم می رود و من تنها چیزی که میبینم درگیر شدن ایدن با سرباز هاست و تکرار این جمله:« من نمیذارم»

****
ادامه دارد...
2018/03/11 10:46 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


پیام‌های داخل این موضوع
نگهبانان صلح - Aisan - 2016/06/11, 01:37 PM
RE: گاردین - white knight - 2016/06/11, 02:08 PM
RE: نگهبانان صلح - Aisan - 2016/06/14, 01:04 AM
RE: نگهبانان صلح - white knight - 2016/06/20, 07:37 PM
RE: نگهبانان صلح - Aisan - 2016/08/19, 06:27 PM
RE: نگهبانان صلح - white knight - 2016/08/21, 09:22 AM
RE: نگهبانان صلح - Aisan - 2016/09/06, 10:56 AM
RE: نگهبانان صلح - white knight - 2016/09/06, 11:52 AM
RE: نگهبانان صلح - Aisan - 2016/09/07, 01:25 PM
RE: نگهبانان صلح - white knight - 2016/09/08, 12:43 PM
RE: نگهبانان صلح - Aisan - 2016/09/08, 09:22 PM
RE: نگهبانان صلح - white knight - 2016/09/08, 10:13 PM
RE: نگهبانان صلح - Aisan - 2016/09/09, 01:50 PM
RE: نگهبانان صلح - white knight - 2016/09/17, 12:06 AM
RE: نگهبانان صلح - Aisan - 2016/09/19, 12:00 AM
RE: نگهبانان صلح - white knight - 2016/09/22, 11:40 PM
RE: نگهبانان صلح - Aisan - 2017/02/08, 09:24 PM
RE: نگهبانان صلح - white knight - 2017/02/11, 07:51 PM
RE: نگهبانان صلح - Aisan - 2017/05/22, 12:25 PM
RE: نگهبانان صلح - white knight - 2017/05/22, 05:40 PM
RE: نگهبانان صلح - Aisan - 2017/05/23, 01:55 PM
RE: نگهبانان صلح - white knight - 2017/06/14, 12:57 PM
RE: نگهبانان صلح - Aisan - 2017/06/16, 09:05 PM
RE: نگهبانان صلح - white knight - 2017/06/21, 02:48 PM
RE: نگهبانان صلح - Aisan - 2017/06/21, 07:41 PM
RE: نگهبانان صلح - white knight - 2017/07/10, 12:14 PM
RE: نگهبانان صلح - Aisan - 2018/03/11 10:46 PM
RE: نگهبانان صلح - white knight - 2018/07/30, 02:10 PM



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 6 مهمان