زمان کنونی: 2024/11/06, 12:04 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 12:04 PM



نظرسنجی: نظر شما
خوب
بد
[نمایش نتایج]
توضیح: این یک نظرسنجی عمومی‌است. کاربران می‌توانند گزینه‌ی انتخابی شما را مشاهده کنند.
ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 12 رأی - میانگین امتیازات: 4.92
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نفس

نویسنده پیام
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #35
RE: نفس
فصل چهارم - قسمت پنجم
********************
یک هفته ای از ماجرای پیک نیک میگذرد. آن روز وقتی پیش خانواده مان برگشتیم، همه از چهره پَکَر امیر و صورت بی حوصله من، فهمیدند که بهتر است نتیجه کار را بعدا جویا شوند. امیر که حالا از بیماری من با خبر بود، این طور نشان میداد که بیماری من برایش اهمیتی ندارد و میخواهد هرطور که شده به من برسد. این حرف ها را در پیامک هایش میگفت. حتی اگر هم این حرف ها از ته دل بود، من قبول نمیکردم که یک زندگی دیگر را با خودم پایین بکشم. برای همین یک روز در جواب پیام هایش، والسلامِ نامه را با یک «نه» ی نوشتم و از او قول گرفتم که حتی به خاله پریناز هم درباره بیماری ام حرفی نزند.

این مهمان ناخوانده وجود من، تحفه ناقابلی بود از خانواده پدری ام! حالا میفهمیدم که وقتی مامان از «خرد شدن» حرف میزد چه میگفت؛ چرا که این تحفه را به مامان هم تقدیم کرده بودند! تفاوتش هم در مکان جایگذاری هدیه شان بود. برای مامان در قلبش و برای من در نفسم! این هدیه درویشی خانواده پدری، قلب مامان را ضعیف و شکسته کرده بود و نفس من را تنگ! دلم برای مامان میسوزد. مامان آن روزها تنها و ناچار به تحمل بود اما من مامان را دارم...

یکی دیگر از خصوصیات مثبت مهیار که باعث می شد از میان خانواده پدری، تنها کسی باشد که واقعا دوستش داشتم همین بود! مهیار تنها کسی بود که ظلمی را اعمال نکرده بود، نه به من و نه به مامان. یکبار که با مامان در همین رابطه صحبت میکردیم؛ از او پرسیدم:«مهیار هم اذیتت میکرد؟» مامان هم بعد از اینکه خوب خاطرات تلخ جوانی اش را مرور کرد گفت:«نه! اما یه کار خوب کرد.» پرسیدم:« چی؟» مامان هم گفت:«یه بار که از سر کار برگشتم، وضو گرفتم که نماز بخونم، برام جانماز تمیز آورد و جلوی پام پهن کرد.» خوشحال شده بودم. پسر16-17 ساله ای که به راحتی میتوانست تحت تاثیر کارهای مادر و خواهرهای بزرگترش بد باشد، بد نبود. همین یعنی اقتدار.
فرهاد هم آن روز ها حضور پررنگی نداشت چون در پایگاه نظامی در حال آموزش بود. نمیدانم اگر او هم مثل مهیار پیش خانواده میماند، همین طور رفتار میکرد؟ از فرهاد هم بدی بر نمی آید اما کم کاری چرا!

----- دو روز بعد -----
شوهرخاله بابا مرد. و فاجعه اینجا بود که بابا گفت چون برای مراسم مادربزرگ آمده بود، ما هم باید برای مراسم برویم!! پروردگارا!! من اصلا تحمل یک مراسم ختم و درنتیجه یک استرس دیگر را نداشتم!! اما حالا کار از کار گذشته و ما در راه رفتن به محل مراسم هستیم. کاش درخانه مانده بودم؛ اما خب این هم نمیشد چون تنها ماند برایم خطرناک است.چرا؟ چون اگر اتفاقی برایم افتاد کسی نیست که کمکم کند! ضعف در این حد؟ از خودم متنفرم...
- مامان جان چرا حرف نمیزنی؟
+ چی بگم؟
- دوست نداری بیای؟
چقدر خوب بود که مامان انقدر زود میفهمید چه مرگم است! جوابی ندادم که خودش دوباره گفت:
- میخوای بری خونه عمو اینا؟
چشم هایم گرد شد و شادی در کمرم فراوان! اما اصلا به روی خودم نیاوردم و با همان صدای ماتم زده قبلم گفتم:
- نمیدونم ...
+ یه زنگ بزن به عمو مهیار ببین خونه اس؟
با مهیار تماس گرفتم اما او مثل همیشه جواب نداد.دوباره تماس گرفتم و اینبار هم بی نتیجه بود.
- چی شد؟
+ جواب نمی ... عه! زنگ زد!
تماس را برقرار کردم:
- جوجه؟
+ سلام عمو
- سلام جوجه خانوم
+ کجایی؟
- با عمو فرهاد بیرونیم.چطور؟
+ مراسم نمیرید؟
- نه
+ خب من میخواستم بیام خونه تون که بابا مامان برن.
- خب بیا
+ نه دیگه حالا که بیرونید من--
- من تا پنج دقیقه دیگه خونم، فرهاد برگرد
+ عمو
- بدو بیا خداحافظ
و قطع کرد! ایول! دمش گرم! نتیجه را به بابا گفتم که او هم را را کج کرد و به سمت خانه مادربزرگ رفت.درست همزمان با عموها به مقصد رسیدیم.فرهاد داخل کوچه پیچید و من بعد از خداحافظی از مامان بابا از ماشین پیاده شدم و به سمت خانه که حالا عموها آنجا بودند رفتم.در حیاط باز بود، وارد که شدم با مهیار مواجهه شدم. بی معطلی مرا در آغوش کشید و پرسید:
- پس بابا مامان؟
+ رفتن؟
- کجا؟
+ مراسم دیگه!
- نیومدن؟
+ نه منو ریختن پایین و رفتن
با این حرفم مهیار از خنده منفجر شد!پوکر فیس نگاهش کردم:
- به چی میخندی؟
+ ریختنت پایین؟
- خب آره دیگه یعنی پیاده م کردن !
همانطور که میخندید، دست دور شانه ام انداخت و مرا به سمت داخل خانه هدایت کرد.

کمی معذب بودم که کسی جز من و عموها در خانه نبود! همیشه آرزویم همین جمع بود اما حالا که در این موقعیت قرار گرفته بودم، کمی معذب بودم. مهیار و فرهاد هردو در آشپزخانه بودند و مشغول درست کردن غذا.هر از گاهی بیرون می آمدند و حرفی میزدند و دوباره برمیگشتند.از داخل آشپزخانه با من حرف میزدند.صحبت به ورزش های رزمی رسید که مهیار از خانه بیرون آمد و همانطور که ایستاده بود،شروع کرد به تعریف کردن یک خاطره:
- چیه این ورزشا که دود و خاک و اینچیزا میپاشن؟ خب مثل آدم وایسا مبارزه کن! یه رفیقام نینجا کار میکنه.یه بار با یه آب و تابی تعریف میکرد که نه خیلی باحاله و اینا! گفتم: مثلا چیش باحاله؟ گفت: مثلا خاک میپاشی و فرار میکنی! گفتم: خاک میپاشی و فرار میکنی؟انجام بده ببینم؟! دست کرد تو جیبش گرد سفید پاشید و دویید! گارد گرفتم زدم تو شکمش! بنده خدا افتاد دیگه نفسش در نمی اومد!
میخندید و با نمایش کامل تعریف میکرد. وقتی روی گارد ضربه پا ایستاد برای اولین بار حالت مبارزه رسمی اش را دیدم. عجیب نبود که وقتی با کسی درگیر میشد طرف را به قولی چپ و راست میکرد! با همین شوخ طبعی انقدر قشنگ گارد گرفت، وای به حال نوع واقعی اش!
من هم میخندیدم. اصلا مگر میشد نخندید؟! تصور ضایع شدن آن طرف و ضربه خونسردانه عمو بامزه هم بود!

دوباره که به آشپزخانه برگشت، گفت:
- آشپزی بلدی؟
فرهاد جواب داد: نه!
اصلا فرصت حرف زدن به من نمی دادند!
فرهاد ادامه داد: یَک املتی بهت بدیم که زنده از این خونه بیرون نری!
مهیار هم در تایید حرف برادر بزرگش قاه قاه خندید. یا خدا! عجب غلطی کردم! کاش با مامان بابا میرفتم! 
- آخخخ ...
صدای مهیار بود! فرهاد پرسید: چی شد؟ 
- سوختم...
فرهاد بی خیال خندید: دستت رو زدی به فلفلا؟ حقته! من که گفتم دست به فلفل زدی چشماتو نخارون! من میرم نون از یخچال زیرزمین بیارم. سفره رو پهن کن
دلم سوخت. فرهاد که از سالن بیرون رفت، مهیار دست هایش را شست و سفره را آورد. از جا بلند شدم و جلو رفتم و روبه رویش ایستادم:
- سوختی؟
+ طوری نیست
- هنوزم میسوزه؟
+ خوب میشه
دستم را بالا بردم و روی چشم هایش که سرخ شده بود گذاشتم.
+ چه عحب
- چی؟
+ دستات یخ نیست
- یخ؟
+ دستات همیشه یخ بود، الان دیگه نیست
- عادت کردم دیگه
+ به چی؟
-  به تو
+ چه ربطی داره؟
- هیچی ...
خواست سوال بعدی را بپرسد که دستم را برداشتم و خواستم که چشم هایش را باز کند.رطوبت چشم باعث میشد التهاب کمتر شود و همین طور بود. سرخی چشمانش کمتر شده بود.
وقتی خیره در چشم هایش نگاه کردم، فهمیدم که چشم های من به چه کسی رفته! وقتی چشم هایش بسته بود، اجزای صورتش را از نظر گذراندم. بخش هایی از ریشش، بور بود. مثل من که بخش هایی از موهایم بور میزد.
- ممنون
رشته افکارم را پاره کرد.جوابم فقط یک لبخند کمرنگ بود.

سفره را پهن کردم و عموها غذا را آوردند. مهیار خوشحال بود و این را می شد از چشمانش خواند! وقتی فرهاد ماهیتابه حاوی املت را می آورد، مهیار روی دو دستش ایستاد و بالانس زد.
خندیدم! این همه خوشحالی برای چه بود؟!
سر سفره نشستیم. اندازه چند قاشق از ماهیتابه وسط سفره برداشتم و داخل بشقاب خودم گذاشتم. فرهاد دوباره غذایم را کنترل کرد:
- همیییییییین؟
+ اگر بازم خواستم میخورم
- واااای مهیار این چجوری سیر میشه؟!
مهیار پاسخ داد: همینه که انقدر ضعیفه! والا ...
بی پاسخ مشغول شدم. انگار باز آن حس قدیمی سراغم آمده بود. غذا از گلویم پایین نمی رفت. با اینکه خیلی خوشمزه شده بود اما نمی توانستم بخورم. چند لقمه کوچک باعث شد حالت تهوع بگیرم و عقب بروم.باز فرهاد که سر غذایم غر زد
- چی شد؟
+ سیر شدم
- تو که همون چهار پنج تا قاشقم نخوردی!
+ خب سیر شدم!
مهیار پرسید: دوست نداشتی؟
+ نه! عالی بود اتفاقا
- تند بود؟
+ نه بابا تندیش که فقط نصیب چشمای شما شد!
- پس چرا نمیخوری؟
+ به جان خودم سیر شدم
- جونت رو نخور
+ چی؟
فرهاد تصحیح کرد: منظورش اینه که جونت رو قسم نخور
خندیدم: آهان! چشم!
فرهاد به مهیار گفت: نمیخوره دیگه
مهیار هم بی خجالت گفت: بده من میخورم
خندیدم! آدم تا چه حد میتواند شکمو باشد؟!

بساط غذا که کامل جمع شد، فرهاد پیشنهاد داد که گشتی در شهر بزنیم. با اینکه دلم نمیخواست اما اشتیاق مهیار را که دیدم قبول کردم.بنا بر این آماده شدیم و از خانه بیرون زدیم.
مهیار و فرهاد چرخ مهیار را روی باربند ماشین بستند و بعد از آن سوار ماشین شدیم.فرهاد پشت رول نشست و مهیار آمد عقب پیش من.
- کجا بریم؟
+ شهدا
- اوکی
در راه رفتن به گلزار شهدای شهر، در قسمتی از راه، مهیار با حرف هایی که مثل همیشه بوی تازگی میدادند، سرگرمم کرد.
- این هندزفری هارو دیدی؟
هندزفری عجیبی که بعدا فهمیدم مخصوص گوشی های اپل است را نشانم داد.
+ نه
- واااااای پسر انقدر خفنه! بذار تو گوشت!
یکی از هندزفری هارا در گوشم گذاشتم و دیگری را مهیار. یک آهنگ بیس دار پخش کرد. صدا به بهترین وضوح ممکن پخش میشد!
+ ایول! باحاله!
- خوشت اومد؟
+ آره عالیه!
- بیا
+ چی؟
- مال تو
سیم را از تلفنش جدا کرد و به دستم داد. خواستم قبول نکنم که نپذیرفت.در حالی که لبخند بر لب داشتم، به او گفتم:
- فلش زرده رو یادته؟!
+ فلش؟ کدوم فلش؟
- همون 8 گیگه که ضد آب بود.همون که به عنوان اولین عیدی بهم دادی
+ آهااااان! اونو میگی؟! مگه هنوز داریش؟!
- حتی از تو جلدش هم درش نیاوردم!!
+ اوووووو بزن بپوکونش! مهم اینه که عاشختم!
لبخند زدم. جوابی نداشتم که دربرابر مهربانی اش بدهم. فرهاد از جلو نالید:
- خدا شانس بده...

به پای مهیار نگاه کردم. فکری که در ذهن داشتم را سبک سنگین کردم.خجالت میکشیدم ولی خب فکر گذاشتن سر روی پای عمو وسوسه انگیز بود! بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم، بیخیال شدم و نگاهم را از پنجره به بیرون دوختم....
اما کاش بیخیال نمی شدم.نمی دانستم شاید روزی، ساعتی، موقعی، آنقدر دلم برای عمو مهیار تنگ شود که حسرت بخورم ای کاش آن شب، سرم را روی پایش میگذاشتم...
***
ادامه دارد...
 
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2020/08/14 04:35 PM، توسط Aisan.)
2017/09/15 02:32 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


پیام‌های داخل این موضوع
نفس - Aisan - 2017/02/28, 08:47 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/02/28, 10:08 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/03, 10:56 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/06, 02:18 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/08, 10:52 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/09, 04:46 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/10, 02:48 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/25, 11:03 AM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/25, 11:08 AM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/27, 06:29 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/04/05, 11:19 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/04/06, 12:30 AM
RE: نفس - Aisan - 2017/04/19, 10:31 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/04/22, 10:08 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/04/24, 07:57 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/06/03, 02:00 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/06/06, 01:46 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/06/12, 12:31 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/06/19, 07:48 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/06/20, 08:00 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/02, 12:05 AM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/03, 11:53 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/04, 03:59 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/05, 10:13 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/07, 01:20 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/22, 09:50 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/27, 02:11 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/08/19, 11:25 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/08/23, 03:47 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/08/25, 01:30 AM
RE: نفس - Aisan - 2017/08/30, 08:32 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/09/03, 10:30 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/09/04, 12:40 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/09/13, 11:36 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/09/15 02:32 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/09/17, 10:09 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/11/02, 08:17 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/12/13, 07:53 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/12/13, 07:53 PM
RE: نفس - !Web Prince - 2020/08/17, 01:01 AM



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان