زمان کنونی: 2024/11/06, 12:19 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 12:19 PM



نظرسنجی: نظر شما
خوب
بد
[نمایش نتایج]
توضیح: این یک نظرسنجی عمومی‌است. کاربران می‌توانند گزینه‌ی انتخابی شما را مشاهده کنند.
ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 12 رأی - میانگین امتیازات: 4.92
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نفس

نویسنده پیام
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #34
RE: نفس
فصل چهارم - قسمت چهارم
**********************
بعد از کمی گپ و گفت، مهیار عزم رفتن کرد. من هم برخلاف میلم با او خداحافظی کردم و به سمت "مثلا پیک نیک خانوادگی" مان راه افتادم.
اولین کسی که مرا دید، چشمان تیز بابا بود. با حالت بامزه خاص خودش لبخند زد و آغوش باز کرد تا کنار او بنشینم، که با این کارش بقیه هم متوجه حضور من شدند.
بی توجه به نگاه زیرزیرکی امیر، کنار بابا نشستم. خاله پریناز گفت:
- چه عجب تشریف آوردی! پیش عمو جون خوش گذشت؟
پاسخش را با لبخند ساختگی دادم. با اینکه میدانستم خاله قصدی از این حرفش ندارد اما ترجیح دادم سکوت کنم. نکته ای که همه متوجهش شده بودند، روسریم بود. من هم با آب و تاب خاصی گفتم که عمویم برایم کادو آورده!

همه کسانی که در این جمع حاضر بودند، میدانستند که این تفریح خانوادگی برای حرف زدن من و امیر با هم است، اما هیچ کسی به رو نمی آورد تا اینکه بعد از کمی پچ پچ بین مامان و خاله و بابا، بالاخره تصمیم بر این شد که نقشه شوم شان را رو کنند! مامان صدایم زد و شروع کرد به مقدمه چیدن که دلیل اصلی آمدن مان را بگوید. من هم که حوصله شنیدن این مقدمه را نداشتم با گفتن :«نیازی به ماست مالی نیست.خودم از اول میدونستم چخبره» راحتش کردم. با این حرف مامان راحت تر شد و جوری که بقیه هم صدایش را بشنوند گفت:
- مامان جان میری یه نوشابه بگیری؟
+ بله ...
وقتی کفش هایم را پوشیدم و اولین قدمم را برداشتم، المیرا تیر آخر را زد: امیر تو هم باهاش برو، شلوغه تنهاست.
اولین بار در عمرم چنین حسی نسبت به المیرا داشتم که رسما میخواستم خفه اش کنم! امیر هم با وجود این که انگار نرم تر شده بود، زیر لب چیزی گفت و همراهم آمد.

قدم هایم را سریع بر میداشتم، جوری که امیر هم مجبور میشد سریع گام بردارد! حالا اگر مهیار بود، این من بودم که باید به دنبال گام های بلند و استوارش می دویدم! دیگر عادت کرده بودم که معیار دیدم نسبت به افراد مهیار باشد. یعنی هرکسی را که میدیدم، با مهیار مقایسه میکردم و اگر ذره ای از مهیار کمتر بود، آن شخص را به چشم یک آدم نه چندان با ارزش می دیدم! میدانستم که این کار درست نیست اما خب به طور ناخودآگاه بود! جالب اینجاست که هیچ کسی از مهیار سرتر نبود، حتی فرهاد! دایی پیروز هم که از آن آدم های خفن دور و برم بود، تعداد خصوصیات مثبتش کمتر از مهیار بود اما خب در برخی زمینه ها بهتر به نظر میرسید، برای همین تنها کسی بود که نتوانسته بودم از بین او و عمویم یکی را بر دیگری برتری دهم!

- چرا انقدر تند راه میری؟
+ ...(نمیخواستم جواب دهممطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه)
- مشکات!!
+ میخوام زود برگردم!!
- که چی بشه؟!
+ گشنمه!!
- غذا هنوز آماده نیست.
+ آماده میشه!!
- کو تا آماده شه!!
به دکه رسیدیم. دو عدد نوشابه بزرگ خریدم و راه برگشت را پیش گرفتم. دوباره صدایم زد:
- مشکات یه لحظه صبر کن!
+ ...
- مشکات!
در دایره المعارف شخصیتم، بی ادبی آن هم نسبت به بزرگتر، کمیاب بود! برای همین ایستادم و بدون کلمه ای حرف زدن، نگاهش کردم. طبق عادتم، مثل وقتی که  از کسی طلبکار باشم، ابروی راستم را بالا انداختم و کمی لب هایم را جمع کردم و خیره نگاهش کردم.
- بیا بشین باهات حرف دارم
+ اما من حرفی ندارم!
هیچ نگفت و با حالت خاص چشم های مشکی اش نگاهم کرد.دست هایش را در جیب های شلوار لی اش فرو برد و سرش را برای دیدن نقطه ای نامعلوم چرخاند.دلم برایش سوخت، پس رفتم و روی نیمکتی که کمی از ما فاصله داشت نشستم. امیر هم که از تصمیمم مطمئن شد، آمد و با فاصله کنارم نشست. در حالی که دست هایش را روی ران هایش ستون بدنش کرده بود، بعد از کمی کلنجار رفتن با خودش بالاخره لب باز کرد:
- میخوام یه چیزی بگم ...
+ یه چیزی بگو که ندونم !
- خب گفتنش یکم سخته ...
+ می شنوم
- خب ...
+ خب؟
- این پیک نیک یه تفریح عادی نیست
+ یه چیزی بگو که ندونم !
- یعنی میدونی؟!
+ آره
- همه چیزو؟
+ تا اینکه همه چیز، چی باشه!
- چرا اینجوری حرف میزنی؟ چرا اینجوری رفتار میکنی؟!
+ تو که منو میخوای باید با همه چیزم بسازی! حتی این اخلاق گندم!
( حس کردم امیر سنگکوپ کرد! ولی سعی کرد به خود مسلط باشد!): - قبلا انقدر اخلاقت تند نبود!
+ حالا تند شده!
( شدیدا سعی داشت خودش را در مقابل سرکشی هایم کنترل کند. این را از نفسی که با شدت بیرون داد فهمیدم): - ببین من ... راستش ... خب ...
+ نه !
- چی نه؟!
+ جواب من نه ـــعه!
- چرا آخه ؟!
+ شماها این همه برنامه چیدید که این جواب رو از من بشنوید. در صورتی که نیازی نبود و می تونستید خیلی راحت تر جوابم رو بشنوید!
قبل از این که جوابی بدهد، از جایم بلند شدم و چند قدمی دور شدم. صدایش را بالا برد و پرسید:
- میخوام دلیلت رو بدونم!
در جایم ایستادم.چشم هایم را روی هم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. به سمتش برگشتم و در فاصله یک قدمی اش ایستادم:
+ تو جای داداش منی! تاحالا دیدی که کسی از خواهرش خواستگاری کنه؟ من همیشه به تو به چشم یه برادر نگاه می کردم! یه برادر واقعی!
- این تصورات مال دوران بچگی مون بود! خواهر برادری نهایت حد محبت ما بهم بود! حالا که بزرگ شدیم، حد این محبت هم بیشتر شده! من اون بیشترین حد رو میخوام!
+ زیاده طلب نباش امیر!
- با کلمات بازی نکن مشکات! این دلیل تو برای من قانع کننده نیست! من نمی تونم یعنی نمی خوام که دختری غیر از تو توی زندگیم باشه!
+ بس کن! خواهش میکنم! این کار غیر ممکنه!
- خب چرا؟! از من خوشت نمیاد؟! هرچیزی رو که بخوای توی خودم عوض میکنم تا خوشت بیاد!! یه کار بهتر پیدا میکنم، خونه میخرم، ماشینم رو هم مدل بالا تر میکنم، دیگه چی میخوای؟
+ امیر بس کن!
داد زد : - آخه چــــــــــرا؟! چی میخوای دیگه؟! 
من زمزمه کردم: + اگه دلت رو قرص کنی به من، تنها می مونی...
بلندتر داد زد: چرا لامصب؟! کسی دیگه ای وسطه؟! اون یارو که ---
من هم به طبعیت از او صدایم را بالا بردم و کلامش را بریدم: من دارم میمیرم دیوونه! من نهایتا تا یکسال دیگه بیشتر زنده نیستم!  
وا رفت: چی...چی داری میگی؟
اما من همچنان داد میزدم: + همین که شنیدی! من دارم میمیرم! ریه هام مشکل پیدا کردن! از وقتی خانواده پدریم رو دیدم استرس گرفتم! شدت استرسم به ریه هام آسیب وارد کرد! همین یارویی که دیدی، اون یارو هم عموی منه،چرا حالیت نمیشه؟! من تشنجیم! غش میکنم! دهنم کف میکنه! از بینی و گوش و دهنم خون فواره میزنه! من دیگه نمیتونم بدوم! من دیگه درس هم نمیخونم! میدونی چرا؟ چون دکتر گفته بذارید از لحظات آخر عمرش لذت ببره! من دارم میمیرم احمق! میفهمی؟! دارم میمیرم! میخوای خودت رو بدبخت کنی؟! آره؟! چرا لال شدی؟! میخوای بدبخت شی؟!
- من... من... نمی دونستم!
+ آره! هیچ کس نمی دونه! حتی عموم هم نمیدونه! هیچ کسی جز من و بابا و مامان از این ماجرا خبر نداره! اما الان تو هم فهمیدی! حالا چی؟ میخوای خودت رو بدبخت کنی؟
- عمر دست خداست! من پیشت میمونم!
+ وااااای! تو یه دیوونه به تمام معنایی...
- مشکات  من --- 
مکث کرد و ادامه داد: از بینیت داره خون میاد...
پوزخندی زدم و با دستم اشک ها و خون بینی ام را پاک کردم. اسپری ام را از جیبم در آوردم و استفاده کردم...
+ برو بگو مشکات قبول نکرد. نه اصلا برو بگو نظرت عوض شده یا نمی دونم، اون چیزی که من میخواستم نیست!
- ولی ...
+ ولی نداره داداشی! بذار مدیونت نباشم ...

نوشابه هارا از روی زمین برداشتم و به سمت خانواده راه افتادم...
***
ادامه دارد ...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2020/08/14 04:35 PM، توسط Aisan.)
2017/09/13 11:36 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


پیام‌های داخل این موضوع
نفس - Aisan - 2017/02/28, 08:47 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/02/28, 10:08 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/03, 10:56 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/06, 02:18 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/08, 10:52 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/09, 04:46 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/10, 02:48 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/25, 11:03 AM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/25, 11:08 AM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/27, 06:29 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/04/05, 11:19 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/04/06, 12:30 AM
RE: نفس - Aisan - 2017/04/19, 10:31 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/04/22, 10:08 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/04/24, 07:57 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/06/03, 02:00 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/06/06, 01:46 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/06/12, 12:31 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/06/19, 07:48 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/06/20, 08:00 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/02, 12:05 AM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/03, 11:53 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/04, 03:59 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/05, 10:13 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/07, 01:20 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/22, 09:50 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/27, 02:11 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/08/19, 11:25 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/08/23, 03:47 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/08/25, 01:30 AM
RE: نفس - Aisan - 2017/08/30, 08:32 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/09/03, 10:30 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/09/04, 12:40 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/09/13 11:36 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/09/15, 02:32 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/09/17, 10:09 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/11/02, 08:17 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/12/13, 07:53 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/12/13, 07:53 PM
RE: نفس - !Web Prince - 2020/08/17, 01:01 AM



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 5 مهمان