زمان کنونی: 2024/11/06, 05:12 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 05:12 AM



ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 4.2
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گمشده

نویسنده پیام
*Cloud*
❤کلود پارک انيمه ❤



ارسال‌ها: 690
تاریخ عضویت: Jul 2014
اعتبار: 492.0
ارسال: #2
RE: گمشده
سلام
با وجود اینکه میخاستم این داستانو حذف کنم چون به نظرم قشنگ نبود ولی به هر حال قسمت بعدشو گذاشتم ببینم نظر شما چیه
پس حتتتتتما نظر بدید
_______
#قسمت_دوم ?


«الی»

توی اتوبوس نشسته بودیم، خلوت بود..
به اد فکر می‌کردم خیلی قبل تر از اینکه با میا آشنا بشم با اد دوست بودم، باهم بازی می‌کردیم و توی بازیمون اون همیشه پلیس بود و من هم دزد!

خیلی سعی میکردم زرنگ باشم و از دست پلیس فرار کنم ولی اون همیشه دستگیرم می‌کرد و البته من هم تا مدت کوتاهی باهاش قهر میکردم!

همیشه از آرزوهامون برای هم‌دیگه می‌گفتیم اون از کارآگاه شدنش و نجات دادن دنیا میگفت و من هم از نقاش شدنم و بیرون اوردن شهر از رنگ خاکستری!

از همون موقع ها بود که اد منو داوینچی صدا می‌کرد و بعد ها دیگران هم منو به همون اسم صدا کردن

با به یاد اوردن خاطراتم لبخند بزرگی روی لب‌هام میشینه که سریع جمعش میکنم، چون دلم نمیخواد کسی فکر کنه من دیوونه‌ام!!!

میا کنارم نشسته و کتاب شعرش رو میخونه اداره پلیس زیاد دور نیست قبلا پیاده میرفتیم اما هوای پاییزی باعث میشه که با اتوبوس بریم؛ چون میا یکم سرماییه!

از اتوبوس که پیاده شدیم، میا پالتوش رو محکم چسبید؛ ژاکتم رو بهش دادم لبخندی زد و دوتایی باهم به سمت رستوران رفتیم...

راستش من نه سرمایی‌ام نه گرمایی در واقع به قول میا هیچ حسی نسبت به هوای اطرافم ندارم
وارد رستوران که شدیم، اد رو دیدم که با لبخند بزرگی کنار پیشخوان ایستاده...


«میا»

ژاکت الی خیلی گرم نبود اما همین هم خوب بود. الیزابت معمولا ژاکتش رو دور کمرش میبنده!
فقط صبح ها که یکم هوا سرد تره اونو میپوشه

وارد رستوران که شدیم ادوارد رو با لباس پلیسش دیدم که با یه لبخند نه چندان کوچیک کنار پیشخوان ایستاده
کیف و ژاکتش رو روی دورترین میز رستوران دیدم، این همونجاست که من دوست دارم!! مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

اد با سر اشاره میکنه که بریم بشینیم

الی: یعنی اینقدر خبری که میخواد بهمون بده، سرّیه که اینجا جا گرفته؟!

با اخم کوچیکی نگاهش رو ب میز دوخته بود طبق معمول کنار پنجره نشست و به خیابون چشم دوخت...

میتونستم حدس بزنم که الان توی ذهنش خیابون ها و آدم هارو به سبک شاعرانهٔ خودش ترسیم میکنه!
اد با سه تا قهوه توی دست و لبخند قشنگی روی لبش اومد کنار ما نشست:

اد: خب تا غذارو بیارن منم یه خبر شگفت‌انگیز بهتون میدم!! ^_^
الی: نگو که یه راهی برای گمشده ها پیدا کردی؟!
میا: هروقت استاد من داستانامو قبول کرد، اد هم یه راهی برای گمشده ها پیدا می‌کنه!!
اد: دوباره داستانت رد شد؟

با اومدن کلمهٔ دوباره اخمام تو هم رفت، سرمو پایین انداختم و کمی از قهوه ام رو خوردم

اد: آخخخخ!!! (الی پاشو لگد کرد!)

از سکوت بینمون بدم میومد برخلاف این محیط و این فصل، اصلا شاعرانه نبود!!

میا: خب خبر شگفت انگیزت چیه؟!!
(اد گل از گلش شکفت): بیشاپ رو یادتونه؟
الی: روزی صدبار بهش فحش میدی چطور یادم نباشه، نکنه مرده که اینقدر خوشحالی!!

الی اخم کرده بود و به اد نگاه نمی‌کرد خیلی دوست داشتم بدونم به چی فکر میکنه

اد: نه بابا اون حالا حالا ها نمی‌میره، راستش... امممم... باهاش.... رفیق شدم!!!!

اینو که گفت قهوه پرید توی گلوم؛ حرکت شاعرانه ای نبود!! اصلا!!!

توجه چند نفر به ما جلب شد اما زود نگاهشونو برگردوندن...

الی: کل خبر شگفت انگیزی که میگفتی این بود؟!!
اد: خب معلومه که نه، حالا چرا داد می‌زنی!! :/ بهتون میگم فقط قول بدین که تا آخرش سکوت کنین

الی دوباره به خیابون نگاه کرد

میا: خیلی خب سریع‌تر بگو
اد: خب راستش طی یک دستور از طرف رئیس کل قرار شد که به بیشاپ اعتماد کامل داده بشه و قضیهٔ گمشده ها هم باهاش در میون گذاشتیم و اونم بهمون گفت که بهتره از چند تا «جهش یافته» کمک بگیریم!
میا: ولی...
اد: آره می‌دونم.... پلیس با جهش یافته ها زیاد جور نیست اما خب قوانین داره فرق میکنه، میا اون دفعه که کرانگ ها چندین نفر رو با خودشون بردن یادته؟

آه کوتاهی کشیدم و گفتم: آره... خیلی غم انگیز بود، دربارهٔ همین اتفاق یه داستان کوتاه به اسم «غروب غمناک» نوشتم که جایزه هم گرفت

اد: دقیقا... الی یادته کرانگ ها یه بار به دانشکده‌تون حمله کردن و تابلو های نقاشی رو پاره کردن
الی: وحشتنااااااک بود!...
اد: اما هر دو حادثه به طرز مرموزی متوقف شدند.... کار جهش یافته ها بوده..... من مطمئنم!

دست به سینه نشست و منتظر عکس العمل ما بود

....................
زود برید نظر بدید

 
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/09/05 04:31 PM، توسط *Cloud*.)
2017/09/05 01:33 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


پیام‌های داخل این موضوع
گمشده - *Cloud* - 2017/09/04, 06:13 PM
RE: گمشده - *Cloud* - 2017/09/05 01:33 PM
RE: گمشده - *Cloud* - 2017/09/06, 10:22 AM
RE: گمشده - *Cloud* - 2017/09/07, 10:06 AM
RE: گمشده - *Cloud* - 2017/09/07, 09:18 PM
RE: گمشده - *Cloud* - 2017/09/09, 09:26 AM

موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  معرفی شخصیت های داستان گمشده *Cloud* 2 884 2017/09/14 12:58 AM
آخرین ارسال: 5xrlnadoo
  داستان گمشده شینیگامی 9 2,876 2014/05/09 02:31 PM
آخرین ارسال: شینیگامی



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان