زمان کنونی: 2024/11/06, 12:20 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 12:20 PM



نظرسنجی: نظر شما
خوب
بد
[نمایش نتایج]
توضیح: این یک نظرسنجی عمومی‌است. کاربران می‌توانند گزینه‌ی انتخابی شما را مشاهده کنند.
ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 12 رأی - میانگین امتیازات: 4.92
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نفس

نویسنده پیام
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #31
RE: نفس
فصل چهارم - قسمت اول
*******************
- خدمت شما
مهیار پول را حساب کرد و هردو از ماشین پیاده شدیم.طبق عادتم به اطراف نگاه انداختم؛ خیابانِ یک طرفه ای که مقصد مورد نظر ما بود، یکی از قسمت های نسبتا «بالا شهر» به حساب می آمد. در دو طرف خیابان، بیدهای مجنون، جلوی مغازها جاخشک کرده و با قامت خمیده شان، از شاخ و برگهای بلند خود، سایه بانی درسته کرده بودند تا درخشش سرخ غروب آفتاب را کمتر کنند. همیشه عاشق بیدهای مجنون بودم! حس خوبی به من می دادند! ناخودآگاه لبخند زدم و نفس عمیقی کشیدم که مهیار صدایم زد:
- خانوم اگر بخواید همین جوری یه جا وایسید و از منظره درخت ها لذت ببرید، به هیچی نمی رسیم!
+ شمام فقط غر بزنا باشه؟!
- من کی غر زدم!؟
+ همین الان!
- من غر زدم!!!؟
+ بله!
- باشه تو خوبی اصن بیا بریم!
+ در این که من خوبم شکی نیست! 
- وعه! شما دهه هفتادیا گووووودزیلاین!
+ نخیر! دهه هشتادیا گودزیلان! ما خاصیم!
- ماشاء الله اعتماد به سقفم که دارید!
+ یه کاسه نون! یه کاسه ماست! رفاقت بی کم و کاست! خوراک ما هفتادیاس!
- عخی! میگفتن هفتادیا خلنا من باورم نمی شد! میدونی چرا؟
+ واااا خل یعنی چی؟
- چون بین نسل سوخته دهه شصت و گودزیلاهای دهه هشتاد گیر افتادن!
+ هار هار خندیدم!
- بیا بریم بچه دیر شد!
+ من بچه نیستم!
لپم را آرام کشید: هستی جوجه هستی!
سعی کردم اخم کنم اما خنده ام گرفته بود، پس شکست را قبول کردم و همراه عمویم به سمت مغازه ها حرکت کردم...
 
یکی دوتا از مغازه هارا پشت سر گذاشتیم و لباس هارا نگاه کردیم، اما هیچ یک مورد پسند مهیار نبود.همان طور که به مغازه ها نگاه میکرد، شش دانگ حواسش هم به من بود.برعکس بابا که دستم را میگیرد و شانه به شانه ام راه می آید؛ دستم را نگرفت اما یک قدم کوتاه عقب تر از من راه میرفت تا کسی به من برخورد نکند.خنده ام گرفته بود از این همه غیرتی بودن! بهتر است بگویم ذوق کرده بودم! کمی نیشم شل شد که ذوقم را کور کرد:
- هیس نخند!
اخم هایم در هم رفت! عمویم بود که بود! دستش امانت بودم که بودم! حق نداشت بگوید «نخند»! با حرص بند کیفم را چنگ زدم و اخم هایم را بیشتر در هم کشیدم.کمی که بیشتر پیش رفتیم مهیار صدایم زد:
- این چطوره؟
برگشتم و رد نگاهش را دنبال کردم و یک پیراهن آبی تیره با خط های افقی رنگی را دیدم.با همان چهره در هم خود، یکی از ابروهایم را بالا دادم و گفتم:
- فکر میکنم حداقل یه تا پیرهن با این طرح داری! یکم تنوع هم خوبه!
همان طور که ایستاده بود، نگاهم کرد و پاسخ نداد. نگاهم را از او گرفتم و بقیه لباس های آن مغازه را از نظر گذراندم. پیراهن ساده ای با رنگ سبز ارتشی که در یقه سه دکمه پارچه ای داشت، چشمم را گرفت. اشاره کردم:
+ این!
دستی به ته ریشش کشید و بعد از تامل کوتاهی، کنار در ایستاد تا من وارد شوم، خود نیز بعد از من وارد شد.
سلام کردیم و مهیار از فروشنده خواست تا پیراهنی که من گفته بودم را بیاورد.
- همین رو میخواستید دیگه؟
+ بله
- سایزتون XXX L هست. درسته؟
+ بله 
- بفرمایید پرو کنید 
+ ممنون
عمو وارد پرو شد. با اینکه حدودا سایزش را می دانستم اما باز هم تعجب کرده بودم!
همان طور که منتظر بودم، بقیه پیراهن و شلوار ها را هم از نظر می گذراندم. دوتا از پیراهن ها نظرم را جلب کرد که مهیار صدایم زد:
- خانومی...
+ بله؟
- چطوره؟
پیش رفتم و در را کمی بیشتر باز کردم.نگاهی انداختم و لبخند رضایت بر لب نشاندم:
- سلیقه م حرف نداره!
+ نخیر! این هیکل منه که حرف نداره!
یکی از ابروهایم را بالا دادم و لبم را کج و کوله کردم:
- خود خفن پندار!
خندید: خب حالا خوبه دیگه؟
+ عاولیه!
- اوکی الان میام
+ نه نه نه صبر کن!
قبل از اعتراضش به سمت فروشنده رفتم و دو پیراهن دیگری که مدنظرم بود را گرفتم و پیش مهیار برگشتم:
- اینم بپوش
+ بابا یه دونه بسه!
- خسیسم که هستی!
+ عمه ت خسیسه! نمیخوام همین بسه!
- می پوشی یا جیغ بزنم!
+ لا اله الا الله!
- حرف نباشه
+ آخـــ --
در را بستم و اجازه حرف زدن را به او ندادم. باز در مغازه چشم میچرخاندم که فروشنده گفت:
- لباس خوبی رو براشون برداشتید
کوتاه نگاهش کردم و کوتاه پاسخ دادم: بله ...
- ماشاء الله اندام درشت و رو فرمی دارن
+ ماشاء الله
- شلوار هم براشون دارم جنس خوب
+ میشه ببینم؟
- بله حتما!
خیلی سریع دوتا شلوار کرم و خاکی رنگ را هم انتخاب کردم و وقتی که مهیار میخواست در پرو را برای صدا زدنم باز کند، پیشش رفتم و شلوار ها را روی چوب لباسی چپاندم و گفتم اینارم بپوش تا با پیرهنت ببینم
- مشکــــ ---
در را بستم! صدای غر زدنش را از پشت در می شنیدم:
- ای خدا داداش مهراد چی میکشه از دست این!
+ شنیدم غرغرو!
- والا!
ریز خندیدم و روی صندلی منتظر نشستم.فروشنده باز سر حرف را باز کرد:
- تیشرت های اسپرت خوبی برای آقاتون دارم، بیارم ببینید؟!
با تعجب پرسیدم: آقامون!!؟؟
با دستش به پرو اشاره کرد: خب بله دیگه ... مگه همسرتون نیستن؟!
چشم هایم تا آخرین حد باز شد:
- نخیر!! در ضمن فکر نمی کنم شناسنامه افراد به شما ربطی داشته باشه!!
+ ببخشید قصد جسارت نداشتم!
- ولی جسارت کردید! شما فقط یه فروشنده اید همین!
+ شرمنده خانوم...-
با شنیده شدن «خانومی» گفتن عمو، حرف مرد قطع شد.بهتر! کاش صدایش برای همیشه قطع میشد! مردک فضول! در پرو را باز کردم:
- چطوره؟
+ وااااای چه جیگر شدی!!
- چشات درویش کن دختره!!
+ باشِد عامو! حالا خیلیم خوشگل نیستی!
- واقعا نیستم؟!
+ اوووومممم... هعی قابل تحملی!
- اصلا خفن تر از من اصلا هست!؟
+ واااای سوسک!
مهیار به سرعت از پرو بیرون دوید و نگران پرسید:
- یا حسین! کو !!!؟؟
جلوی دهانم را گرفته بودم و بی صدا می خندیدم.فروشنده هم با تعجب نگاهمان می کرد.مهیار در حالی که مثل بچه ها پابه پا میکرد، با لحن بامزه ای گفت:
- آقا ... خداوکیلی راست میگی!؟
و من پاسخم فقط خنده ای بود که سعی در کنترلش داشتم!
- به روح اعتقاد داری؟ تو روحت!
+ زشته قهرمان کشوری جودو از سوسک بترسه ها!
- به حسابت میرسم!
به داخل پرو برگشت و لباس هایش را عوض کرد. بعد از حساب کردن قیمت لباس ها، پول را پرداخت کرد و از مغازه خارج شدیم...

از مغازه که خارج شدیم، شروع کرد به غر زدن از اینکه مجبورش کردم بیش از حد لباس بخرد و او را ترساندم!
- وااااااای کلم رفت! غر نزن انقدر!
صدای زنگ تلفنم، مکالمه مان را قطع کرد. بابا بود که میگفت باید به خانه دایی بروم - همان دایی بابا که حسابی دوست شان داشتم- . 
- بابا بود، باید برم خونه دایی عباس اینا
+ حالا؟
- آره
+ تنها؟
- آره؟
+ عمرا بذارم بری!
- چرا؟
+ خودم می برمت
- نیازی نیســـ...
+ میخوای دوباره مثل اون روز بشه؟!
- باشه حالا چرا می زنی؟!
 جواب نداد. جلوی یک تاکسی دست بلند کرد. تاکسی که ایستاد، در را برایم باز کرد و بعد از نشستنم در را بست و خودش سوار شد. آدرس داد. بعد از حدود بیست دقیقه به مقصد رسیدیم. از ماشین پیاده شدیم که مهیار گفت:
- ممنون که اومدی
+ قابلی نداشت!
- سلیقه ت قابل تحسینه!
+ مثل خودم!
- مثل خودت!
لبخند زدم و بعد از کمی مکث گفتم: ببخشید که هول هولکی برگشتیم، اگر می شد بیشتر می موندم
- نه دیگه کارم تموم شده بود باید برمیگشتیم خونه. خودمم حسابی کار دارم!
+ باشه... نمیای بریم تو؟
- نه! کار دارم
+ خیل خب...
- مراقب خوبی هاتون باشید
+ شماهم مراقب خودتون باشید و انقدر غر نزنید
خندید: برو تو..
در زدم و منتظر ماندم تا در باز شود.دم در برایش دست تکان دادم اما او همچنان منتظر بود تا داخل بروم، پس داخل رفتم و در را بستم. صدای باز و بسته شدن در ماشین و چرخش تایرهایش گواه از رفتنش بود...

نفس عمیقی کشیدم و لبخند زدم...
خیلی خوش گذشت!

***
ادامه دارد...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2020/08/14 04:33 PM، توسط Aisan.)
2017/08/30 08:32 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


پیام‌های داخل این موضوع
نفس - Aisan - 2017/02/28, 08:47 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/02/28, 10:08 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/03, 10:56 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/06, 02:18 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/08, 10:52 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/09, 04:46 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/10, 02:48 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/25, 11:03 AM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/25, 11:08 AM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/27, 06:29 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/04/05, 11:19 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/04/06, 12:30 AM
RE: نفس - Aisan - 2017/04/19, 10:31 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/04/22, 10:08 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/04/24, 07:57 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/06/03, 02:00 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/06/06, 01:46 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/06/12, 12:31 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/06/19, 07:48 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/06/20, 08:00 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/02, 12:05 AM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/03, 11:53 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/04, 03:59 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/05, 10:13 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/07, 01:20 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/22, 09:50 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/27, 02:11 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/08/19, 11:25 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/08/23, 03:47 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/08/25, 01:30 AM
RE: نفس - Aisan - 2017/08/30 08:32 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/09/03, 10:30 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/09/04, 12:40 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/09/13, 11:36 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/09/15, 02:32 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/09/17, 10:09 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/11/02, 08:17 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/12/13, 07:53 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/12/13, 07:53 PM
RE: نفس - !Web Prince - 2020/08/17, 01:01 AM



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 6 مهمان