زمان کنونی: 2024/11/06, 12:25 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 12:25 PM



نظرسنجی: نظر شما
خوب
بد
[نمایش نتایج]
توضیح: این یک نظرسنجی عمومی‌است. کاربران می‌توانند گزینه‌ی انتخابی شما را مشاهده کنند.
ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 12 رأی - میانگین امتیازات: 4.92
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نفس

نویسنده پیام
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #28
RE: نفس
پ.ن: یه تیکه از این قسمت، آهنگ داره.اگر دوست دارید بیشتر با داستان انس بگیرید، آهنگ رو دانلود کنید.(مهدی یراحی-نفس)
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
فصل سوم - قسمت هشتم
**********************
- «خوشمزه ترین پیتزای عمرم رو خوردم ولی...»
این آخرین پیامک مهیار بود که روی صفحه تلفنم نقش بسته بود.برای چندمین بار روی تک تک حروفش چشم چرخاندم و با ذره ذره وجودم حسش کردم.حس غریب مهیار را، که کلمات پیامک به دوش می کشیدند، به خوبی درک میکردم.حسی بود میان خوشی و ناخوشی، شادی و غم، امید و ناامیدی.من نویسنده بودم و باری که کلمات با خود حمل میکردند را به وضوح حس میکردم.دنیای بزرگی از ناگفته ها میان آن «ولی» و سه نقطه ادامه اش بود؛ دنیایی از دلتنگی و تنهایی. همان چیزی که من از آن زجر می کشیدم، مهیار را هم زجر می داد.

یک ساعتی می شد که از خانه مادربزرگ برگشته بودم،آفتاب کم کم غروب میکرد.مامان هم که از خانه مادرش برگشت، حسابی شاکی شد که چرا تنها و بدون نظر او به خانه مادربزرگ رفته بودم. شدت ناراضی بودنش را وقتی حس کردم که دیدم لب هایش را بهم می فشارد. همیشه موقع ناراحتی این کار را میکرد. دلیل ناراحتی اش را درک نمی کردم؛ نمی فهمیدم چرا انقدر حساس است؟ نمی فهمیدم چرا حالا که اوضاع روابط خانوادگی مان با آن ها بهتر شده نمی گذارد با خانواده پدری ارتباط برقرار کنم؟ چند دقیقه ای که غر زد، به اتاقم رفتم و هدفونم را روی گوش هایم گذاشتم. لیست موزیک هارا چند باری بالا پایین کردم، آهنگی را پخش کردم و چشم هایم را بستم:

خیس می شم با تو هرشب، زیر بارونی که نیست
دستتو محکم گرفتم، تو خیابونی که نیست
باشم و عاشق نباشم، کار آسونی که نیست
عاشقت می شم دوباره، عاشق اونی که نیست
من خدایی با تو اینجا، از تو میسازم که نیست
باید هرشب روی رازی، پرده بندازم که نیست
تو منو به بند کشیدی، توی زندونی که نیست
عاشقت می شم دوباره، عاشق اونی که نیست
عاشقت می شم دوباره، عاشق اونی که نیست
این همه تصویر زیبا، تو زمستونی که نیست
با جنون هرشب من، جز تو مهمونی که نیست
نامه هامو پاره کردم، وقتی میخونی که نیست
هرچی اینجا با تو ساختم، خوب میدونی که نیست
عاشقت می شم دوباره، عاشق اونی که نیست
غرق می شم تو سیاهِ، موج موهایی که نیست
دور تو میگردم اینجا، دور میدونی که نیست
تو یه روزی بر میگردی، از خیابونی که نیست
عاشقم می شی دوباره، عاشق اونی که نیست
عاشقت می شم دوباره، عاشق اونی که نیست
عاشقت می شم دوباره، عاشق اونی که نیست
​عاشقت می شم دوباره، عاشق اونی که نیست
«نفس - مهدی یراحی»


------یک هفته بعد-------

کوله ام را روی دوشم جابه جا کردم و تلفنم را روی گوشم گذاشتم.بعد از سه بوق، بابا جواب داد:
- سلام بابا
+ سلام بابایی کجایی؟
- من تو راهم بابا جان تا سه ربع ساعت دیگه میرسم
+ بابا مگه نگفتم پنج و نیم دم ایستگاه باش
- بابا جان ترافیکه!خیلی شلوغه!
+ خب حالا من چیکار کنم تو این گرما؟
- الان کجایی؟
+ تو همون ایستگاه سر میدون وایسادم
- خب میتونی بری خونه مامان بزرگ اینا؟
+ برم اونجا؟
- آره
+ تنها؟
- آره
+ اشکالی نداره؟
- دیگه چاره ای نیست.چند دقیقه بیشتر نمی مونی، خودم رو میرسونم
+ باشه
- بلدی که راه رو؟
+ آره بابا، چیزی نیست که یه خیابون راهه
- باشه بابا جان پس مراقب خودت باش
+ چشم بابایی
- بابا از خیابون رد میشی مراقب باش، تو پیاده رو یه وقت موتور رد میشه حواست رو جمع کن
+ چشم بابا جان چشم
- تاکید نکنم دیگه؟حواست جمع هست دیگه؟
+ بله بابا جان بله بله!
- پس زود برو، وقتی هم رسیدی زنگم بزن
+ چشم، کاری نداری؟
- نه بابا مراقب خودت باش
+ چشم خداحافظ
- خداحافظ

تلفن را قطع کردم، هندزفری هایم را درگوشم گذاشتم و از لیست آهنگ ها یکی را انتخاب کردم.بعد از جاسازی تلفن در جیب شلوارم، کوله و شالم را مرتب کردم و به سمت خانه مادربزرگ حرکت کردم.وقتی بابا گفت که به خانه مادربزرگ بروم، انگار دنیا را به من داده بودند! فقط در راه دعادعا میکردم که مهیار خانه باشد.
دو طرف خیابان اصلی پر بود از مغازه های کوچک و بزرگ کیف و کفش فروشی.مغازه های پر زرق و برقی که باعث تجمع مردم می شد و حرکت از بین آن جمعیت و دیدن شور و شوق مردم برای خرید، لذت بخش بود.چند صد متری را که طی کردم و از خیابان گذشتم، به خیابان فرعی ای که کوچه مادربزرگ در آن بود رسیدم.خیابان فرعی نسبت به خیابان اصلی خیلی باریک تر و خلوت تر بود، برای همین هندزفری ها را از گوشم خارج کردم و همراه با تلفنم داخل جیب کوله ام انداختم.فقط باید چند کوچه فرعی دیگر را پشت سر میگذاشتم تا به کوچه مورد نظرم برسم.در دلم غوقایی بود، آنقدر که پاهایم به جای سرعت گرفتن، کندتر پیش می رفتند.چند لحظه ای ایستادم و نفس عمیقی کشیدم.این نفس لعنتی حتی اجازه خوشحال شدن هم به من نمی داد.قلبم که کمی آرام گرفت، دوباره به راه افتادم که یک موتور با سرعت و فاصله بسیار کم از کنارم عبور کرد.نفس در سینه ام حبس شد و با صدای قهقهه دو پسری که روی موتور نشسته بودند، خارج شد.یک دستم را روی سینه ام گذاشتم تا قلبم دوباره آرام بگیرد و دست دیگرم را به دیوار گرفتم.نالیدم:
- روانی عوضی
دوباره به راه افتادم.فقط دوسه کوچه دیگر به کوچه مانده بود که صدای وحشیانه غرش موتور از پشت پیچ خیابان فرعی و پشت سرم به گوشم رسید.ضربان قلبم دوباره شدت گرفت.شالم را چنگ زدم و روی سرم محکمش کردم، بندهای کوله ام را در دست گرفتم و قدم هایم را تندتر و تندتر کردم.صدای موتور که نزدیک تر شد، برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم.همان دو پسر بودند.پاهایم خود به خود سرعت گرفت و قدم های سریعم به دویدن تبدیل شد.هر لحظه به سرعت پاهایم اضافه می شد.فقط یک کوچه دیگر مانده بود.صدای قهقهه پسرها و هو کشیدن شان ضربان قلبم را افزایش میداد، طوری که هر لحظه امکان می دادم قلبم از جایش کنده شود و بیرون بزند. دست به دامان خدا شدم:
- خدایا ... خدایا ... کمکم کن ... خدایا دست شون بهم نخوره ... خدایا ...
به سر کوچه که رسیدم، پسرها هم رسیدند.احساس کردم که یکی شان دست دراز کرد تا شالم را بکشد.دستم را روی شالم گذاشتم و با احساس دست پسر روی سرم، با تمام وجود جیغ کشیدم.مقاومت دست من و حالتی که شال را دور گردنم بسته بودم، با قدرت دست پسر مقاومت کرد و مرا به عقب کشید.برای اینکه شالم از سرم نیفتد، مقاومت نکردم و به دنبال کشش دست پسر به سمت او کشیده شدم.تعادلم که بهم خورد، زیر دست پسر گیر افتادم.قسمتی از شال که دور گردنم پیچیده بودم، به خرخره ام فشار می آورد و پسرهم با تمام توانش نگهم داشته بود که تکان نخورم.برای تنفس به تقلا افتاده بودم.هیچ کاری نمی توانستم بکنم جز اینکه به شال و دست پسر چنگ بیندازم اما هیچ کدام فایده نداشت.اشک در چشمانم حلقه زده بود و خون از بینی ام به لبم راه پیدا میکرد.نگاهم ملتمسانه به خانه مادربزرگ دوخته شده بود، هنوز در دل دعامیکردم بلکه خدا صدایم را بشنود.
- کیان ولش کن!از بینیش داره خون میاد
+ نه بابا ببین چه جیگریه!جا داره برا تیغ زدن!
- کیان بیخیال شو داری خفه ش میکنی!
+ نترس بابا این دخترا صدتا جون دارن!بذار کوله شو در بیارم حداقل یه چیزی گیرمون بیاد!
- کیان ...
+ دو دقه خفه میگیری یا نه؟!
پسر کمی مرا از خودش فاصله داد و دستش را به سمت کوله ام برد ولی لحظه ای مکث کرد و بعد دستش را به موهایم انداخت و آن هارا چنگ زد.درد در تمام سرم پیچید اما جانی برای جیغ کشیدن نداشتم و فقط توانستم بیشتر اشک بریزم.
- عوضی چه موهایی داره!
+ کیان یالا!
- رضا زر نزن ببینم!
+ لامصب یکی داره میاد!ولش کن!
- اه گندش بزنن!چه وقت بیرون رفتنه؟صبر کن الان کوله ش رو در میارم.
امید در دلم جرقه زد!چشم به در خانه مادربزرگ دوختم و فرهاد را دیدم که روی سوییچ ماشینش دنبال دکمه باز کردن در میگشت، پشت سرش هم مهیار در خانه را می بست.معجزه همین بود!پسر که لحظه ای شالم را برای در آوردن کوله ام شل کرده بود، راهی هم برای تنفسم باز کرد.با همان نفس کم داد زدم:
- مهیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــار!
هردو سر چرخاندند و مرا در چنگ آن عوضی ها دیدند.فرهاد داد زد:
- ولش کن کثافت!
مهیار کلید خانه را رها کرد و با تمام سرعت به سمت من دوید.غرش موتور و صدای پسر در گوشم پیچید:
- ولش کن کیان!
و بلافاصله گاز داد.هنوز دست پسر به شالم بود برای همین همراه با آن ها کشیده شدم و سرعت شان را کم کردم.مهیار رسید و با تمام قدرت خود را به موتور کوباند.قبل از اینکه من هم همراه آن دو روی زمین پرتاب شوم کسی دستم را گرفت و کنارم کشید تا روی زمین بنشینم، نگاه انداختم و فرهاد را دیدم که بعد از نشاندن من به کمک مهیار رفت اما قبل از اینکه برسد، یکی از آن ها موتور را راه انداخت و رویش نشست.فرهاد به سمت ماشینش که در کوچه فرعی و خارج از کوچه خودشان پارک شده بود رفت، سریع پشت رول نشست و استارت زد و به دنبال پسر رفت.وقتی گلویم از زیر فشار خارج شد دیگر حتی توان نفس گرفتن نداشتم.مهیار همان پسری را که شالم را نگه داشته بود، از جا بلند کرد و با قدرت به دیوار کوباند:
- چه غلطی کردی مرتیکه آشغال؟! چه **** خوردی بی شرف؟! به ناموس من دست زدی؟! شالش رو کشیدی؟!
پسر جوانی 22-23 ساله ای بود که به خاطر ضربات مهیار از بینی و دهانش خون راه افتاده بود.مهیار هرلحظه بلند تر فریاد میزد و گلوی پسر را بیشتر میفشرد.می دیدم که چشم های پسر به عقب میرود، واقعا داشت خفه میشد:
- کثافت چه غلطی کردی؟! تنها گیر آوردی به سرت زد چه غلطی بکنی مرتیکه؟!
یادم آمد که فرهاد و بابا گفته بودند مهیار موقع عصبانیت غیرقابل کنترل است.دست به دیوار گرفتم و به سختی از جا بلند شدم.نفس کشیدنم مثل کسانی شده بود که مجروح شیمیایی اند.هرطور که بود خودم را به مهیار رساندم.سرم گیج رفت، برای اینکه نیفتم به پیراهن مهیار چنگ زدم اما انگشت هایم آنقدر بی جان بودند که نتوانستند کاری بکنند، پس به روی زمین سقوط کردم...
مهیار به سمتم برگشت و با دیدن من پسر را رها کرد.همسایه ها بیرون ریخته بودند.مهیار پسر را به یکی از مردها سپرد و به سمت من آمد.کنارم زانو زد و مرا روی دو دستش بلند کرد و به سمت خانه برد.چشم هایم به چهره اخموی مهیار بود.بی جان خنده ای کردم که نگاهم کرد.در چشم هایش نگرانی موج میزد اما لبخند کوچک تلخی زد:
- به چی میخندی پدرسوخته؟
دیگر توان نفس کشیدن نداشتم چه برسد به حرف زدن.اسپریم داخل کوله ام بود و نمی دانستم کوله کجاست.به خانه که رسیدیم مهیار مرا روی پتویی که داخل حیاط پهن بود گذاشت و به داخل خانه رفت و بعد از چند لحظه با دستمال و پارچ آبی برگشت و کنارم نشست.دستمال را با آب تر کرد و خون های روی لب ها و صورتم را پاک کرد.فقط نگاهش میکردم و توان حرف زدن هم نداشتم و به سختی نفس میکشیدم.با صدای آرامی گفت:
- زنگ زدم آمبولانس بیاد.نگران نباش دیگه جات امنه
لبخند زدم که اخم کرد:
- بینی و گوشات داره خون ریزی میکنه!چته مشکات؟به سرت ضربه خورد؟
سرم را به معنای «نه» تکان دادم که با نگرانی پرسید:
- گوشات هم داره خون میاد!چه خاکی به سرم کنم!چرا اینجوری نفس میکشی؟چت شده که من نمی دونم!؟
دستم را بالا بردم و چند لحظه روی ریش هایش و بعد پشت گردنش گذاشتم.سرش را خم کرد و گوشش را به لبم نزدیک کرد:
- جانم؟
+ خو...بم
- نیستی.از گوشات داره خون میاد
+ نتر...س عمو بر...م دکتر...خوب...میشم...
چشم های نگرانش را به چشم هایم دوخت:
- خودم میکشمت اگه چیزیت باشه!
خندیدم اما نفسم با همان خنده گرفت.سرفه کردم.شدت خون ریزی بینی و گوشم شدت یافت.چیزی که نباید می شد، شد!دستم را دور مچ مهیار محکم کردم، بدنم شروع به لرزش کرد.
- یا ابالفضل! چرا داری میلرزی؟!جوجه ... جوجه!
لرزش بدنم بیشتر شد، چشم هایم به عقب رفت و باز مثل همیشه همه چیز و همه جا تاریک شد...

***
ادامه دارد...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2020/08/14 04:19 PM، توسط Aisan.)
2017/08/19 11:25 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


پیام‌های داخل این موضوع
نفس - Aisan - 2017/02/28, 08:47 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/02/28, 10:08 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/03, 10:56 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/06, 02:18 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/08, 10:52 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/09, 04:46 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/10, 02:48 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/25, 11:03 AM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/25, 11:08 AM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/27, 06:29 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/04/05, 11:19 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/04/06, 12:30 AM
RE: نفس - Aisan - 2017/04/19, 10:31 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/04/22, 10:08 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/04/24, 07:57 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/06/03, 02:00 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/06/06, 01:46 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/06/12, 12:31 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/06/19, 07:48 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/06/20, 08:00 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/02, 12:05 AM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/03, 11:53 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/04, 03:59 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/05, 10:13 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/07, 01:20 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/22, 09:50 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/27, 02:11 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/08/19 11:25 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/08/23, 03:47 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/08/25, 01:30 AM
RE: نفس - Aisan - 2017/08/30, 08:32 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/09/03, 10:30 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/09/04, 12:40 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/09/13, 11:36 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/09/15, 02:32 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/09/17, 10:09 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/11/02, 08:17 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/12/13, 07:53 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/12/13, 07:53 PM
RE: نفس - !Web Prince - 2020/08/17, 01:01 AM



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 7 مهمان