*mahtab*
ارسالها: 3,591
تاریخ عضویت: Jul 2015
اعتبار: 343.0
|
RE: ساعت 17ساله ها
به نام خدا
قسمت دوم:من
مقابل آیینه ایستادم ومانندهمیشه مشغول ژل زدن به موهای کوتاه ومشکی رنگم شدم.خیلی معمولی بودم،خیلی بیشترازخیلی!چشمان بی روح مشکی،موهای مشکی،صورت سفید سفیدباقدی نسبتاکوتاه!!
تنها مژه های بلندم بودکه مراکمی جذاب میکرد!!!!!!!!!(جذاب؟!!..بالاخره من باید به خودم روحیه بدهم یانه؟؟مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه)لباس های آبی نفتی مدرسه را پوشیدم و کوله نسبتا سنگینم راهم روی دوشم انداختم.قبل از خارج شدن از اتاق ساعت،هدیه پدرم،راهم برداشتم و داخل جیبم گذاشتم.ازپله ها پایین آمدم وبا مامان خداحافظی کردم.هوای بیرون از خانه واقعا سردبود؛جوری که تعجب کردم که چرا برف نباریده است؟!
ساناز با فرم سبزش ،که با چشمان درشتش همرنگ بود،سر کوچه منتظرسرویسش بود.لبخندی شیطنت بار زدم و به سمتش رفتم.
او روی شانه هایش بسیار حساس بود جوری که اگر کسی آنها را محکم میگرفت ساناز بی حال می شد!!!
به چندقدمی اش که رسیدم خواستم محکم شانه هایش رابگیرم که......
.......قفل شدم.یعنی هیچ حرکتی نمیتوانستم انجام دهم!!!
وقتی ساناز به سمتم برگشت من هم آزاد شدم.ساناز با شک پرسید:چیکار میخواستی بکنی؟ ؟
اما من واقعا سردرگم شده بودم و نمیتوانستم جواب اورابدهم.
بنیامین را از دور دیدم.اوبرایمان دست تکان داد.ساناز به من گفت:هی!تو حالت خوبه سام؟؟
سری تکان دادم و چیزی نگفتم.بنیامین به ما رسید و سلام کرد.جوابش رادادیم.درهمان موقع سرویس ساناز هم آمد و اوبه طرف پرایدسفیدرنگ آقای ملکی،راننده بداخلاق سرویسش،رفت.هنوزهم بعد از این چندسال نمیتوانم بفهمم که چرا من هیچوقت سرویس نداشتم.
بنی مثل همیشه در راه رسیدن به دبیرستان درباره همه چیزصحبت کردوحتی اجازه نداد من حرفی بزنم!
بنیامین از لحاظ ظاهری و درسی از من خیلی سرتر بود.او باداشتن چشمان خاکستری رنگ،موهای کوتاه خرمایی،قدبلند و مهم تر ازهمه دو چال خیلی بانمک روی گونه هایش از همه بچه های کلاس زیباتربود؛ازنظردرسی هم هیچوقت کمتراز19،نمره ای نداشت .
دستانم را درجیبم کردم.جیبم خالی خالی بود.......خالی؟ ؟ مگر من ساعت را داخل جیبم نگذاشتم؟؟!!.........پس حالا آن کجاست؟!!...........؟؟
پایان قسمت دوم
نظر فراموش نشهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
|
|
2017/08/18 05:35 PM |
|