*mahtab*
ارسالها: 3,591
تاریخ عضویت: Jul 2015
اعتبار: 343.0
|
RE: ساعت 17ساله ها
به نام خدا
قسمت اول : جشن
_تولدت مبارک پسرم!
پدرام:خانم ها وآقایان، دخترها وپسرها پس از شمارش ما سام با فوت کردن شمع 17ساله میشه.پس بشمارید:
همه:3،2،1
شمع رو فوت کردم و همه شروع به دست زدن کردند.17ساله شده بودم...بقیه عمرم رو باید چکار میکردم؟؟ معلومه درس،درس و درس.
حتی یه درصد هیجان توی زندگیم نیست. پدرام با بادکنک دردستش به سمتم آمد و گفت :به به ! دیگه17ساله هم که شدی!حداقل امسال دیگه یکم درس بخون پیشرفت کنی!حالا فعلا بیا این کیکو ببریم که صدای شکم ساناز بلند شد.
ساناز،خواهر12سالم،بادستان مشت شده گفت:عموووو !!چرا دروغ میگید?! من اصلا گرسنه نیستم! وصورتش را به حالت قهر برگرداند.
پدارم با خنده گفت :باشه !اصلا من گرسنمه!
مامان سریع گفت:سام،خوب زود اون کیکو ببر دیگه !
من هم برای اطاعت از مامان و همچنین تمام شدن این جشن سریع چاقوی کنار کیک را داخلش فرو بردم.
کمی از خامه های کنار کیک را هم خوردم که با چشم غره مامان مواجه شدم .
مامان شروع به تقسیم کردن کیک کرد.
بابا به سمتم آمد و گفت:سام جان من اولین هدیه امشب رو بهت میدم.امیداوارم ازش درست استفاده کنی! بفرما! و بسته ی قهوه ای رنگی را به سمت من گرفت .بالبخندتشکرکردم و هدیه را باز کردم.داخل آن ساعتی بود که به نظر قدیمی میامد و شکل های عجیبی روی آن حک شده بود.
با خودم گفتم:آخه این دیگه چه هدیه ایه؟!! من دیگه17سالمه اون وقت به جای موتور سیکلتی که ارزوم بود،یک ساعت قدیمی هدیه گرفتم!اوووف!
اما به جای این حرف ها با لبخندی گفتم:وای مرسی بابا!خیلی خوشگله!
پدرام با دیدن ساعت در دستم ناگهان رنگ از رخسارش پریدوبه بابا نگاه کرد.
اما بابا حتی نیم نگاهی هم به او نکرد.
دلیل رنگ پریدگی پدرام را نمیدانستم اما با دیدن ترس و اضطراب در چشمان شکلاتی رنگش ،نگران شدم اما تا پایان جشن ساکت ماندم و حرفی نزدم!
اگر به آن روز بر میگشتم مطمئنا دلیل ترس اورا میپرسیدم!اما افسوس که هیچ وقت ساعت به عقب نمیچرخد!
پایان قسمت اول
نظر فراموش نشه مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
|
|
2017/08/13 11:50 AM |
|