زمان کنونی: 2024/11/06, 12:18 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 12:18 PM



نظرسنجی: نظر شما
خوب
بد
[نمایش نتایج]
توضیح: این یک نظرسنجی عمومی‌است. کاربران می‌توانند گزینه‌ی انتخابی شما را مشاهده کنند.
ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 12 رأی - میانگین امتیازات: 4.92
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نفس

نویسنده پیام
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #27
RE: نفس
فصل سوم - قسمت هفتم
********************
هنوز میان کوچه ایستاده بودیم.به ابتدای کوچه که نگاه کردم،بابا و فرهاد کنار هم به ما چشم دوخته بودند.بابا اشاره کرد که بروم اما فرهاد چیزی به او گفت که دوباره هردو راه رفته را برگشتند.وقتی به ما رسدند،بابا گفت:
- نمیخوای بیای؟
فرهاد به جای من پاسخ داد:
+ خب بذارید اینجا بمونه.
سرم را بالا کردم تا چهره بابا را برانداز کنم.پرسید:
- میخوای بمونی؟
شانه بالا انداختم که باز فرهاد جای من پاسخ داد:
+ میخوای چیه؟میمونه!مهیار برید تو 
به مهیار نگاه کردم که لبخند محوی بر لب داشت اما نمی خندید.با بابا خداحافظی کردم و به سمت خانه مادربزرگ برگشتم که بابا گفت:
- عصر میام دنبالت.
باشه ای گفتم و خداحافظی کردم.

به داخل حیاط که برگشتم،وارد دستشویی شدم و در را بستم.روسری ام را شل کردم و آب یخ را باز کردم و صورتم را شستم.بدنم از داخل میسوخت اما یخ زده بودم.
به آینه نگاه انداختم که چهره رنگ پریده ام، از حال بد درونم گواهی داد.اولین بار است که تنها بین این جمع هستم؛ خب استرس هم دارد!برای یک لحظه پشیمان شدم که چرا همراه بابا برنگشتم!مامان اگر می فهمید، حتما ناراحت می شد که چرا بدون اجازه او اینجا ماندم...

افکارم را کنار زدم و روسری ام را روی سرم مرتب کردم و از دستشویی خارج شدم.مهیار داشت لباس ها را روی طناب آویزان میکرد. این ها کار مرد نیست، چرا یکی از عمه ها چنین کاری را انجام نمی دهد؟واقعا که ..!
- به چی نگاه می کنی؟
صدایش مرا از افکارم بیرون کشید:
+ ها؟
- میگم به چی نگاه میکنی؟
+ هیچی ...
خندید:
- برو تو
بی هیچ حرفی وارد سالن پذیرایی شدم.فرهاد و اکرم نبودند اما منصوره پای تلوزیون دراز کشیده بود و کانال ها را بالا و پایین میکرد.به جای اینکه او لباس هارا پهن کند و مهیار این جا دراز بکشد،مهیار لباس هارا روی بند آویزان میکرد و او اینجا دراز کشیده بود.
- عمه بشین عزیزم
بی هیچ حرفی نشستم.چند لحظه بعد مهیار هم درحالی که لپ تاپش را زیر بغل زده بود آمد و کنار من نشست.
تا حدود یکی دو ساعت با لپ تاپ مشغول بودیم.هر کلمه حرفش باعث می شد که بفهمم چقدر در برابر مهیار هیچم! از همه چیز اطلاعات داشت.به قول بابا از نیروی وارد بر بال مگسی که در حال پرواز است تا اطلاعات انرژی اتمی آمریکا! برخلاف هم سن و سال هایش که اوج و نهایت سرگرمی شان به روز کردن صفحه شبکه اجتماعی شان بود و ذهن شان درگیر مسائل ساده ای مثل فوتبال و گشت و گذار، مهیار واقعا لایق صفت «نخبه» بود.علاوه بر اینکه قدرت ذهن فوق العاده ای داشت، حالا که انقدر نزدیکش نشسته بودم می دیدم که قد و هیکلش هم قابل تحسین است. مثل بعضی پسرها خودش را با وزنه و تردمیل نکشته بود، بلکه استایل یک جودوکار را داشت. کمی چاق بود اما چاقیش ورزشکاری و دلنشین بود، این استایل در کنار چهارشانه بودن ژنتیکی قابل قبولش کرده بود. فرهاد هم قبل از آن سانحه درست مثل مهیار بود اما چون خون زیادی از دست داد، ضعیف تر شد. فرهاد همیشه میگوید:
- مهیار اگر عصبانی بشه غیرقابل کنترله.وسط دعوا من هم باید دعوا کنم هم حواسم باشه مهیار نزن طرفو ناقص کنه.اما دوتایی که باهم باشیم هیچ کس از پسمون برنمیاد!
 یکبار دیگر هم میگفت:
- گوشاش خیلی تیزه.یه بار که با مامان تو حیاط نشسته بود، یه صدایی مثل باز شدن چفت در اومد.بلند شد رفت پشت در حیاط وایساد.یکی درو باز کرده بود که بیاد تو خونه.صبر کرد یارو وقتی لا در رو باز کرد،مهیار بهش گفت:«به!سلام!»دزده هم تا اومده بود در بره مهیار یه گوشمالی حسابی بهش داد.همسایه ها اومده بودن التماس میکردن «آقا مهیار توروخدا ولش کن!بیجا کرد!غلط کرد!» مهیار هم گوشی و سیمکارت یارو رو شکوند و ولش کرد.
خودش هیچ وقت نمی گفت که چکاره است.بخش عظیمی از آنچه از مهیار میدانستم را فرهاد برایم گفته بود.در طول مدتی که حرف میزد حواسم به خودش بود تا حرف هایش.
- سال 63 چی شد اگه گفتی؟
+ هان؟!
- ببینم اصلا گوش میدی چی میگم؟
+ واااا پس دارم چیکار میکنم؟
- تو کـــ -..
و در همین لحظه فرهاد به عنوان فرشته نجات من وارد شد و با گفتن:«مهیار اینارو بگیر» مرا از خطر ضایع شدن نجات داد.
مهیار سریع از جا بلند شد و به سمت فرهاد رفت.سرچرخاندم و جعبه های بزرگ پیتزا و نوشابه و سالاد را دیدم که مهیار از فرهاد میگرفت و روی اپن میگذاشت.پس فرهاد رفته بود که غذا بخرد!..
 
سفره را پهن کردم و مشغول شدیم.من که عاشق پیتزا بودم،فقط سه تکه از برش پیتزا را خوردم و در جعبه را بستم.فرهاد که مسئول چک کردن میزان غذاخوردن من بود با تعجب گفت:
- پس بخور!
+ سیر شدم!
- سیر شدی؟چیزی نخوردی که!
+ من سر غذا خوردن تعارف ندارم.واقعا سیر شدم دست شما دردنکنه
فرهاد رو به منصوره گفت: آجی این هیچی نخوردا
مهیار درحالی که لقمه پیتزا را میجوید و قارچ سوخاری ای را از بشقاب اکرم کِش میرفت به جایش جواب داد:
- جوجه س دیگه همین قد بسشه!
اکرم که متوجه دست مهیار شده بود، زبان به اعتراض باز کرد اما قبل از اینکه قارچش را مهیار پس بگیرد، مهیار آن را گوشه دیگر لپش قرار داد و خبیثانه خندید.اکرم مدام غر میزد:
- الهی بترکی! کوفتت بشه اون لقمه از گلوت پایین نره! غول بی شاخ و دم! خفه بشی من جیگرم حال بیاد! 
اما غرغرهایش بی فایده بود چون مهیار با چند جرعه نوشابه قارچ و پیتزای دهانش را قورت داد و نفس عمیقی کشید:
+ هااااای! چقدر چسیبد! خخخخخ
خنده ام گرفته بود و بیشتر کیف میکردم که اکرم را عصبانی میدیدم! آرام میخندیدم.منصوره که از غر زدن های اکرم به ستوه آمده بود به مهیار گفت:
- وای آجی خب چرا اذیتش میکنی؟مال خودتو بخور که انقدر این غر نزنه.
فرهاد رو به من خندید:
- یاد بگیر! این جوری غذا میخورن!
خندیدم.از ته دل....
***
ادامه دارد...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2020/08/14 04:19 PM، توسط Aisan.)
2017/07/27 02:11 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


پیام‌های داخل این موضوع
نفس - Aisan - 2017/02/28, 08:47 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/02/28, 10:08 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/03, 10:56 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/06, 02:18 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/08, 10:52 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/09, 04:46 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/10, 02:48 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/25, 11:03 AM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/25, 11:08 AM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/27, 06:29 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/04/05, 11:19 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/04/06, 12:30 AM
RE: نفس - Aisan - 2017/04/19, 10:31 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/04/22, 10:08 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/04/24, 07:57 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/06/03, 02:00 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/06/06, 01:46 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/06/12, 12:31 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/06/19, 07:48 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/06/20, 08:00 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/02, 12:05 AM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/03, 11:53 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/04, 03:59 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/05, 10:13 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/07, 01:20 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/22, 09:50 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/27 02:11 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/08/19, 11:25 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/08/23, 03:47 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/08/25, 01:30 AM
RE: نفس - Aisan - 2017/08/30, 08:32 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/09/03, 10:30 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/09/04, 12:40 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/09/13, 11:36 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/09/15, 02:32 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/09/17, 10:09 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/11/02, 08:17 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/12/13, 07:53 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/12/13, 07:53 PM
RE: نفس - !Web Prince - 2020/08/17, 01:01 AM



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 5 مهمان