زمان کنونی: 2024/11/06, 12:13 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 12:13 PM



نظرسنجی: نظر شما
خوب
بد
[نمایش نتایج]
توضیح: این یک نظرسنجی عمومی‌است. کاربران می‌توانند گزینه‌ی انتخابی شما را مشاهده کنند.
ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 12 رأی - میانگین امتیازات: 4.92
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نفس

نویسنده پیام
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #26
RE: نفس
فصل سوم - قسمت ششم
***********************
چشم باز می کنم و به ساعت میخ شده به دیوار نگاه می اندازم.ساعت 8 صبح است.حتما مامان تا الان به خانه مادرش رفته.
نفس عمیقی میکشم که درد درون قفسه سینه ام،مرا یاد شب گذشته می اندازد.مثل برق از جا پریدم و به سمت سالن رفتم.بابا روی کاناپه خوابیده بود.با اینکه دلم نمی آمد صدایش بزنم اما مجبور بودم:
- بابا ... بابایی؟ بابا ...
چشم باز کرد و از جا بلند شد:
+ جان بابا؟
- میگم ... میشه بریم خونه مادربزرگ اینا؟!
+ هان؟!
- دلم برای مهیار شور میزنه...
+ چرا؟!مگه چیزی شده!؟
- پاشو تو راه بهت میگم
بابا و مامان میدانستند که دلشوره های من بی دلیل نیست،البته به خاطر اوضاع جسمی جدیدم هرکاری میکردند که استرسم اوج نگیرد،برای همین سریع آماده شدیم و به راه افتادیم.در راه برای بابا همه چیز را خیلی خلاصه تعریف کردم.با دقت گوش کرد تا حرف هایم تمام شود.او هم مثل من فکر میکرد.اینکه مهیار بیشتر از بقیه از مرگ مادربزرگ ضربه میبیند و نباید تنها باشد.در راه بابا از گل فروشی یک دسته گل خرید و دوباره به راه افتاد و با سرعت به خانه مادربزرگ رسید.آنقدر دلشوره داشتم که دست هایم یخ کرده و بی حس شده بود و قلبم لحظه ای به سینه ام امان نمی داد از بس که خود را به آن می کوبید.
بابا گفت:
- برو در بزن تا من ماشین رو پارک کنم و بیام.
پیاده شدم و به سمت خانه رفتم.در را کوبیدم و منتظر ماندم.وقتی خبری نشد دوباره در زدم.سه باره،چهار باره،پنج باره!فایده ای نداشت...
به سمت ماشین برگشتم و قبل از اینکه بابا پیاده شود،سوار ماشین شدم.
بابا پرسید: چی شد؟
- کسی در رو باز نمیکنه.
+ حتما رفتن سرخاک
- نمی دونم ...
+ به مهیار زنگ زدی؟
- آره جواب نمی ده...
+ صبر کن من به فرهاد زنگ میزنم
تماسی برقرار کرد و نتیجه اش را به من گفت:
+ میگه رفتن سر خاک مامان،اما مهیار خونه س
- وااای...
+ نگران نباش.گفت تو راهن دارن برمیگردن الان میرسن.

چند دقیقه ای گذشت که ماشین فرهاد در کوچه پدیدار شد.عمه ها و عمو فرهاد از ماشین پیاده شدند.سلام احوال پرسی کردیم و وارد خانه شدیم.خبری از مهیار نبود.
تمام وجودم چشم و گوش شده بود تا او را ببینم یا صدای پایش را بشنوم که بفهمم در خانه حضور دارد اما خبری از او نبود.بابا که از حالم با خبر بود پرسید:
+ مهیار کجاست؟
فرهاد جواب داد: با ما نیومد اما خونه س احتمالا
هه...واقعا که عجب خانواده ای!خبر ندارند برادرشان کجاست!
عمه منصوره تلفنش را به دست گرفت و گفت:
+ الان بهش میگم بیاد...
لحظات کشدار گذشتند.از شدت استرس عرق کرده بودم اما کل وجودم یخ بود.رنگ به رو نداشتم اما تمام حواسم به در ورودی سالن بود که بالاخره قامت بلند و چهارشانه مهیار در آن پدیدار شد.با دیدنش سریع از جایم بلند شدم.در حالی که یک دستش روی لپش بود وارد اتاق شد.دندان درد داشت و نمی توانست حرف بزند.من و بابا ایستادیم تا سلام احوال پرسی کنیم.اول به سمت بابا رفت و با همان لبخند خاص و همیشگی اش بابا را چند لحظه در آغوش نگه داشت و با صدای نامفهوم عرض ادب کرد.از بابا که جدا شد یک قدم عقب و رو به من ایستاد.لبخندش عمیق تر شد که چشمانش را پایین انداخت و سرش را کج کرد،بعد با قدم بلندی جلو آمد و با من دست داد و شانه اش را به شانه ام چسباند و دستش را چندباری پشتم کشید.با صدایی که از حرص و ترس و غم و شادی و انواع احساسات دیگر به زور از گلویم خارج میشد سلام کردم و سرجایم نشستم.او هم سر جای همیشگی اش یعنی پایین اُپن آشپزخانه و درست رو به روی من نشست.

بقیه گرم صحبت کردن بودند اما من و مهیار تمام حواس مان به خودمان بود-حداقل من که این طور احساس میکردم-مهیار سرش را پایین انداخته و در حال چک کردن تلفنش بود که ناگهان سرش را بالا آورد و به چشم های من -که از ابتدای ورودش به او خیره شده بودند- نگاه کرد.چهره اش ساکت بود،چشمانش را ریز کرد و حالت سوالی نگاهم کرد.اخم هایم را ظریف در هم کشیدم و آرام جوری که فقط خودش بشنود گفتم:
- چرا جوابم رو ندادی؟چرا در رو باز نکردی؟
سر تکان داد و ابروهایش را جوری کرد که خود را بیگناه نشان دهد.اما وقتی دید قانع نشدم به سختی زبان باز کرد و نامفهوم گفت:
+ حمام بودم به خدا !
دستهایم را که در هم گره خورده بود آنقدر محکم بهم میفشردم که عمه متوجهم شد:
+ عه عه!چرا دستات رو اینجوری میکنی؟!
همه نگاه هایشان به دستان من کشیده شد.بابا که متوجه حالم بود،با یک دست دستم را گرفت و گفت:
+ دیشب حالش خیلی بد بود...
و شروع کرد به توضیح حال من اما درباره بیمارستان و بیماری چیزی نگفت.به حرف های بابا گوش نمی دادم چون تمام حواسم پیش مهیار بود.او هم بعد از اینکه فهمید حال من بد بوده به من خیره شد.چاقوی داخل بشقابش را برداشت و روی شاهرگش گذاشت.ابروهایم بالا رفت که دوباره عمه با صدای گوش خراشش گفت:
+ عه مهیار؟!این کارا چیه شما دوتا امروز چتونه؟!
فقط من و مهیار میدانستیم که چه اتفاقی افتاده.مهیار با صدای عمه خندید و چاقو را زمین گذاشت و خودش را به سمت من کشید و سرش را چند لحظه کنار گوشم نگه داشت و بعد بوسه سبکی روی روسری ام نشاند و سریع عقب رفت.از این رفتارش متعجب شده بودم اما اجازه ندادم که این حالت در صورتم پدیدار شود.

کمی که گذشت آرام تر شدم.بعد از پذیرایی مفصل بابا گفت:
+ خب بابا بریم؟!
اصلا دلم نمیخواست آنجارا ترک کنم اما مجبور بودم.پس با نارضایتی سر تکان دادم:
- بریم ...
از جا بلند شدیم و به سمت در راه افتادیم.در داخل خانه با عمه ها خداحافظی کردیم و بعد مثل همیشه با فرهاد از خانه خارج شدیم.بابا و فرهاد جلوتر میرفتند و چون من ایستاده بودم تا با مهیار مفصل خداحافظی کنم،با آنها فاصله داشتم.
با او دست دادم و بعد پشت کردم تا بروم که صدایم کرد:
+ جوجه ...
خیلی وقت بود که اینطور صدایم میزد.برگشتم و نگاهش کردم که ادامه داد:
+ مراقب خودت و خوبی هات باش
سرم را پایین انداختم و نفس عمیقی کشیدم.درد قفسه سینه امانم را بریده بود پس روسری قرمز رنگم را چنگ زدم و چشم هایم را روی هم فشار دادم.قبل از اینکه نفس بعدی را به ریه هایم وارد کنم دست های قدرتمند کسی دورم حلقه شد.از بوی خاص تنش فهمیدم که مهیار است.بغض رسوب کرده درون گلویم شکست و از چشمانم راه باز کرد.سرم را روی سینه اش گذاشتم و دست هایم را دور گردنش حلقه کردم.قلبم آنقدر سنگین میزد که نفسم تنگ شده بود،پس برای گرفتن اکسیژن عمیق نفس کشیدم اما نفسم به خاطر بغضی که داشتم لرزید.
یکی از دست های مهیار بالا آمد و سرم را نوازش کرد:
- جان مثل گُنگیشتا(گنجشک)نفس می کشی!
+ خیلی نامردی عمو!
نفس عمیقی کشید:
- میدونم ...
تاکید کردم:
+ بی معرفتی!
- میدونم ...
درحالی که صدایم میلرزید گفتم:
+ مردم و زنده شدم.داشتم دیوونه می شدم.حالم خوب نیست چرا اذیتم میکنی؟
- ببخشید ... شرمنده تم ...
گله هایم را به اشک هایم دادم تا راحت تر بیان شان کنند.وقتی سختی نفس کشیدنم را دید:
- منو ببخش نفسم...
+ ...
- نفس من...
+ ...
- می بخشی عمو رو آره؟!
هنوز هم در آغوش گرم عمویم بودم.بوی خوب تنش با بوی صابون،آرامش بخش بود.یقه پیراهن آستین بلند آبیش را چنگ زدم:
+ عمو ...
- جانم عزیز دلم ...
+ همیشه خوب باش تا من هم خوب باشم ...
جوابی نداد و سرم را بوسید و نوازش کرد.از او که جدا شدم شیطت آمیز لبخند زد و در حالی که به خانه های همسایه نگاه میکرد گفت:
- به خدا مَحرَممه.بچه داداشمه فکر بد نکنید!
چقدر این حالت از مهیار مغرور و سرسنگین عجیب بود!

خندیدم.مگر می شد وقتی مهیار میخندد،نخندید؟!

***
ادامه دارد...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2020/08/14 04:18 PM، توسط Aisan.)
2017/07/22 09:50 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


پیام‌های داخل این موضوع
نفس - Aisan - 2017/02/28, 08:47 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/02/28, 10:08 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/03, 10:56 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/06, 02:18 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/08, 10:52 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/09, 04:46 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/10, 02:48 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/25, 11:03 AM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/25, 11:08 AM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/27, 06:29 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/04/05, 11:19 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/04/06, 12:30 AM
RE: نفس - Aisan - 2017/04/19, 10:31 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/04/22, 10:08 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/04/24, 07:57 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/06/03, 02:00 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/06/06, 01:46 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/06/12, 12:31 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/06/19, 07:48 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/06/20, 08:00 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/02, 12:05 AM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/03, 11:53 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/04, 03:59 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/05, 10:13 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/07, 01:20 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/22 09:50 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/27, 02:11 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/08/19, 11:25 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/08/23, 03:47 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/08/25, 01:30 AM
RE: نفس - Aisan - 2017/08/30, 08:32 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/09/03, 10:30 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/09/04, 12:40 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/09/13, 11:36 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/09/15, 02:32 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/09/17, 10:09 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/11/02, 08:17 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/12/13, 07:53 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/12/13, 07:53 PM
RE: نفس - !Web Prince - 2020/08/17, 01:01 AM



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 4 مهمان