*mahtab*
ارسالها: 3,591
تاریخ عضویت: Jul 2015
اعتبار: 343.0
|
RE: شاهزاده خانم و پدرش
به نام خدا
قلم رابرداشتم و همان گونه که به سیاهی مرکب که همچون چشمان او سیاه سیاه بود چشم دوخته بودم باخود می اندیشیدم که از چه بنویسم از بغض های مادر که شب ها میشکند وسیل بلورها را ازچشمانش روان میکند؟یاازمعدل 20خود بگویم که مثل عسل برایم شیرین و دلبخش بود؟ از آشی که بی بی برای دشت پایش پخت بنویسم یا از دلتنگی علی کوچولو که همه مارا آشفته کرده است؟ اصلا هرچه باداباد!ازهمه چیز می گویم ،هم شیرین هم تلخ، قلم را در مرکب می کنم و می نویسم ((سلام به پدر خوب و نازنینم!))اما بازهم همانند دفعات قبل برگه را مچاله و به سطل زباله صورتی رنگم پرتاب می کنم.
نه نباید تلخی هارا برای او بنویسم چراکه قلب بزرگ او از گریه مادرم و بهانه گیری علی می شکند و حتی معدل 20مانند عسلم و آش پشت پایش نمی تواند بند بزند تکه های قلب اورا و شاید امیدش از تکه های قلبش خدشه دار شود؛اگر امید نباشد مبارزه معنا نمی دهد!نه نمی نویسم این خاطرات زهر مانند را ،به جایش از خوشی ها می نویسم .
قلم را برای بار نمی دانم چندم به مرکب آغشته می کنم و می نویسم :
به نام خدا
سلام به پدر خوب و مهربانم !
بابا اینجا همه چیز خوب و آرام است.شاهزاده خانومت گل کاشته!امروز مامان به مدرسه آمد و کارنامه مرا که پر از 20های زیبا بود گرفت ودر آخر به من قول داد برای شاهزاده خانوم و پسرشجاع جایزه بخرد.بابا پسرشجاع اصلا بهانه نمی گیرد فکر نکنی هرروز و هرشب گریه می کند و من و مامان از گریه های او بی قرار می شویم ها نه اصلا اینطور نیست.
تازه دیروز بی بی بعد از یک ماه برایت آش پشت پا پخت.نمی دانی عمه مرجان چه می گفت!اوبه بی بی با خنده ای بزرگ می گفت((آخر مادر من!میثم یک ماه پیش رفت جبهه دیگر اثری ندارد این آش!شاعر میگویدنوش دارو پس از مرگ سهراب، حکایت شماست!))بی بی هم با آن چادر گل گلی اش که هنوز که هنوزه به کمرش می بندد می گفت((مرگ چیه مرجان خدا نکنه پسرم جوونه!تو یه چیزی بهش بگو سحر!))و مادر هم با لبخند سر تکان می داد.آن روز به ما خیلی خوش گذشت؛اصلا هم فکر نکنی که مامان شب در نماز خود گریه می کرد و از خدا می خواست مراقب تو باشدها نه اصلا گریه نکرد!!
خلاصه اینکه اینجا همه چیز خوب است!مراقب خود باش. دوستت داریم!
سحر(مامان)_پسر شجاع (علی)_شاهزاده خانوم (فاطمه)
با لبخند آن را امضا کردم و داخل پاکت گذاشتم ؛تمبر زیبایی که عکس یک گل آفتابگردان روی آن بود راهم به پاکت چسباندم .درخانه به صدا در آمد.
مادر از آشپزخانه فریاد زد((شاهزاده خانم درب رو بازکن مامان!))چشمی گفتم وبه سمت در رفتم.
پشت در دایی سهراب بود.با شوق و ذوق بیرون پریدم و گفتم ((سلام دایی جون!شما اومدی ؟؟پس بابا میثم کجاست؟!))آرام شدم و به چشمان سرخ او نگریستم و زمزمه کردم((پس پدر پسر شجاع کجاست؟!))
مادر به بیرون آمد و با دیدن دایی سهراب با آن وضع چنگی به گونه اش زد و گفت ((سهراب اینجا چکار می کنی؟ میثم کجاست ؟ این...این ساک میثمه دست تو؟ جون سحر بگو چی شده ؟!))دایی سهراب ساک را به مادر داد و به دیوار تکیه کرد و گریه دردناکی را سر داد.
چشمان اشکبار و خون رنگ مادر و لرزش شانه های دایی سهراب به من نوید می داد که هیچوقت آن نامه با تمبر گل موردعلاقه پدر به دست او نخواهد رسید!
پایان
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/07/11 07:23 AM، توسط *mahtab*.)
|
|
2017/07/09 11:19 AM |
|