زمان کنونی: 2024/11/06, 12:26 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 12:26 PM



نظرسنجی: نظر شما
خوب
بد
[نمایش نتایج]
توضیح: این یک نظرسنجی عمومی‌است. کاربران می‌توانند گزینه‌ی انتخابی شما را مشاهده کنند.
ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 12 رأی - میانگین امتیازات: 4.92
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نفس

نویسنده پیام
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #25
RE: نفس
فصل سوم - قسمت پنجم
*******************
درد شدیدی که در ناحیه قفسه سینه ام پیچیده بود،باعث شد چشمانم را باز کنم و خودم را روی تحت بزرگی پیدا کنم.سوزش بدی که روی دستم احساس میکردم،نشان دهنده سرمی بود که داخل پوستم جا گرفته بود.داخل اتاقی بودم که دیوارهای سفیدش تا یک سوم شان با قرنیزهای چوبی پوشیده شده بودند.پرده ها هم که به رنگ قرنیزها بودند،به خاطر باد کولر تکان می خوردند.اتاق تک تخته بود و هیچ بیماری جز من در اتاق حضور نداشت.هرطور که بود،از حالت دراز کش به نشسته تغییر حالت دادم و مامان را دیدم که پایین پایم،روی یک صندلی نشسته و در حالی که سرش را روی تخت گذاشته،به خواب رفته.صدایش زدم:
- مامان ..؟مادر جونم ..؟
چشمانش را بلافاصله باز کرد و با دیدن من از جایش بلند شد و در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود،دستش را روی صورتم گذاشت:
+ جان مادر ..؟خوبی مامان ..؟
لبخندی زدم تا نشان بدهم حالم خوب خوب است.نگاهی به سرم کردم که لحظات پایان عمرش را سپری می کرد.پرسیدم:
- ساعت چنده؟
به ساعت مچی روی دستش نگاه کرد:
+ 12:30
- چقدر وقته این جاییم؟
+ سه ساعت.سه ساعته که توی هر لحظه ش صدبار جون منو گرفتن
- چرا ؟ من که خوبم!
+ مردم مامان ... نمیدونم چیکار کنم که خوب شی...
سعی کردم بحث را عوض کنم:
- بابا کو؟
دستی به چشمانش کشید و گفت:
+ همین الان رفت بیرون تا یکم آبمیوه بخره.
- میشه بریم؟
+ مادر جانم عجله نداریم که صبر کن تا سرمت تموم شه بعد دکتر باید بیاد معاینه ت کنه اگر اجازه داد میریم
- آخراشه.میخوام سال تحویل خونه باشیم.توروخدا ...
+ صبر کن برم صداشون کنم...
از اتاق خارج شد و چند لحظه بعد با پرستاری برگشت.پرستار سرم را بست و سوزنش را از دستم خارج کرد.زمانی که مشغول چک کردن فشارم بود،بابا وارد اتاق شد و با دیدن من به سمتم اومد:
-- عه!بیدار شدی بابایی؟
به لبخندی برای پاسخش بسنده کردم.همان لحظه پرستار گفت که «حالم خوب است و میتوانم مرخص شوم».اما مامان که نگران بود خواست که دکتر هم بیاید و معاینه ام کند ولی پرستار به او اطمینان داد که نیازی به این کار نیست.


---چهار ساعت بعد-----

فقط چند دقیقه دیگر به تحویل شدن سال مانده.خانواده کوچکم دور هم جمع شده تا 18 امین سال جدید را باهم جشن بگیریم.بابا قرانی که در دست دارد را می بوسد و «بسم الله» ـی می گوید و بازش میکند.صفحه ای که به رویش گشوده شده را شمرده شمرده زمزمه میکند.مامان هم در حالی که به سفره هفت سین چشم دوخته زیر لب دعا میکند و اشک می ریزد.دعای «یا مقلب القلوب» که از تلوزیون شروع می شود،چشمانم را می بندم و دعا میکنم:
- خدایا ممنونم که خانواده خوبی بهم دادی.ممنونم که زندگی خوبی بهم دادی.خدایا بابت همه نعمت هات شکر.سلامت و طول عمر باعزت به مامان بابا بده.خدایا کینه های بین خانواده هارو از بین ببر.خدایا مراقب عمو ها و عمه ها مخصوصا مهیار باش...

با صدای شلیک توپ و آهنگ شاد سال نو چشمانم را باز میکنم.در حالی که با یاد آوری مهیار دوباره دلشوره در وجودم پا میگیرد،سعی میکنم آن را کنترل کنم.
با هم دست و روبوسی میکنیم و سال نو را به یکدیگر تبریک میگوییم.بابا دست به جیب می شود و به ما عیدی میدهد.صدای زنگ پیامک گوشی هایمان بلند می شود.
بعد از خوردن کمی میوه و آجیل و شیرینی هریک به سمت گوشی هایمان می رویم تا به دوستان و آشناها عید را تبریک بگوییم.

اولین پیامک را باز میکنم.تیمسار است:
- عیدت مبارک گل دختر
پاسخ میدهم:
+ عید شمام مبارک تیمسار

پیام دوم را باز میکنم که تلفنم زنگ میخورد و نام مریم رویش نمایان می شود:
- خنگول جونم عیدت مبارک!
مهلت حرف زدن نمی دهد این موجود بی فرهنگ!میخندم:
+ علیک سلام!تو نمیخوای تو سال جدید آدم شی؟
- عوض تبریک عیدته بیشعور؟نقصیره منه که برات اهمیت قائل میشم خااااک بر سرت!
+ عید تو هم مبارک اسگول خان!امیدوارم توی سال جدید خدا شفات بده!
- فعلا که تو تو الویتی!
بعد از چند دقیقه صحبت تلفن را قطع میکنم.ساعت حدود 5:30 صبح است.اولین نماز سال نو را میخوانیم و بچون فردا نوبت مامان است که به پرستاری مادربزرگم برود، هرسه برای خواب آماده می شویم.

درحالی که روی تخت دراز کشیده ام،به مهیار فکر میکنم.یعنی الان چه میکند؟فرهاد چطور؟آهی میکشم و در حالی که هنوز نشانه هایی از اضطراب در دل دارم به خواب میروم...

***
ادامه دارد
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2020/08/14 04:17 PM، توسط Aisan.)
2017/07/07 01:20 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


پیام‌های داخل این موضوع
نفس - Aisan - 2017/02/28, 08:47 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/02/28, 10:08 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/03, 10:56 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/06, 02:18 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/08, 10:52 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/09, 04:46 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/10, 02:48 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/25, 11:03 AM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/25, 11:08 AM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/27, 06:29 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/04/05, 11:19 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/04/06, 12:30 AM
RE: نفس - Aisan - 2017/04/19, 10:31 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/04/22, 10:08 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/04/24, 07:57 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/06/03, 02:00 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/06/06, 01:46 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/06/12, 12:31 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/06/19, 07:48 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/06/20, 08:00 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/02, 12:05 AM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/03, 11:53 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/04, 03:59 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/05, 10:13 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/07 01:20 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/22, 09:50 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/27, 02:11 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/08/19, 11:25 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/08/23, 03:47 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/08/25, 01:30 AM
RE: نفس - Aisan - 2017/08/30, 08:32 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/09/03, 10:30 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/09/04, 12:40 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/09/13, 11:36 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/09/15, 02:32 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/09/17, 10:09 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/11/02, 08:17 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/12/13, 07:53 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/12/13, 07:53 PM
RE: نفس - !Web Prince - 2020/08/17, 01:01 AM



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 7 مهمان