قسمت چهار-دو:
در میانه ی راه با سینتیا بود که صدای شکستن شی ای را پشت سرشان شنیدند.سینتیا طبق معمول ده متر آنطرف تر مثل یک گربه ی ترسان روی چنگال هایش پرت شد اما نیک به یک (هه)کوتاه بسنده کرد.
نیک در آن تاریکی آشغالدونی های خیابان 48 چیزی نمی دید.اما می توانست حرکت یک جسم بزرگ و نورانی را بفهمد که لنگان لنگان به آنها نزدیک میشد.
سینتیا چند لحظه پیش پا به فرار گذاشته بود.نیک دوباره به سمت عقب برگشت.انسان نمای دو و نیم متری ایستاد روبه روی یک و نیم متریه نیک و پر های قهوه ای که به پشتش بود را تکان داد تا مرتب و تمیز شوند.روی جوب افتاده بود و تقریبا آن را خشک کرد.
نیک با قیافه ی ترسان به موجود هیکلی روبه رویش نگاه کرد.جلو آمد و تیربرق سرش را نورانی تر نشان می داد. هیبتی مانند مجسمه های یونانی و لباس چسبان و قهوه ای مانند پوست مار او را شبیه یک کبرای بزرگ کرده بود.با این تفاوت که به جای کفچه دور گردن و سرش را پر های قهوه ای و درخشان پوشانده بود.موهایش سفید و ابریشمی بود و چشمان زرد و نارنجی اش خیلی او را جذاب و در عین حال ترسناک نشان می داد.یک پوکر به تمام معنا.
_س...سلام.....
نیک فکش را سفت تر به هم فشرد تا صدای دندانهایش بیش از این ضایعش نکند.با صدای کاملا عادی و مانند یک گوینده خوش تیپ شنید:
_تو نیک هستی؟
_بله...آقا
موجود نفسش را بیرون داد و کلاه نیک افتاد.
_نگران بودم نکنه اشتباهی اومده باشم سراغ یه بچه گدا...اربابم همیشه بهم میگه کسی نباید منو ببینه...مگر افراد خاص...
_شما کی هستید اقا؟
_انقدر نگو اقا اقا...من جنسیت ندارم بچه جون!
_آهان...پس چی بگم؟
زیر لب گفت:من کلینت هستم و به آرامی از آن جا دور شد.نیک نمی دانست چرا اما شیفته او شده بود.دنبالش به راه افتاد.انگار کسی در گوشش نجوا کرد(این موجود دوست تو است...)
نیک و کلینت تا چند دقیقه بعد بدون هیچ حرفی راه می رفتند.کلینت از پشت خیلی با شکوه تر به نظر می آمد.مدام دنباله ی لباسش زیر پای نیک می رفت و او با ترس پایش را بر می داشت.اما لباس قبل از ان به طور خودکار کنار می رفت.
_ببخشید...جناب کلینت...شما دقیقا چی هستید؟
_من...خودم هم نمی دانم...فقط میدونم که زندم...
کلینت دستش را جلو آورد.دستان بزرگ و سفیدش با رگهای بیرون زده و سبز رنگش نیک را در آغوش گرفت و بلند کرد.نیک پاهایش را تکان می داد و تقلا میکرد. کلینت گفت:نترس...کاری با تو ندارم...دوست نداری که له بشی؟
نیک ساکت شد.کلینت او سفت گرفت و با سرعت باور نکردنی دوید.نیک فقط می دید که پشتشان کل دنیا شبیه چراغهای بی نور شده است و باد شدیدی می وزد.پر های کلینت به سرعت گرفتنشان کمک می کرد و گاهی پاهایش را از زمین برای چند ثانیه جدا می نمود.این بهترین ماشین شهربازی دنیا بود.
نفهمید کی به خواب رفت...یک خواب عمیق...زیبا...و گرم و نرم میان یک عالمه پر عقاب...و پوست نرم کلینت که مانند یک کیسه آب گرم تمام درد هایش را از بین برد...
_نیک...نیک...بلند شو عزیزم...باید بیدار شی...
برای نیک صدای اشنایی بود.نمی دانست چه کسی او را صدا می زد...اما این را مطمئن بود که قبلا صدای زنی را که سالهاست ندیده شنیده است...همیشه... همه جا و همه وقت،این صدا،نیک را بیدار می کرد...
چشمانش را که باز کرد،خود را در یک اتاق اشرافی یافت.تم کرمی و طلایی رنگ،تخت بزرگ و پرده های طلا دوزی رویش،الماسهای آویزان از گوشه ی پارچه و پنجره هایی که رو به رویش فقط ابر بود و خورشید.باور نمی کرد...آیا مرده بود؟اینجا بهشت است یا توهم؟؟
از روی تخت بلند شد و پایین آمد.میز پر از خوراکی و نوشیدنی وسط اتاق بود.یک دل سیر از همه اش خورد.هر چه بر میداشت،جایش پر می شد.نیک سیر نمی شد...انگار هیچ چیزی نخورده بود اما لذتش را می برد.مثله یک خواب.
_هی...انگار بیدار شد!
_من...من...من...اول من میبینمشمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
_نه...من میبینمش تو برو حمال!
_برید کنار احمقا مگه پری آوردم که سرش دعواست؟
صداها از پشت در می آمد.نیک سرش را بالا گرفت.دسته ی طلایی در چرخید و باز شد.همزمان یک موجود دراز و ابی رنگ پرید داخل و پشت سرش کلینت و یک دختر کاملا عادی و مانند انسان روی زمین افتادند.
نیک روی زمین عقب عقب رفت.موجود آبی که کلاهی به سر داشت و از آن شاخه بیرون امده بود و قیافه و تیپ بانمکش او را می خنداند رویش پرید و با خنده گفت:ماله من باشه خواهش می کنم ماله من!
کلینت او را بلند کرد و آن طرف تر پرت کرد.موجود دوباره بلند شد و کلینت فریاد زد:بشین سیلا!
سیلا اخمی کرد و نیشگونی به کلینت گرفت.
کلینت_حالت خوبه؟(با یک دست بلندش کرد)
نیک_آره...اینجا کجاست؟شماها کی هستید؟
کلینت_اینجا خونه ی ماست...تو هم مهمونی!
سیلا_(صداش مثله پینکی پای)آره!تو برای همیشه اینجا می مونی ااااآدم کوچولو!(لپ نیک را کشید)
کلینت_بس کن سیلا و گرنه منجمدت می کنم!
سیلا ترسید و پشت دختر مخفی شد.دختر قد بلند و مومشکی بود.کت شلوار چرم وسیاه پوشیده بود و دست به سینه نیک را می نگریست.نشان خورشید سیاهی روی گونه اش بود.جلوتر آمد،دولا شد و صورتش را مقابل نیک قرار داد.
_من الیزا هستم نیک...حالیته؟
_بله الیزا!
_خانم الیزا!بگو خانم!
_آخر کلینت به من گفت که...
کلینت_ول کن این حرف ها رو...باید بقیه اعضای خونواده باهات اشنا شن!
نیک_خونواده؟
الیزا_آررره بچه جون!ما خونواده ایم!
سیلا_ و کلی شکلات می خوریممطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
کلینت_سیلا زود آمادش کن باید بیاریش پایین با این سر ووضع آبرومون میره...
سیلا هر هر خندید و کلینت و الیزا دست در دست هم از اتاق خارج شدند. به سمت کمد دوید و بازش کرد.یک عالمه لباس ریخت بیرون و اتاق پر شد.
همانطور که لباسها را از شاخهایش جدا می کرد گفت:
_خب!حالا کدومشو دوست داری؟!