زمان کنونی: 2024/11/06, 12:28 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 12:28 PM



نظرسنجی: نظر شما
خوب
بد
[نمایش نتایج]
توضیح: این یک نظرسنجی عمومی‌است. کاربران می‌توانند گزینه‌ی انتخابی شما را مشاهده کنند.
ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 12 رأی - میانگین امتیازات: 4.92
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نفس

نویسنده پیام
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #23
RE: نفس
فصل سوم - قسمت دوم
******************
مدرسه ها دوباره برگشتند.امسال با وجود اینکه سال آخر دبیرستان بود و باید خوشحال می بودم اما اصلا حوصله درس و مدرسه را نداشتم.نیم ترم اول و امتحانات ترم یک را هرطور بود گذراندم.افت تحصیلی خفیفی داشتم اما هرجور که بود نگذاشتم که شدید تر شود.حالا فقط 5 روز دیگر تا سال نو مانده بود.
ذهنم گاه و بیگاه درگیر ماجراهایی می شد که اخیرا رخ داده بود.داستان تلخ زندگی مامان و مرگ نابهنگام مادربزرگ از یک طرف و از طرف دیگر ناراحتی ام برای تنهایی های مهیار و فرهادشده بود خوره ذره ذره وجودم.
بعد از حضورم در مراسم های مادربزرگ و جو بدی که از هر طرف احاطه ام کرده بود،به اضطراب شدیدی دچار شدم.استرس و دلشوره ای که حالم را بد می کرد و یکی دوباری راهی بیمارستانم کرده بود.تلنگر کوچکی لازم بود که دچار دلشوره بشوم و لرزش بدن و عرق سرد در بدنم اوج بگیرد و تنها راه آرام کردنم،بیمارستان و یک مسکن قوی بود.آخرین بار هم که از دفعات قبل حالم بدتر شده بود،پزشک متخصصی نتیجه معاینه و آزمایش هایم را این طور به بابا گزارش داده بود:
- متاسفانه باید بگم که اضطراب و استرس دختر تون باعث وارد شدن حمله عصبی به ریه هاش شده.اگر با همین روند پیش بره،تا یک سال دیگه ریه سالم براش نمی مونه.درنتیجه باید از هر نوع استرس و هیجان و ناراحتی و ... دور باشه.هر ماه هم باید برای چکاپ بیاریدش اینجا تا اوضاعش رو زیر نظر داشته باشیم.این اسپری رو هم باید همیشه دنبال خودش داشته باشه و هر چند ساعت یکبار ازش استفاده کنه.درضمن توی این مدت ممکنه علائمی مثل خونریزی بینی و سرفه های شدید که ممکنه خونی باشن و حتی تشنج رو مشاهده بکنید.اصلا هول نکنید و سعی کنید و در اولین فرصت بیاریدش بیمارستان.

خوب به یاد دارم مامان چطور گوله گوله اشک می ریخت،از چشم های بابا هم غم می بارید.من بچه سخت بودم و آن ها حق داشتند اینطور ناراحت و نگران تک دخترشان باشند.قبل از من خواهر و برادرهایم پیش از تولد مرده بودند و من با هزار نذر و نیاز زنده مانده بودم.بعد از سختی هایی که در نوزادی و کودکی از آن ها جان سالم به در برده بودم،حالا دوباره ...
افکارم را سرفه های پی در پی ام قطع کرد.به مقنعه ام چنگی زدم که مریم متوجهم شد:
- مش؟مشی؟مشکات؟خوبی؟دختر چته؟
+ خو ... خوبم ...
معلم چند بار به نشانه تذکر به تخته زد که مریم از جا بلند شد و گفت:
- خانم مشکات حالش خوب نیست.اجازه می دین ببرمش بیرون؟
+ خوبم..مریم..خو..خوبم..
سرفه های پی در پی ام مانع می شد که حرف را کامل بیان کنم.نفهمیدم که چطور مریم مرا به حیاط رساند و لیوانی آب به دستم داد:
- مشکات چته!؟تو این چند روز اصلا حالت رو به راه نیست!!
حالم بهتر شده بود.نفس عمیقی کشیدم و با صدایی که انگار از ته چاه در می آمد گفتم:
+ خوبم نگران نباش
- دروغ میگی عین چی!
خنده ام گرفت:
+ دیوونه ای به خدا !
- دیوونه خودتی بیشعور!
+ پرنیا کجاس؟چرا امروز نیومده؟!
- عموش از ایتالیا اومده.برای همین نیومد.من درک نمی کنم این عموها چه موجوداتی هستن که شما ها خودتون رو می کشین براشون!من که عمو ندارم خداروشکر!
«عمو».قیافه فرهاد و مهیار درحالی که لبخند می زدند در میان پرده ذهنم واضح شد.نا خود آگاه لبخند زدم:
+ عمو داشتن ! خیلی حس خوبیه ...
- دیوونه این شماها بابا !
+ من برادر نداشتم که بتونم حسش کنم اما خوش به حال عمه هام که داداش هاشون فرهاد و مهیارن ...
مریم در حالی که یکی از دست هایش را زیر سرش و به صندلی چوبی حیاط ستون کرده و به من زل زده بود پرسید:
- تو چی عمو هات رو دوست داری؟
من هم همان طور که به آسمان ابری زمستان خیره بودم با حس نامعلوم درونم پاسخ دادم:
+ همه چیزشون رو!فرهاد یه مرد به تمام معناست،هرکاری ازش بخوام برام انجام میده،حتی اگر ساعت 3 نصفه شب هم بهش زنگ بزنم خودش رو میرسونه...
ناخودآگاه دستم به سمت گوشهایم رفت:
+ قبل از مرگ مامان بزرگ برام این گوشواره هارو خرید.معلوم بود که بلد نیست باید چه کادویی بخره!فرهاد زیادی مهربونه،با همه خوبه و هرجا یه رفیق داره!همه دوسش دارن!
مریم با شیطنت گفت:
- برو سر اصل مطلب!
+ اصل مطلب؟!
با همان لحن شیطنت آمیزش گفت:
- آقا مهیـــــــار!
لبخند از روی لبم پاک شد و اخم ظریفی بین ابروهایم نشست:
+ مهیار؛نقطه مقابل فرهاد،مغرور و مرموز!با اینکه دوسالی میشه دیدمش ولی هنوز خیلی کم ازش می دونم.حتی تا حالا یه بار هم اتاقش رو ندیدم!جدیدا خیلی بهتر از قبل باهاش ارتباط برقرار می کنم اما خب هنوز هم نمی تونم به راحتی داییم باهاش ارتباط برقرار کنم.هرشب به هم تا دیر وقت پیام میدیم،از این طریق تونستم خیلی چیزها ازش بفهمم مثل اینکه امسال دفعه دومه که بورسیه میشه و میتونه هرکشوری که دلش میخواد بره و ادامه تحصیل بده اما نمی ره.یا اینکه چند سالی هست که پشت سر هم مقام اول کشور توی سنگین وزن جودو شده یا اینکه رئیس جمهور ازش به عنوان نخبه کشوری دعوت کرده ولی نرفته.رابطه مون خیلی عمیق تر شده طوری که بعضی وقت ها عمو فرهاد زنگ میزنه و از من سراغش رو می گیره!ولی خب هنوز هم خیلی چیزها هست که نمی دونم و ترجیح میدم ازش چیزی نپرسم.حس میکنم اگر نیاز باشه خودش بهم میگه ...
به مریم نگاه کردم که چشم هایش از تعجب گشاد و دهانش باز مانده بود اما سعی داشت چهره جدی ای به خود بگیرد.خنده ام گرفت:
+ قیافه شو!!
با همان قیافه گفت:
- مشکات ..؟
+بله؟
- میشه من زن عموت بشم؟!
اخم کردم:
+ جرات داری یه بار دیگه بگو تا فکت رو بیارم پایین!
- آخه چرا؟!
غریدم : مریم !
- تو رو خدا!قول میدم زن عموی خوبی باشم!
+ اوووو نگا چه آبی از لب و لوچه ش راه افتاده !
- مشکات خواهش میکنم من رو به عنوان زن عموی عزیزت قبول کن!
+ گیریم که غیرممکن رو قبول کردم،چجوری میخوای خودتو به کسی مثل مهیار ثابت کنی؟!
- زدن مخ عموت با خودم!من کارم اینه!
+ به به!شما از این هنرها هم داشتی و ما نمی دونستیم!؟
- مشکات ناموسا من میخوام عموت رو ببینم!
+ نچ!دخترجون تو خماریش بمون!

از جایم بلند شدم و به سمت کلاس حرکت کردم.حرف های مریم با اینکه از روی شوخی بود اما مرا سخت به فکر فرو برد.اگر مهیار ازدواج می کرد من چه میکردم؟!
مطمئنا دیوانه می شدم!هروقت خواست به خواستگاری برود میروم و زیر آبش را جلوی عروس می زنم!حتی تصور مهیار کنار یک نفر به عنوان همسر حسادت درونم را شعله ور میکرد و مانند جانوری وجودم را میخورد!من تحمل دیدن این صحنه برای فرهاد را هم ندارم چه برسد به مهیار!عمراااا !
***
ادامه دارد...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2020/08/14 04:16 PM، توسط Aisan.)
2017/07/04 03:59 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


پیام‌های داخل این موضوع
نفس - Aisan - 2017/02/28, 08:47 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/02/28, 10:08 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/03, 10:56 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/06, 02:18 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/08, 10:52 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/09, 04:46 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/10, 02:48 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/25, 11:03 AM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/25, 11:08 AM
RE: نفس - Aisan - 2017/03/27, 06:29 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/04/05, 11:19 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/04/06, 12:30 AM
RE: نفس - Aisan - 2017/04/19, 10:31 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/04/22, 10:08 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/04/24, 07:57 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/06/03, 02:00 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/06/06, 01:46 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/06/12, 12:31 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/06/19, 07:48 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/06/20, 08:00 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/02, 12:05 AM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/03, 11:53 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/04 03:59 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/05, 10:13 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/07, 01:20 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/22, 09:50 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/07/27, 02:11 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/08/19, 11:25 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/08/23, 03:47 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/08/25, 01:30 AM
RE: نفس - Aisan - 2017/08/30, 08:32 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/09/03, 10:30 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/09/04, 12:40 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/09/13, 11:36 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/09/15, 02:32 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/09/17, 10:09 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/11/02, 08:17 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/12/13, 07:53 PM
RE: نفس - Aisan - 2017/12/13, 07:53 PM
RE: نفس - !Web Prince - 2020/08/17, 01:01 AM



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 9 مهمان