Бѳнёѫїап
ارسالها: 998
تاریخ عضویت: Jun 2015
اعتبار: 1285.0
|
RE: من دیوانه نیستم!
قسمت چهارم:نیک کیست؟
یتیم خانه اسکات در سکوت خاصی قرار دارد.هنوز تمام شهر مشغول فعالیت و رقصیدن در مهمانی ها و خرید کریسمس هستند،اما چیزی جز سیاهی و سکوت در اینجا وجود ندارد.
انگار نه انگار به عید نزدیک می شوند.درست مثل مرده های قبرستان کناری،بچه ها در قبرهای طبقه ایشان خوابیده اند و منتظر رسیدن یک روز تکراری دیگر هستند.
نیک به پرتوی نور ماه که همیشه فقط روی او تمرکز دارد نگاه می کند.وقتی از بالا به اتاق خواب نگاه می کنی،همه جا تاریک است به جز تخت شماره 113.
_نیک...نمی خواهی بخوابی؟
_خوابم نمیاد
_اما باید بخوابی...وگرنه فردا بیدار نمی شوی و جریمه میشی...
_مهم نیست...
نیک اصلا نمی دانست با کی دارد حرف میزند.صدا از تخت زیری می آمد اما صاحب آن برای نیک نامعلوم بود.
سرش را به سمت پایین تخت برد...همه خواب بودند.یعنی باز هم توهم زده بود؟
_الیزا تو بودی؟
_من؟نه...من اصلا...حال حرف زدن....(خمیازه)ندارم...
نیک سریع از رو تخت پایین آمد.با چابکی و احتیاط یکی یکی پله های نردبان را رد کرد و وقتی پاهایش روی زمین رسید،آریل تکانی خورد و به صورت نامفهوم گفت"یک همبرگر دیگه..."
نیک با ترس و لرز تمام تخت هارا رد کرد و از اتاق بیرون رفت.وقتی به حیاط پشتی رسید،از شیشه ی اتاق خانم ایونس دید که او و دخترش کنار شومینه روی کاناپه خوابیده بودند و کتابی در دستهای لورا بود.نیک لحظه ای حسرت خورد کاش مادرش اینجا بود...
نیک سرش را پایین گرفت وقطره اشکی از دریای چشمانش روی زمین چکید.
الیزا_جمع کن بابا این مسخره بازیتو،حالا که منو بیدار کردی بگو میخوای چیکار کنی؟
نیک_...تنهام بذار لعنتی...حوصلتو ندارم
_باز چشت خورد به یه بچه و ننش آبغوره گرفتی؟منو ببین،از اول عمرم بی پدر مادر بودم چیزیم شد؟
_تو آدمی اخه؟مگه شما ها هم پدرمادر دارید؟
_نه...نداریم
_پس حرف نزن کار مهمی دارم
_چه کاری؟
_الان میبینی...
نیک به سمت همان اثر هنری حرکت کرد.همان اجساد حال به هم زن و اعصاب خوردکنی که مطمئن بود کاملا تقلبی و بی پایه هستند،
وهمنیطور این که کار چه کسی بود را هم می دانست!اما چه فایده دارد حرفهای یک دیوانه؟
نیک از کجا دیوانه شد؟بهتر است بگویم:از کجا به او گفتند دیوانه!
نیک به یاد نمی آورد که بوده و پدرمادرش کجایی بودند...فقط تصاویر محوی از 3 سالگی اش دارد...زن و مرد میانسال...پسر نوجوان...خانه ای بزرگ و زیبا...پرستار...خدمتکار...شاید همگی توهم باشد...اما از نظر نیک...مانند روز روشن است.
وقتی کم کم نیک فهمید دور وبرش چه خبر است،در یک خانه ی پر از دزد و معتاد زندگی می کرد که هیچ پولی برای گرفتن حتی یک سوییت نداشتند.
او بود و سینتیا..."sintia"دختر دانشجو و معتادی که با وجود مغز پر از سلول خاکستری اش،همیشه در حالات نا مفهوم برای او بود.سینتیا می گفت پدرش شعبده باز است و فکر میکند که دخترش در حال خواندن درسهای سخت و مهم است!
بیشتر پدر ها همین فکر را می کنند...اما نیک و سینتیا خرج زندگیشان را از شعبده بازی های مسخره ای که سینتیا بلد بود در خیابان در می آوردند.
تا 10 سالگی بهترین دوست نیک سینتیای غرق در بدبختی بود.تا وقتی سرو کله ی کلینت"clint" پیدا شد...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/07/05 04:56 PM، توسط Бѳнёѫїап.)
|
|
2017/06/25 05:27 PM |
|