زمان کنونی: 2024/11/06, 05:06 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 05:06 AM



نظرسنجی: داستان مورد پسند شما بود؟
بله
خیر
[نمایش نتایج]
توضیح: این یک نظرسنجی عمومی‌است. کاربران می‌توانند گزینه‌ی انتخابی شما را مشاهده کنند.
ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 10 رأی - میانگین امتیازات: 4.9
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نگهبانان صلح

نویسنده پیام
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #25
RE: نگهبانان صلح
قسمت بیست و چهارم - داستان از زبان هارو
***********************************
- خانم محترم شما حداقل تا یک هفته باید استراحت مطلق داشته باشید!
+ بله متوجه هستم
- استراحت مطلق زیر نظر پزشک متخصص!
+ بله بله کاملا متوجه هستم
- استراحت مطلق زیر نظر پزشک متخصص توی بیمارستان!
+ بله متوجه صحبت شما هستم
- متوجه هستم متوجه هستم!خانم دارم میگم شما باید تا یک هفته توی بیمارستان تحت مراقبت باشید تا بهبود کامل تون رو بدست بیارید!
+ خب می گم که متوجه هستم
- چی چی رو متوجه هستم!؟شما متوجه نیستید!دارم میگم نباید از روی تخت تون تکون بخورید بعد دارید لباس هاتون رو می پوشید که برید!
+ متوجه نگرانی تون هستم ولی ترجیح میدم خودم روند درمانیم رو به عهده بگیرم
- مگه شما پزشک هستید که خودتون روند درمان رو به عهده بگیرید؟!مویرگ های مغز شما هنوز بهبود پیدا نکرده!پاتون هم که از هفت ناحیه مختلف به طور عمیق بریده شده!با حرکت کردن ممکنه عصب هاتون مشکل پیدا کنه!مهم تر از اون سرتون که با کوچک ترین تحریکی ممکنه ..
+ آقای دکتر!شما وظیفه تون نجات دادن من بود و من از این بابت از شما ممنونم!لطفا از این جا به بعد رو به خودم بسپارید.
- ما مسئول حفظ سلامت مردم هستیم!
+ بله بله میدونم ! هر اتفاقی افتاد خودم به گردن میگیرم.شما وظیفه تون رو انجام دادید
دکتر که متوجه شده بود نمی تواند مانع من شود،آهی کشید و گفت:
- باشه ؛ هرطور مایلید.این وظیفه من بود که بهتون هشدار بدم اصلا و ابدا از نظر جسمانی در وضعیت خوبی نیستید!لطفا فرم ترخیص رو پر کنید و ذکر کنید که به رضایت خودتون زودتر مرخص شدید.درضمن حداقل این توصیه رو قبول کنید؛بهتره با عصا راه برید تا کمتر به پاتون فشار بیاد!
+ ممنونم

بالاخره از شر اصرار های دکتر خلاص شدم.دکتر که بیرون رفت،لباس هایم را پوشیدم.
حالا موقع راه رفتن بود؛به آرامی سعی کردم که پاهایم را از تخت آویزان کنم،اما وقتی پای مجروحم را آویزان کردم،درد تا مغز استخوانم نفوذ کرد و باعث شد چهره ام را در هم بکشم.در یک لحظه حالت تهوع،دل پیچه و سرگیجه شدیدی سراغم آمد که مجبور شدم روی شکم خم شوم و سرم را با دو دست بگیرم تا درد و حالت تهوع کمتر شود.همان موقع در اتاق باز شد و کسی به اتاق آمد اما بلافاصله دوباره از اتاق خارج شد.احساس کردم محتویات معده خالی ام به دهانم راه باز میکند.خودم را از روی تخت به زمین و سطل زباله کنار تخت رساندم.
- هارو! 
صدای ایدن بود.از شدت ضعف و دردی که در تمام بدنم مخصوصا سرم پیچیده بود،توان عکس العمل نداشتم.حالت تهوع و دل درد به خاطر اثر داروهای بیهوشی بود اما درد پا و سرم نشانه خوبی برای من آن هم در این موقعیت نبود.
ایدن نزدیک تر شد،احساس کردم میخواهد کمک کند تا بلند شوم،برای همین یکی از دست هایم را بالا آوردم و اشاره کردم که از اتاق خارج شود اما او توجهی نکرد.نالیدم:
- لطفا برو بیرون ...
و بعد صدای پا و بسته شدن در.دلم نمی خواست در حالت ضعف کسی مرا ببیند.کمی که حالم بهتر شد،میله تخت را گرفتم و از جایم بلند شدم.باز هم دردها به بدنم هجوم آوردند اما هرطور بود خودم را سرپا نگه داشتم.لنگ لنگان به سمت روشویی رفتم و شیر آب را باز کرده و صورتم را شستم.به چهره رنگ پریده ام نگاه کردم.باند سفید رنگی دور سرم پیچیده شده بود و موهایم را اذیت میکرد.
نفس عمیقی کشیدم و در اتاق به دنبال عصا گشتم.یک جفت عصا کنار در گذاشته شده بود.آن ها را برداشتم و از در خارج شدم.

سندرین و ایدن کنارهم روی صندلی نشسته بودند و صحبت می کردند.سندرین زودتر از ایدن متوجه حضورم شد و از جایش بلند شد.ایدن هم رد نگاه سندرین را گرفت و به من رسید.دست پاچه از جایش بلند شد و خواست به سمتم بیاید اما با جمله (من خوبم) من متوقف شد.با صدای آرام گفتم:
- یه هلیکوپتر تا چند دقیقه دیگه روی پشت بوم فرود میاد.باید بریم بالا.

همزمان با رسیدن ما به پشت بام،هلیکوپتر هم رسید.اول ایدن سوار شد و من هم با کمک سندرین به دنبالش وارد اتاقک هواپیما شدم.هلیکوپتر بدون کشتن وقت،ملخ ها و موتورش را به کار انداخت و به سمت مرکز اصلی ساختمان صلح جهانی به راه افتاد.

در طول راه به این فکر میکردم که چطور می شود زودتر بهبودی ام را بدست بیاورم.افرادی که میتوانستند کمکی کنند را مرور کردم و در میان ذهن آشفته ام به یکی از همکاران ایدن رسیدم.مردی هم سن و سال ایدن به نام "تاد" که در ماجراهای هند با او آشنا شدم.او پزشک جراح و متخصص مغز و اعصاب بود که در آن زمان روی تغییرات ژنی سلول های لاش ها و موجودات تراژن کار میکرد.
نا خداگاه نگاهم به سمت ایدن که زیر چشمی همه چیز را زیر نظر داشت،کشیده شد و او بلافاصله نگاهم را حس کرد:
- چیه؟
اخم هایم را کمی در هم کشیدم و نگاهم را ریز کردم که دوباره پرسید:
- چی شده هارو؟
وقتی باز جوابی ندادم،از جایش بلند شد و کنار من نشست و دوباره پرسید:
- هارو؟حالت خوبه؟به چی فکر میکنی؟
+ تاد رو یادت میاد؟
با شنیدن نام تاد اخم هایش در هم رفت:
- که چی؟
+ عضو سازمان بود درسته؟
- خب که چی؟
+ اون راه حل منه
- یعنی چی؟
+ اون سلول های DNA من رو برای آزمایش روی تراژن ها گرفت.فعلا سریع ترین و بهترین راه حل برای من اونه.
غرید: حتی فکرش رو هم نکن!
- برای چی؟
+ اون قابل اعتماد نیست.یادت رفته دفعه قبل باهات چیکار کرد؟!
- خیلی هم بد نشد
ایدن در حالی که سعی میکرد صدایش را کنترل کند با غیض گفت:
+ من اجازه نمی دم این کارو بکنی!
با تمام آرامشی که داشتم،سرم را به سمتش برگرداندم ولی به چشمانش نگاه نکردم-کاش میتوانستم نگاهش کنم تا بیشتر مصمم بودنم را درک کند- و گفتم:
- من باید خوب بشم تا بتونیم ترمینات رو نابود کنیم.
+ تو خوب میشی!من مطمئنم!
- چطوری؟با روی تخت افتادن و کمپوت خوردن؟
+ هرطوری که نیاز باشه من خوبت میکنم!
- تو چطور میخوای من رو خوب کنی؟
+ یه کاریش میکنم!
- من یکی از تنها مهره هایی هستم که میتونه با این امثال ترمینات مبارزه کنه!حتی اگر خوب بشم ولی دنیایی نباشه که توش زندگی کنم پس بهتر شدنم چه فایده ای داره؟؟
+ تو آدم خودخواهی هستی!
اخم هایم در هم کشیده می شود و ناخن هایم دسته صندلی را می فشارد:
- چون میخوام دنیا رو از موجودات پست فطرت پاک کنم خودخواهم؟
از جایش بلند می شود و با صدای بلندی که توان کنترلش را ندارد میغرد:
+ چون برای کسایی که نگرانتن ارزش قائل نیستی!
به چشم هایش که احساس نامعلومی در آن موج میزند خیره می شوم.انرژی ای که در جمجمه ام فعال می شود و چشم هایم را گرم میکند را حس میکنم.وقتی انرژی آماده منتقل شدن به چشم های ایدن می شود،چشم هایم را میبندم و سرم را میگیرم و به جلو خم می شوم که قطرات خون روی زمین می چکد.
سرم را بالا می آورم که قامت سندرین را در حالی که دستمالی به سمتم گرفته می بینم.دستمال را میگیرم و تشکر کوتاهی میکنم و خون بینی ام را با آن پاک میکنم.

سندرین کنارم می نشیند و کوتاه میگوید:
- اون نگرانته.
طوری که ایدن بشنود،مثلا رو به سندرین می گویم:
+ قراره یه دوست قدیمی به اسم "تاد"رو ملاقات کنیم
حرف خلبان،جلوی واکنش ایدن را میگیرد:
- به سازمان صلح جهانی رسیدیم

****
ادامه دارد

 
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/06/21 07:49 PM، توسط Aisan.)
2017/06/21 07:41 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


پیام‌های داخل این موضوع
نگهبانان صلح - Aisan - 2016/06/11, 01:37 PM
RE: گاردین - white knight - 2016/06/11, 02:08 PM
RE: نگهبانان صلح - Aisan - 2016/06/14, 01:04 AM
RE: نگهبانان صلح - white knight - 2016/06/20, 07:37 PM
RE: نگهبانان صلح - Aisan - 2016/08/19, 06:27 PM
RE: نگهبانان صلح - white knight - 2016/08/21, 09:22 AM
RE: نگهبانان صلح - Aisan - 2016/09/06, 10:56 AM
RE: نگهبانان صلح - white knight - 2016/09/06, 11:52 AM
RE: نگهبانان صلح - Aisan - 2016/09/07, 01:25 PM
RE: نگهبانان صلح - white knight - 2016/09/08, 12:43 PM
RE: نگهبانان صلح - Aisan - 2016/09/08, 09:22 PM
RE: نگهبانان صلح - white knight - 2016/09/08, 10:13 PM
RE: نگهبانان صلح - Aisan - 2016/09/09, 01:50 PM
RE: نگهبانان صلح - white knight - 2016/09/17, 12:06 AM
RE: نگهبانان صلح - Aisan - 2016/09/19, 12:00 AM
RE: نگهبانان صلح - white knight - 2016/09/22, 11:40 PM
RE: نگهبانان صلح - Aisan - 2017/02/08, 09:24 PM
RE: نگهبانان صلح - white knight - 2017/02/11, 07:51 PM
RE: نگهبانان صلح - Aisan - 2017/05/22, 12:25 PM
RE: نگهبانان صلح - white knight - 2017/05/22, 05:40 PM
RE: نگهبانان صلح - Aisan - 2017/05/23, 01:55 PM
RE: نگهبانان صلح - white knight - 2017/06/14, 12:57 PM
RE: نگهبانان صلح - Aisan - 2017/06/16, 09:05 PM
RE: نگهبانان صلح - white knight - 2017/06/21, 02:48 PM
RE: نگهبانان صلح - Aisan - 2017/06/21 07:41 PM
RE: نگهبانان صلح - white knight - 2017/07/10, 12:14 PM
RE: نگهبانان صلح - Aisan - 2018/03/11, 10:46 PM
RE: نگهبانان صلح - white knight - 2018/07/30, 02:10 PM



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان