Бѳнёѫїап
ارسالها: 998
تاریخ عضویت: Jun 2015
اعتبار: 1285.0
|
RE: من دیوانه نیستم!
قسمت سوم:یک دیدار بادیوید اسکات
-آقای فریزر؟
مونامی از افکار گره خورده اش بیرون امد وبه پیرمرد موقری که روبه روی میزی ایستاده بودنگاه کرد
-خودم هستم!
-ازدیدارشما خوشحالم قربان!من دیوید اسکات هستم خدمتگذار یتیم خانه اسکات و صاحب کارخانه شیشه سازی اسکات!
مونامی بلندشد.باور نمیکرد ثروتمندترین اشراف زاده شهر جلوی او ایستاده و از لفظ "خدمتگذار"استفاده می کند.دو مرد با هم دست دادند و نشستند.مونامی همانطور که با لبخند به دیوید نگاه می کرد گفت
-خیلی افتخار داید قربان که به دفتر من تشریف اوردید.فرمان می دادید من خودم خدمت می رسیدم.
-لطف دارید.فکر کردم بهتره خودم به دیدن کارآگاه جوان و مشهور بیام و التماستون کنم که به من کمک کنید!یتیم خونه رو نجات بدید!
مونامی در فکر فرو رفت.چرا چهره ی این پیرمرد تا این حد ناراحت و درمانده به نظر می رسید.انگار اسکات می دانست که این آخر ماجرا نیست...
-این وظیفه منه...
-من امرزو ظهر به انجا سر زدم...افتضاح بزرگی بود!نمیدونم چطور ممکنه جایی که سالها با عشق و علاقه ای که بعد از پسر مرده ام از دست رفته بود ساختمش به همچین فضای ترسناکی تبدیل بشه...قسم می خورم...اگه مسئول این موضوع را پیدا کنم خودم خفش می کنم!
-تنها چیزی که میتونه به ما کمک کنه تا اون فرد روان پریش رو پیدا کنیم همکاری شما و خانوادست...شما به جز پسرتون که متاسفم از دستش دادید فرزند دیگری دارید؟
-بله...اون درواقعا پسر دوم واخرم بود...فیلیپ پسر اولم که 30سال داره با من ومادرمریضش زندگی می کنه...
-جسارتا...همسرتون به چه دلیل بیمارشد؟
-متاسفانه این خودش یک معمای فراموش شدست...همسرم تدریجی عقلشو از دست داد و یک دیوانه ی به تمام معنا شد...
باشنیدن واژه "دیوانه"ناگهان مونامی به فکر نیک افتاد.چقدر این زنجیرده دیوانه وار در یتیم خانه اسکات عجیب است...دیوانه ها بی دلیل دیوانه می شوند...بی دلیل دیوانه شناخته می شوند...
-اقای فریزر؟
_آه..بله!...آهان....
مونامی وقتی به خودش امد که پارچ را روی میز خالی کرده بود.
-معذرت میخوام...(در حالی که خودش را خشک می کرد)شما به کسی مظنون نیستید؟
-خیر اقا...اونجا همه آدمهای خوب و تحصیل کرده ای هستند...بقیه هم که بچه اند ومعصوم...ما همچین ظالمی نداریم!
-شما تمام بچه هارا خوب می شناسید؟
-بله...عکس همه ی آنهایی که هستند و یا رفته اند را در البومی داخل گاوصندوقم مانند طلاهایم نگهداری می کنم!
-حتی نیک؟
با شنیدن نام نیک رنگ دیوید ناگهان با دیوار پشت سرش یکی شد....لیوان خالی اب را محکم روی میز کوبید و گفت
-اوهم مثله بقیه!...هیچ فرقی ندارد...
خیلی سریع از جایش بلند شد و به سمت در خروجی رفت.
-آقای اسکات...
-بله؟من باید برای یک جلسه مهم برم....
-من این پرونده را هر چه زودتر حل میکنم...
-امیدوارم!
در به هم کوبیده شد.چرا همه از این پسر فراری اند؟
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/06/19 11:38 AM، توسط Бѳнёѫїап.)
|
|
2017/06/19 11:38 AM |
|