white knight
ارسالها: 1,236
تاریخ عضویت: Dec 2014
اعتبار: 560.0
|
RE: نگهبانان صلح
قسمت نوزدهم-داستان از بان سندرین:
ویسکر قهقه ای زد و بلند شد ، من هم با کمی تلاش بلند کرد؛ موهای بلندم را در مچ سمت چپش گرفته بود و دستم را با مچ سمت راستش قفل کرده بود، بی اختیار از درد چشمانم را بسته بودم ونفس نفس میزدم. کمی که به درد عادت کردم چشمانم باز شدند ، تصویر دختر روی مانیتور ها ناپدید شده بود و بجای ان دو نقطه چشمک زن کوچک روی صفحه میدرخشیدند که احتمالا مکان نمای ایدن و هارو بودند؛ ویسکر با لحن مسخره ای زمزمه کرد:"خب میدونی برات فکر بهتری دارم حیفه بدون بازی کردن باهات ولت کنم."
فشارمچش را روی دستم افزایش داد، استخوان های دستم تقی کردند وجیغم هوا رفت ، دست راستم کاملا بی حس شده بود، گرم شده بود و میسوخت، سپس ویسکربا موهایم به سمت در پرتابم کرد و من را بیرون انداخت؛ تلو تلویی خوردم وروی زمین افتادم دستم شل روی زمین بود و درد میکرد، تلاش کردم کنترلش را در اختیار بگیرم اما نتیجه تلاشم چیزی بجز جمع شدن اشک در چشمانم نبود. ویسکر بلافاصله بعد از اینکه من را بیرون انداخت ژنرال را به اتاقش برده بود و من را با ناله ها ، درد و افکار بهم ریخته ام را تنها گذاشت ، دوست داشتم جیغ بکشم اما راه گلویم باز نمیشد، نمیدانم تا چه مدت انجا نشسته بودم و با بغض خودم دست و پنجه نرم میکردم تا دست های گرم کسی روی شانه ام قرار گرفت و انگار خاطره هایی را که بنظر خیلی دور می آمدند را زنده کرد؛ نوازش های مادر و آغوش های پدری که حتی قیافه هایشان هم خوب یادم نمی آمد. سرم را درمقابل عجز و دردم پایین انداختم واشک از گونه هایم جاری شد، احساس عجیبی بود از وقتی که یادم می آمد ابر سلاح انسانی ترمینات شده بودم نه میدانستم گریه چه چیزی است و نه گریه کرده بود اما حالا...
دست هایی که روی شانه هایم بودند کمکم کردند سر پا بایستم:"اون یه هیولائه یه هیولای تمام عیار!تو خوبی؟"
صدا، صدای ژنرال بود بدون اینکه سرم را بالا بیاورم آن را به نشانه بله تکان دادم اینطور مطمئن میشدم موهای روی صورتم نمیگذارد کسی اشک هایم را ببیند ژنرال دستش را دورم انداخت وبه جلو هلم داد ،بدون بالا اوردن سرم هم میتوانستم بفهمم به کجا هدایتم میکرد:آشیانه هواپیماهای ترمیناتور.
وقتی از راهرو های ساختمان اصلی ترمیناتور خارج شدیم شروع به صحبت کرد:حالا که کلون از روی ژنتیکت درست کرده دیگه نمیخوادت میفهمی سندرین؟اگه اثر اون داروهای لعنتی نبود...
ژنرال ساکت شد تا خلبانی که به سمت هلیکوپتر های جنگی میرفت از کنارمان بگذرد سپس دوباره شروع کرد، اما از قصد بود یا نه حرفش را از جای دیگری شروع کرد :من پدرتو میشناختم با هم دوست بودیم نمیتونم بذارم سر دخترش همچین بلاهایی بیاد،نه بعنوان یه سرباز و دوست!، نمیتونم بذارم؛ خیلی وقته دارم روی این موضوع فکر میکنم و منتظر وقت مناسب بودم.
روبه روی من ایستاد و تکانم داد:به من نگاه کن سندرین.
سرم را بالا اوردم و به صورت جدی اش خیره شدم بسته ی کوچکی را از جیب لباسش درآورد و به سمتم گرفت:بگیرش...داریم میریم به موقعیت ایدن؛ ویسکر میخواست سه تاتونو با هم توی یه جا بکشه، بنظرش اینجور سرگرم کننده تره...هیولای کثیف!...این بسته رو بگیر و یادت باشه سندرین...
به چشمانم خیره شد و با لحنی محکم ادامه داد:با ایدن فرار کن!کمکش کن با هم فرار کنید برید خارج از شهر این بسته هم میدی به ایدن...فهمیدی سندرین؟
بدون واکنش خاصی به صورتش خیره شده بودم تا با شدت تکانم داد:باید با ایدن فرار کنی فهمیدی سندرین؟
سرم راتکان دادم ژنرال بسته ای را که به سمتم گرفته بود داخل جیبم چپاند و دست راستم را بالا گرفت، نگاهی به به آن انداخت وبا حرکتی پیچاندش؛ درد ناگهانی، دندان هایم راقفل کرد اما وقتی ژنرال دستم را ول کرد میتوانستم هر چند با درد، تکانش بدهم.
هلیکوپتر با صدای گوش خراشی حرکت میکرد؛ بالای یکی از خیابان ها معلق در هوا ایستادو اسلحه هایش را آرام بیرون داد بلند شدم وپایین را نگاه کردم خیابان ها پر از سرباز های تغییر شکل یافته ویسکر بودند که با خرناس راه میرفتند، شهر تا همان لحظه به یک قبرستان ویران تبدیل شده بود وطولی نمیکشید تا این موجودات کل دنیا را به همان وضع دربیاورند، در ان سمت خیابان ایدن وهارو در میان دسته ای از موجودات تغییر یافته گیر کرده بودند ژنرال دستش را روی شانه ام گذاشت:"موفق باشی،یادت نره کمک ایدن و دختره کن تا فرار کنن باهاشون برو و بسته رو به ایدن بده...بپر!"
ژنرال هلم داد و توی آسمان معلق شدم چرخی زدم و با پا روی زمین فرود امدم، دستم هنوز درد میکرد ونمیتوانستم رویش حساب جدی ای باز کنم؛ صدای بلندی پشت سرم از جا بلندم کرد سه ربات بزرگ و سفید روی زمین فرود آمده بودند، مسلسل های بزرگشان را به سمت مکان ایدن و هارو نشانه گرفتند و همزمان با هلیکوپتر ها شروع به تیراندازی و پیش رفت کردند، خودم را از سر راهشان کنار انداختم و به سمت ایدن وهارو دویدم ؛خوشبختانه سرعت من بسیار بالاتر از آن ها بود!.
هارو و ایدن بین حلقه ی بزرگی از آن موجودات گیر کرده بودند؛ هارو سرش را گرفته بود ویک طرفی به ماشین درب و داغانی که وسط خیابان بود تکیه داده بود ،ایدن با اسلحه کوچکی مشغول از سر راه برداشتن آن موجودات بود هارو متوجه حضورم شده بود وبدون هیچ دلسوزی ای به من خیره شده بود، به محض اینکه تلاش میکردم به آنه ها حمله کنم ذهنم در دست اوبود و احتمالا مرگم فرا میرسید اما این بار هدفم هارو نبود بلکه موجود کنارش بود، جستی زدم و روی موجود پریدم زانوهایم را دور گردنش قفل کردم،چرخیدم و با وزنم خودم را به سمت زمین کشیدم گردنش صدایی داد وروی زمین افتاد مسلما این حرکت باعث مرگ آن موجود جان سخت نمیشد اما حدود یک ساعتی زمین گیرشان میکرد ، روی سقف ماشین پریدم و همان حرکت را سر یکی دیگر در نزدیکی ایدن انجام دادم؛ ایدن با ناباوری داد زد:سندرین؟!
ربات ها وهلیکوپتر حالا به محدوده ی مناسب رسیده بودند جایی که تیر هایشان به ما میرسید ناچار پشت ماشین پناه گرفتیم، دود وبوی باروت و سوختگی همه ی آن میدان را پر کرده بود ایدن با یررسی سریعی از سر و وضع من مطمئن شد که قصد حمله کردن به او وهارو را ندارم اما وقت سوال پرسیدن بیسترنبود به سمتی از خیابان اشاره کرده که به راهی فرعی میخورد و انقدری داد زد که صدایش برای من و هارو واضح باشد:باید بریم اونجا...اما این رباتا نمیتونیم.
هارو با آهی جواب داد:هلیوکپتر رو بسپار به من.
ایدن با تردید نگاهی به من کرد:میتونی کمکمون کنی از شر رباتا خلاص بشیم؟...سندرین.
فقط - مانند اغلب اوقات - سرم را تکان دادم؛ یکی از در های ماشین را با کمی تلاش از جا درآردم و از پناهگاه آهنیمان بیرون پریدم، آن ربات ها برای ابر سلاح انسانی مثل من - حتی با یک دست - مشکل بزرگی به حساب نمی آمدند تنها خطری که تهدیدم میکرد تیرهای آن هلیکوپتر بود ، با دویدن از بین آن زامبی ها به نزدیک ترین ربات رسیدم دست هایم را به در ماشین قفل کردم و با تمام قدرتم آن رادقیقا در محل اتصال پا و بدنه ربات فرو کردم ؛ سیم ها با جرقه های بلندی از هم جدا شدند، ربات تعادلش را از دست داد و روی زمین افتاد اما مسلسل هایش هنوز کار میکردند؛ روی دستش پریدم و با ناله ی خفه ای سعی کردم مسلسل را بلند کنم ؛ کافی بود به سمت دوربات دیگر بچرخانمش...
|
|
2017/05/22 05:40 PM |
|